گاه‌نوشت‌های یک زریر
گاه‌نوشت‌های یک زریر

گاه‌نوشت‌های یک زریر

خدایا !

خدایا مگذار فراموشم شود تلاشهایی که ذهن منحرفم دارد .
کمک کن یادم باشد سگ پشیمانی زیر مهتاب را.کمک کن یادم باشد نفرتی که از خود دارم و بی لیاقتی ام.
کمک کن تا یادم باشد آرامش شربت آلومینیوم را.کمک کن یادم باشد لرز زیر پتو را.حس سرد حقارت.برجکی که باز زدندش.
کمک کن تا یادم باشد دردهای بی کفایتی.وجدانی که همه اش سرزنش میکند.کمک کن خدایا.
کمک کن تا همیشه،تا ابد،تا آنجا که فقط تویی و تو.کمک کن و مگذار فراموشم شود قالب لایق همراهم را.
عزیز شبهای پر گناهم،انسانم کن.خداوندا خود را تو میسپارم،با تمام التماسی که در نگاهم اسیر است.
با لابه ای پر از ترس.بزرگا من نفهم پاداشهای توام.دستگیرم باش.یاورم باش.پروردگارا از حلقه ی تکرار خسته ام.تو را به حق مهدی زمان یاورم باش..خداوندا لیاقت الانم همان چیزی است که همراهم است،تو پاکش کن.
خدایا شوق وصالت را جایگزین تمام نداشته هایم کن.بگذار بفهمم که چیزی نیست که حتی بر روی زمین بتواند ۲۱ زندگی را غالب باشد.
کمکم کن عزیز تنهایم.کمکم کن.من بی تو به هیچ،امیدی ندارم.خاص ، به وجود بی لیاقت عقل فروش خودم.

بگذار بفهمم جهانی که برایم آفریدی اینجایم نیست.خدایا قلبم را به اندازه ی صفای وجودت ظرفیت ده.خداوندا من شرمسار شبهای ملتمسانه خود هستم.من روی دیدن آیینه را ندارم.من عالمی می فروشم.تو دستگیرم باش عزیز همیشه غریبم.


-------

پ.ن:دوستان بلاگفایی بارها اومدم برا نظر و هی نشد.متنفرم از بلاگفا!!

ولنتاین

" دختری پشت یک هزار تومانی نوشته بود:
پدر معتادم برای همین پولی که پیش توست
 یک شب مرا به دست صاحبخانه امان سپرد !

- خدایا چقدر میگیری؟که بگذاری شب اول قبر،قبل از اینکه تو از من سوال کنی،من ازت بپرسم چرا؟ "


.: منبع: یک پیامک

پ.ن: گور بابای ولنتاین.

بارانک

بارانکی که گم شده،نور های مات.این هایی که میبینم و تنفری که عشق های کودکانه را یادش میرود.
نمیتونم،باز می نویسم...


زارا و باران !

بارانی!امشبم را می بارد.چون چشم ها ی خیس امیرحافظم.چون عصمت خنده اش.من اما...خاک.میزند امشب.نوای آرام بودنی را.بودن های زیر شیروانی.بوی کاه می دهد تنم.و خاک بر سر کفر گوی من.چون تن خشک تاکم. دلم میگیرد زارا.دلم از خود،از این شرشری که تنهایم می کند میگیرد.گاهی یادم میرود که چه معصوم نگاهم میکند چشم هایش.چه پاک می شویدم. زارا،گاهی یادم میرود شکرانه های مزرعه را.من چه بی هیچم!

خوش خیال

ای داد از دل خوش خیالم.

ای داد . . .

نمیدانستم که همیشه خودمم و خودمم و خودم و ...

آدمهایی که هیچگاه ِ لحظه ها نیستند.هیچ حسی نیست.بی هیچ وجودی نبش بلوار جدید التماس.مرد روزهای بی کسی خویش  ِ اینجا و هرجای دیگری که شاید واجب الوجودی،خدا نام آفریده اش.مترسک های کلاغ ترس و گنجشک دوست روزگارند.اینجا منم.بی هیچ التماسی از دست هایی که شهوت خفته را بیدار می کنند.چون تن پوش پیازی.اینجا منم.شاید نباشد آقایی که دوست بابایی باشد و با تلفنی،زنگی و شاید چیز دیگری،و من شوم مدیر فلان صنف بی ناموسی.
نه،مدت هاست که بوی قورمه سبزی دارد تن لخت زیر بارانم.می جنگم با دست های بی خیالی،نه خوش خیالی.میروم تا ساعتهای گرگ و میش.رختخوابت می شود کاپشنی که یار هر روزت است.نه،داداش من میروم.شاید سخت باشد کنج یک کلانتری با 58 ای که میشود دریچه ی امیدت.دلت می گیرد داداش.اما گریه را ... ؛نه داداش،بدو.فحش بده به هرچه بی ناموسی است.به هرچه عمو که قناد است،به هرچه شهوتی که میان فلان جای آقای شریفی نیاست.بی خیال داداش،مردها که آن کار را نمی کنند.به همان بخش محترم شاعر دوست داشتنی خودمان،به همان بخشی که امیرحافظ مرد،دیگر ندارد.

.:پ.ن:برای تو بود داداش
.:پ.ن: ف.ا... دنیا را

همه ی درد ما



درد لاینحل اینروزهایمان . . .

اینروزها فکرهامان شده قرمزی هایی که پشت شال پشمی میشکفد میان پیاده رو شلوغ خیابان ...(فلان).غنچه می شود با لبخند ملیحی.تسبیح هر روزمان عقده ی حقارتی که با هیچ کس ها و چرت و پرت هایی که چند حنجره ها می خوانند.واژه های غریبی داریم که افتخارمان است که داف می نامیمشان.
اینروزها هی میرویم و روشن فکر می شویم.روشن چون فندکی که سیگار برگ امان را دود می کند.برگی که خوب می دانیم فردایش بهمن بلند است.روشن چون پس زمینه های مهندسک های بی کار و شاید بی عار.
اینروزها هی بیشتر می فهمیم.بیشتر یاد می گیریم که داروخانه ها چه اقلامی دارند.یاد گرفته ایم که قرص های روکش داری هم هستند.یاد گرفته ایم که سیمایمان سیرمان نمی کند.یاد گرفته ایم که لیاقتمان بیشتر از اینهاست.
و باز هی کج فهمی های ما و ناکجا آباد های خفت بار وجدان سوز.می رویم تا کافه نادری هایی که فکرمان است که کلاس دارد.میرویم تا بی غیرتی هایی که فکرمان است که فرهنگ دارد.شیک است و جذاب.چون لب های سرخ آن همه چیز فروش پایتخت نشین.
بیشتر که می اندیشیم تازه های زیادی را می آموزیم.اینکه بی عرضه گی ها را روزگار مقصر است.اینکه به همه چیزت هم می شود ف.ح.ش های آب دار داد.اینکه نیاز است.اینکه تو بیشتر از همه می فهمی.حتی بیشتر از وجدان نداشته ات.
میروی و میروم و میرویم.پلاس هجده درد لاینحل اینروزهایمان است.بی غیرتی ای که وجدان آفمان را عادت شده.خیالی که جای پای پسرک ها را می برد.غباری که عترت زارا را می گیرد.و منی که گر وجدانی باشد باید . . .
.
.
شکر خدایا.

زمستان را خوب یاد دارم!

زمستان را خوب یادم است.با آن چشم های پر آب و چراغ های نفتی ای که کفر هر شب ات میشدند و تو هی هیچ نمی توانستی جز صبری که یگانه راهت بود.زمستان با آن برف ها و چکمه های سوراخ.با پاهایی که تا نیم ساعت نمی دانستند چراغ نفتی چشم کور،روشن است.
زمستان پر بود از سر خوردن و زمین خوردن و شل شدن و باز کفرهای روزانه.روزهایش را که،تمام امید ات میشد گوشه چشم خمار خورشید خانوم،تا شاید یادت رود که دستهایت سردند و سرخ و یخ.آن روزها قانون اصطکاک رو خوب می دانستیم.
زمستان را خوب یادم  است.من بودم  و کتاب های قصه زیر گلیم های سوراخ با نیم تنه ی سردی که هر چه بود را پوشیده تا نکند که تاب نیاورد و نخواند و بخوابد و باز صبحی.شبهایی که گاه تا سحر طول عمرشان بود و پسرکی که فقط او بود و دنیای بزرگ ناتمامش.اتاقکی که هر شب اش،همه کس اش.
زمستان را خوب  خاطرم دارم.آش سبزی ای که ترش بود چون طراوت کودکی ها و شوری اش را از چشم های مادر به عاریه می گرفت.گفتم مادر.شب نشین تمام زمستان های کودکی.و من بچه گرگ ترانه هایش.نوایی که می تاخت و می زد.تا چشم ها را سو بود.تا گاهی حتی سپیده خانوم شهری ها.می خواند و میزد بر پشت زخم های روزگار تا شاید جا نماند گلیم خاطره ها از بافتن.و من هی می خواندم.من بودم و کتاب های آن دبستان لعنتی.اما یاد می گرفتم که باشم و هستم.من گرگ سپیده دم شهری ها بودم نه میش اش.
زمستان را خوب خاطرم است.اولین چایی ای که بیدارم ماند.بوی خوش دود هیزم خیس خورده و ذاغ و اسفندهای  مادر.باران های سیراب و موهای خیس من و دلتنگی های بی خودی برای پدر.چکمه هایی که همیشه سوراخ بودند و زخم هایی که گاهی هم گرم ات می کرد.
و من یاد می گرفتم.اینکه خیلی چیزها خیلی هم خوب اند،مثل مزه ی خون گوسفندی.مثل صدای جیر جیر سالن بزرگ خانه با آن خاک های مودار.مثل جاروب های میان بارانی.
زمستان را خوب یادم است.اوائل عاشق برف هایش بودم،اما هر روز بهتر می فهمیدم که بی-برف راحت تر می شود با کفش های خیس خورده دوید.بی-رحم راحت تر می شود مرد این روزها ماند،زنده بود و زندگی کرد.اینکه قداست پاهای خشک شده ی آن حیوان به گهواره ی کودکی هایمان،به بزرگی ظرف ایمانی است که در آن فهمش می کنیم.
و افسوس که بعضی ها فراموشم شد.فراموشم شد داستانک های تفاهمانه ی شهری های اتو کشیده،هیچ نیست جز  لذت پس از شهوتشان.شهوت ماندن و بودن و شدن.بی هیچ جنگی.و این با مرام مردی خیلی ها کج بود.
یادم رفت که زندگی همان بود که من داشتم.و شدم زاغک معروف آن دشت فراخ.یادم رفت دستهای خوناب مادر وقت بازگشتش.دست هایی که تمام زندگی را اینجا روبروی دیده هایم رژه می روند.
حال روزهاست که زمستان را خوب یادم می آید.گرگ زاده ای که آمده تا ابد بماند.تا خود خدا.میدود تا نشنود بوق های فرهنگ بی تمدنی را.و می جنگد.دوست دارد شبهای زمستانی اش را.و هنوز هم زمستان است،با شبهایش.و پسرک و نوت بوک و یک باطری ته شارژ.
چه لذتی دارد آنی که فقط تویی و او.سکوتش.گهواره ای حالا شده نور چشمی همان پدری که با باران دلتنگش می شدی.و باز میدویم.تا نان شب فردا.تا مرد کوچک یک خانه.من هستم.دفترچه ی یادداشتم همان دستهای سر خورده.همان آسفالت یخ زده ات زمستان.می آیم و باز خانوم ابرو کمان شهری هستی برایم.باز زانو خواهی زد.به همان اندام ظریفت قسم.به شرافت شیفته گل فراهانی ات قسم.خوب می خوانی با ساز نا جور دل من ها،خوب می دانم.خوب.