-
روز ۱۲
یکشنبه 4 آذر 1403 05:57
کمکم دارم به دوهفته و نیمه شدن ماه نزدیک میشم . ۱۲ روزی میشه که هر روز به یادم میارم بایستی پاک باشم. از هر چه نفرت. از هر چه ناصبوری. از هر چه تندروی. باید آرام باسم چون خدا . چون جهانش و صبور و صبور و صبور . تا ابد صبور .
-
و باز رفتن های کمبازگشت
شنبه 3 آذر 1403 16:31
سه تا از دوستان باید جابجا بشن. به امین عادت بیشتری داشتم . و چقدر من تغییر کردم. سنگتر شدم . نه رفتن خودم زیاد آزارم میده و نه رفتن کسی . چقدر چهار سال قبل همه چیز برام سخت بود. هر چی مسن تر میشم وابستگی م به محیط داره کمتر میشه و سعی میکنم آمادگی هر اتفاقی رو داشته باشم . دنیا نسبت به ما بی رحم تر و بی تفاوت تر از...
-
روز ۱۱
شنبه 3 آذر 1403 06:07
خدا رو شکر یک هفته و ده روز رو گذروندم. باید هر روز اینجا باشم . تکرار کنم که یادم نره. توی مسیری باشم که نور هست، خدا هست ، امید هست ، بینش و درک از خویشتن هست و آخر این راه دنیای آدمی آرام است و زیبا . خدایا خودم رو به تو میسپارم. هر روز آرام ترم کن. دلم رو هر روز قرص تر و روحم رو سرشار از نشاط .
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 2 آذر 1403 15:15
صبحانه کم خورده بودم. خیر سرم مثلا رژیم باشم. با بچهها رفتیم بیرون. حوالی ظهر آب انار بستنی خریدیم. تمام لذت گردش امروز صبح رو ازم گرفت. فشارم افتاد. از خودم بدم میاد.
-
روز ۱۰
جمعه 2 آذر 1403 08:28
همه چیز رو ساده تر میگیرم. از وباپهای آیفون گرفته تا مدیریت کالی را . تا پاکی و سلامت را . تا بهبودی را . موسیقی را لذتبخشتر گوش میدم . و باز امیدها دارم به آینده . پرخورتر شده بودم . میرم باز برای ریاضت . البته وزنم خدا رو شکر عالیه . دارم به این درک میرسم که خیلی از ناراحتی های روزانه برای چیزای خیلی بیاهمیت...
-
سلام آذر
پنجشنبه 1 آذر 1403 15:22
روز نخست آذر است . اصلا اولین روز پاییز است گویا. هوا ابری ست . طبقهی سوم آپارتمان علی دراز کشیدم و از پنجره آسمان ابری را نقاشی میبینم . شیراز عطر بهتری میدهد . ثبت اولیه دفترچه مادر اینا روی فیشمن نشسته . دفتر بیمه گفت یه چهار روز دیگه برم . پدر حالش خوش نیست. دوست دارم برا شنوایی ش زودتر ببرمش . یه سر هم رفتم...
-
روز ۹
پنجشنبه 1 آذر 1403 15:17
امروز به آخرین عدد تک رقمی رسیدم . خدا رو شکر . حالم دلم هر روز داره بهتر میشه . امیدم به آینده روشنتر. و همه چیز بوی خدا میده . فری کنفرانس دوست داشتنی رو دارم. روزنوشت های بلاگاسکای را نیز .
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 30 آبان 1403 20:38
روز پر کاری بود. دنبال تعمیر تلفن . کلاس بچه ها . درست کردن توپ فاطیما. و بدتر از همه تصادف شدید مسلم . خدا رو بارها شکر که سالم بود. جلوی ماشین نابود شده بود، حتی شاسی رفته بود. بازم شکر شکر شکر .
-
روز ۸
چهارشنبه 30 آبان 1403 06:32
خدا رو شکر امروز حس خوبی دارم. منطقی تر فکر میکنم. به روزهای نزدیک بسیار خوشبین هستم . باید بهتر فکر کنم. از داشته هام نهایت لذت و استفاده رو ببرم و یادم باشه زندگی زیباترین قماری بوده که ماها برندهش شدیم . خدایا خودم رو به تو میسپارم.
-
قوی سیاه
سهشنبه 29 آبان 1403 16:59
امروز کتاب قوی سیاه از نسیم نیکلاس طالب رو تموم کردم . اولین کتاب اقتصادی بود که با اون بحث های طولانی به دلم نشست. سراسر پر بود از ادبیات با طراوت و سرشار از شیطنت نویسنده . مترجم اما کمی خشک تر از طالب کار کرده بود. سعی کرده بود از مطالب فارسی و واژگان پارسی تر استفاده کنه . استفاده از بعضی از اصطلاح ها خوانش و فهم...
-
فکر کردن به خداحافظی
سهشنبه 29 آبان 1403 16:42
دارم با خودم کلنجار میرم. کلی فکر کردم. حس بدی نسبت به خودم دارم. گویا زنگ تفریح مابقی هستم حتی ریرا. دارم به خودم میگم اگه امروز نیومد دیگه بذارم بره. فکر کردن به اینکه از دور بیخودی دو نفر فقط برای هم دست بلند کنن حالم رو هر روز بدتر می کنه. سراسر ذهنم پر میشه از این اندیشه که آهای پسر نکنه سالها سواری بردن ازت....
-
رکورد بیشترین پست توی بلاگ اسکای
سهشنبه 29 آبان 1403 06:09
این بیست و هشتمین پستی هست که از زمان ایجاد وبلاگ توی یک ماه انتشار کردم. از سال ٨۵. از فروردین ٨۵ توی کارگاه کامپیوتر دانشگاه. نوشتن آرومم میکنه. وقتی تنهایی و مونس زیستنت خودته و خودت، پس آدمی باید پناهی داشته باشه برای تاب آوردن. هر چی جلوتر میرم متوجه میشم خانواده ای در کار نیست. معشوقی نیست. همکاری نیست. یاوری...
-
روز ٧
سهشنبه 29 آبان 1403 06:04
کف پاهام داغِ. دیروز بعد از اون همه اذیت حسابی ناراحت شدم از اینکه اونجوری که میخاستم کار پیش نرفت. آخه مگه خوندن یه پیامک روی گوشی ساده چقدر میتونه سخت باشه!؟ از دیروز حتی حوصله ی حرف زدن درست و حسابی با زارا رو هم ندارم. امروز میرم اداره. باید آمار ماهیانه رو تحویل بدم. از طرفی باید مدارک خواهر رو هم به بهزیستی...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 28 آبان 1403 16:40
علی گفت مجتبی پیام داده و گفته داره کارا رو انجام میده. گفتم اینا همهش بازیه. بعید میدونم اتفاق مثبتی برامون بیفته. گفتم اینا فقط بذر شک و هَوَس و امیدِ واهی رو توی ذهنمون میکاره و از مسیر اصلی عقب میمونیم . قبول داشت حرفام رو . میخایم خیالپرداز نباشیم.
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 28 آبان 1403 16:37
کل کارای هاجر رو از صبح انجام دادیم و فقط باید پیامک تایید برای استعلام دَهَک رو بهمون میدادن. شکوفه نتونست گوشی سادهی مادرِ بیسوادِ منو باز کنه و کد رو بده. بدون استعلام دهک پرونده ی هاجر رو الکی زدیم ثبت. مابقی ش شانسیه. تمام خستگی تنم دوچندان شد. چرا هیچوقت هیچکس جز خودم نمی تونه به دادم برسه.
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 28 آبان 1403 06:26
اجارهی مغازه رو دیروز تمدید کردم. نخواستم بهزادی زیاد اذیت بشه. فقط ۵۰۰ بیشترش کردم. ولی خوب میدونم کسایی که من مستاجرشون هستم این چیزا چندان براشون مهم نیست. مهرداد دیروز بیضا بود . خواستم شاهد تنظیم قرارداد باشه. مثل همیشه سخت میگیره بذار روز دیگه ای که منم باشم. همیشه همه چیز رو بیخودی سخت و دور از دسترس میبینیم....
-
روز ۶
دوشنبه 28 آبان 1403 06:22
شش روزی میشه که مسافرم . از خودم به ناکجا . بایستی فراموشکار نباشم. باید بدونم که توی این چهل سال زندگی سراسر ناتوانی بودم. دوست ندارم راههای پیشین رو باز بسنجم. خواب های نامنظم و نامربوط میبینم. دلم یه زریر پر از شوق ، امید و تلاش میخاد .
-
بهزیستی
یکشنبه 27 آبان 1403 12:38
از بهزیستی زنگ زدن برای هاجر. دو تا فرم بلند بالا دادن که باید از هزار جا استعلام بگیرم . فردا اداره نمیرسم. و امیدوارم فردا و توی یه روز بتونم تمومش کنم. مادر گفته که عصری باید بریم برای مراسم ختم اون بنده ی خدا که خودش رو کشته . از همه چیز خسته شدم کاش توی زندگی کسی جز خودم رو نداشتم
-
روز ۵
یکشنبه 27 آبان 1403 06:08
دیشب خواب دیدم دارم میمیرم. خواب دیدم وقت مرگم سَرَم رو گذاشتم روی زانوی مادر و دارم اشهد خودم رو میخونم. خواهر هم بالای سرم بود. پدر کمی دورتر و نامادری هم بود. گویی زیاد نگران رفتنم نبودن. تلویزیون روشن بود و روی صفحه ش درشت داشت اشهد گفتن رو آموزش میداد . حس مبهمی بود. برا خودم بیشتر بازی بود . نَمُردم. بعدتر بلند...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 26 آبان 1403 23:16
مادرش فوت شده بود. کلی گریه کرد.پشت میزش نشست و گریه کرد. وقتی گفتم مادرم رفیقم هست بیشتر غم دلش رو چسبید. بیشتر گریه کرد. سالهاست که آبجی صداش میکنم. همکار ماست. توی یه سازمان دیگه البته. وقتی از کارم برم دلم براش تنگ میشه. منم از مادرم گفتم. از صبوری و فقر و تمام صداقتش. حوالی ظهر زنگ زدم به مادر. گفت شب رو خوب...
-
امیدهای این روزهای علی
شنبه 26 آبان 1403 19:44
علی پیام داد. از مجتبی پرسید . از اینکه من فردا کجام . روزهای سردی شده براش، اما دلم گرمه. میدونم شدنیِ این کار . میدونم میشه . خدایا حواست به تمام امیدی که علی بهت بسته باشه.
-
روز ۴
شنبه 26 آبان 1403 09:01
حال خوبی دارم. امیدوارم به آینده . صبحی فریکنفرانس بودم. دارم کمکم ازش لذت میبرم. و باید یادم باشه تنهایی هیچوقت کاری پیش نمیره. و از سمتی باید بپذیرم که همیشه از تنهایی های خودم میترسیدم.سعی میکنم یاد بگیرم زندگی چیزی بیش از این روزمرگیهای روزانه برای سیر کردن شکم هست. و خدایا همه چیز رو به خودت میسپارم.
-
باگ بلاگاسکای
جمعه 25 آبان 1403 20:44
توی پست قبلی عکس گذاشتم . وقتی عکس لود میشه توی ادیتور بلاگاسکای، دیگه نه عکس رو میشه خود بدید و نه متن ها . یه صفحه ی سفیده. میدونم اینجا به هیچجای مدیرای بلاکاسکای هم نیست. یه سامانه رو چند ده سال قبل طراحی کردن، بعدش امکان کدنویسی و ویرایش قالب رو هم برداشتن و یه محیط خشک و ایزوله رو تحویل کاربر دادن. حتی گزینه...
-
تولد دختر
جمعه 25 آبان 1403 20:36
تولد دختر بود. گفتیم بیرون باشه. خودمونی تر . این پست رو همزمانی که منتظرم سرم تموم شه دارم میذارم.
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 25 آبان 1403 20:28
درمانگاهیم. این سری مادر مریض شده. فشارش خوب بود. یه سِرُم و چندتا آمپول و قرص پروپرانول داد. توی سالن منتظرم سِرُمش تموم شه. دختر قربان خودکشی کرده. هر وقت کسی میمیره اینم میافته. هر وقت کسی میمیره منِ بدبخت آویزون درمانگاه دکتر میشم. هنوز دفترچههاشون نیومده. کی این داستانها تموم میشن !؟
-
پدر
جمعه 25 آبان 1403 10:36
دیروز زنگ زده بود به زارا و احوال منو می پرسید. شاید پول لازم داشته باشه. دلم براش می سوزه. تمام تلاشم رو بستم که روزای خیلی بهتری براش هدیه بیارم. از خدا میخام عمرم و عمرش قد بده. دلم نمیخاد فرداها آه و افسوس دچار اندیشیدن هام بشه. پدر مخصوصا توی این سالهای آخری خیلی هوای منو داره که حرفی نزنه که باعث آزارم بشه....
-
روز 3
جمعه 25 آبان 1403 10:31
صبح جمعه ای با زارا رفتیم برا صبحانه. امروز تولد دخترک شیطون ماست. از پاساژ کازرونیان براش ست ورزشی گرفتیم و توپ والیبالش رو هم قرار شده یکشنبه ببرم برای تعمیر والف. ملودیفای رو امروز موقت کنار گذاشتم و دارم ساندکلود رو پلی می کنم. حسم بد نیست.دارم کارای اداره رو جمع میکنم. شاید آماده رفتم شم. به آینده خوش بین هستم.
-
و امروز پاییز را در خیابان دیدم
پنجشنبه 24 آبان 1403 14:07
دیدم که پاییز میان باد می رقصد
-
بیبرگ که باشی دیگر پاییز نیستی
پنجشنبه 24 آبان 1403 07:53
هر صبح رفتهگر پارک با جاروی بلند نارنجی پلاستکی میآید. انگاری به او گفتهاند که نارنجی فقط میتواند لباس و جاروی تو باشد. سعی میکند از هیچ برگی نگذرد. همه رو بروفد و اخرش میان پلاستیک مشکی پر کند و ببرد. خب درخت بی فصل ، فصل بی پاییز و پاییز بیبرگ کجایش زیباست !!!! چه تمیزی مصنوعیِ حال بهمزنی میشود .
-
روز ۲
پنجشنبه 24 آبان 1403 06:09
با علی قولنامه ی اجاره با مستاجر جدید نوشتیم. روحیه ش بهتر شده بود. زندگی همه چیز رو وارونه میپذیره. قبول داشته باشی که درست شده ، پذیرفته باشی که رسیدی و ازش لذت ببری ، اون موقع س که تمام خیر و داشته ی جهان هدیهت میشه. با دوست خوبم لینوکس این روزا فیلم میبینم. توی کار اختیارات بیشتری دارم و تصمیم گرفتم همه چیز رو...