سلام زارا . دلم پر است . از خودم سیرم . و گویی خیلی به این دلم بدهکارم . زارا بعد از تو ماهها ریرا را نوشتم . عاشقانه خواستمش . برایش گاهی وقت ها گریستم . دلم را که چون سنگی همیشه تنگ در بغل داشتم به دستانش سپردم و اما ..
حالا گم شده ام . گم شده ام میان رفتارهایی که نمیتوانم درک کنم . من هنوز آن رفتنش را نفهمیده ام . اصلا هر چه فکر میکنم نمیدانم دلم را به که باخته ام . بغضم میگیرد زارا.
میدانی زارا . تو خوب میدانی تمام آن سالها را چقدر مردانه زیسته ام . خوب میدانی که چه تن هایی را میتوانستم در آغوش داشته باشم و همیشه دلم را پس زدم . ۳۵ سال دو دستی تمام دلم را چسبیدم تا نکند کسی با ناخن ظریف زنانه خراشش دهد.
زارا ! من همیشه میان تمام صحنه های دلم چون روز اول ایستادم . و همیشه مابقی میروند .
زارا ! تو رفیق تنهایی های من بودی. خوبترم میشناسی .اینروزها اما گم شده ام . این روزها جایی ایستاده ام که هی دلم میگیرد . حس خوبی ندارم . آخر همه اش دارم از خودم و غرورم خرج میکنم که آخرش چه ؟! آخرش این شود که مثلا من یکی را سوار کنم و به فلان مسیر برسانمش . که نیم ساعت سرکوچه معطل باشم تا ۱۰ دقیقه ای برسانمش . تا که وقتی زنگ تلفنش میخورد بگوید با اسنپ می آید . تا اینکه در جواب آنهمه عاطفه و قربان صدقه نوشتن هایم صرفا شکلک ببینم . امروز خیلی خسته بودم زارا .
من گفتم که خسته ام و در جواب باز شکلک دیدم . دریغ از یک خسته نباشید گفتن .
میدانی زارا هیچوقت جایی که مرا نخواسته اند نبوده ام . و اینروزها حس میکنم دیگر اولویت شهرزاد قصه های سیمانی نیستم . حس میکنم برق حضور یکی بعد از ۱۲ سال چشم هایش را گرفته . و حیف که این ره که میرود بی بازگشت است .
زارا ! وقتی تمام داشته ام را با آن غائب ۱۲ ساله قیاس میکنم میبینم که تاب ندارم باشم . تاب ندارم دومین یک زندگی باشم . تاب ندارم تلفنی بی بهانه و صرفا بخاطر دستپاچگی قطع شود . تاب ندارم حتی صبح بخیر هایم با شکلک جواب داشته باشند . گفتم که ! حس میکنم دیگر اولویت کسی نیستم . و تو خوب میدانی زارا وقتی اولویت کسی نباشم ، اولویتم نخواهد بود . من نمیتوانم داماد سرخانه باشم . بروم و سالها استراحت کنم و بعد از اینکه یک زن زندگی را ساخت و بچه ام را مرد کرد حالا برگردم و ساک ورزشی را به دوش بکشم و ادای پدر ها را در بیاورم و با پسرم بروم باشگاه . آخر میدانی زارا ، پسری را که من بزرگ نکرده باشم که دیگر بچه ی من نیست .چه با آب کمر من درست شده باشد یا اینکه اصلا توی آزمایشگاه ساخته باشندش .
وای زارا که بعضی ها حتی نر هم نیستند . فکرش هم آزارم میدهد .
وقتی میان تمام این مسایل میبینم که این منم که باز باید گدایی یک عکس را کنم بیشتر حالم بد می شود .
زارا من هیچ نیازی به هیچ عکسی ندارم . اما فقط درخواست میکنم تا بدانم چقدر ارزشمند هستم. بدانم که منی که آبرویم رو میان این رابطه گذاشته ام ، آیا آن سمت هم کسی حاضر است تا آبرویش را بگذارد . و میبینم که نه .
زارا من رفتن هایم همیشه بی بازگشت بوده . و خدا را همیشه با خودم و دلم داشته ام.
دارم کوله پشتی ام رو جمع میکنم. من نمیتوانم در سایهی مردی باشم که با بچهی کس دیگری پُز پدر بودن میدهد ، نمیتوانم در کنار کسی باشم که حتی شب بخیر ساده را سخت می تواند بگوید . نمیتوانم با کسی باشم که وقت آنرا ندارد که متن تایپ کند. آنقدر سرش شلوغ است که من باید به همین شکلک ها قانع باشم و دلخوش.
اما زارا انگاری فراموششان شده که چند ماه قبل آنقدر چت میکردند که صفحه هی پر میشد پاک میکرد و میگفت باز خیلی زود پرش میکنیم . انگاری فراموش کرده که آنقدر مینوشت که میگفت امروز هیچکاری نکرده ام . اصلا به هیچ کاری نرسیده ام . چون انروزها اولویت بودم.
الان وقت ندارد بگوید خسته نباشی .
الان از مثلا شوهرش میترسد که بنویسد شب بخیر .
چه روزگاری شده زارا .
من میروم زارا.
می آیم و باز با هم قلدرانه معامله میکنیم . باز برای پدر ، پدری میکنم. برای خواهر باز هم پدرتر می شوم . هوای فتحی را خواهم داشت و به هیچ آغوشی پناه نمیبرم . باز می آیم و ایستاده میخوابم . و هر شب خدا را شاکر میشوم . تجربه ی خوبی بود زارا .
منتظرم باش . که زریر مغرور تر از قبل کمی دلسنگ تر ، اندکی عاقل تر دارد کوله اش را میبندد .
پروردگارا ! سلام .
خوبی ؟ از توانگری های هر روزتان چه خبر ؟
خداوندا ! گاهی در عجبم که چگونه شما هیچ خواب ندارید .
می گویند مراقبی بنده هایت را .
میگویند از گِل سرشت آدمی دل آفریدی . در کالبدش تماما عشق را دمیدهای و در گوشش تمام دختران را لیلی خوانده ای .
گویند حکمت تو فرهادِ دل پیشهی کوهکن را بیشتر پسندیده .
خدایا ! میخواهم رُکگوتر باشَمَت امشب . میدانی چیست ؟! به خیالم تمام داستانها را از زجر دل مجنون شنیدهای و با قلم شیرین نگاشته ای.
پنداری خودت آنقدر ها هم که باید مروّت نداری.
پروردگارا ! دلم را آوردهام مداوایش کنی . آورده ام گلایههایش را گوش باشی و بی زبانیاش را گویش .
خدایا ! در تمام سالهایی که حساب جهان به خیال من با مکتب منطق صاف بود ، نگو که به غلط دلم تخته سیاه چرکنویسیهایم بوده است.
و نمی دانم اسمش را چه بگذارم اما دوست دارم خوشبختی صدایش کنم . میدانی که را میگویم ؟ من صدایش میکنم ریرا .
سالها با همان حکمت های تو جنگیده. چشم هایش گودتر افتاده، دستهایش نحیفتر شده و اما دلش پر شده از تمام خوبی هایی که تو خدای لعنتی از کودکی های من ربوده بودی.
خدایا نمیدانم میان کدام چرخ بودن من ، چوب بی مهری و تنهایی گیر کرده بود اما ریرا را فرشته وار فرستادی .
مریم دلش را در دست گرفته و هی غبار دل من را میتکاند با آن .
مریم زیستن را طعم بهارنارنج میدهد .
و تمام تن او شده بدهی جهان به تن من .
تمام مریم شده تعبیر جاودانگی .
حتی زیر آن لباس زیر پلنگی .
همان اندامی که دخترانه است و من به چه تقدسی لمسش میکنم .
خدایا ! قرار شد کمی گلایه کنم.
میدانی دلم از کجایش می سوزد . اینکه بعد از این سالها که دلی چون مریم را یافته ام تو شروع کرده ای به آزمودن من . تو شروع کرده ای به مصلحت اندیشی . تو بعد از آن ۱۲ سال تنهایی مریم دقیقا میان همین چند ماه زندگی ، بارها هی این و آن را فرستاده ای که به زریر بگوید فقط میخواستم نیک بختی را ببینی و سهم تو از زندگی همان دلتنگی و تنهایی و سنگدلی و بی کسی ست.
خداوندا ! بپذیر که طاقتم تاب شود . بپذیر که بگویم آخر لعنتی چرا آن ۱۲ سال مریم را کسی دلسوز نبود ، فقط سوختن دل من را شایق هستی خدا ؟
خدایا ! دمت گرم بی معرفت .
دمت گرم !
در این چند ماهه عشق را هجی کردم . الفبایش را از بر شده و مشق های شبش را با شوق نوشتم. در این چند ماهه فهمیدم دل و تن و عشق و شهوت و ناله همگی در ظرف عاشقی چقدر خواستنی و دیدنی است . چقدر ترکیب و ترجیع خوبی است زندگی را .
و خدایا بار ها و هر روز شاکر داشتن مریمم بودم .
اما لعنت به وجودت خدا !
لعنت به تو که هر هفته ات شده ربودنش . هر روزت شده آزارش .
دلم میگیرد خدا .
دلم میگیرد وقتی میبینم شاخه گل زیبای مریمم را که به قول نیما به جان دادمش آب ، بخواهند در گلدان کسی و پشت پنجره دیگری بگذارند.
دلم از آدمهایت پر است خدا .
دلم از تمام آن سیاست های پول درآور تو پر است خدا .
دلم یک صافی و یکرنگی ابدی میخواهد . دلم مریمم را برای همیشه میخواهد . با همان دل و گونه و لب و سینه و آن اندام دوست داشتنی دخترانه اش. البته شورتش پلنگی نباشد زیباتر است .
خدایا ! تاب این همه آزار تو را ندارم .
اینکه آنرا که عاشقم از من بستانی و دیگری را چشم رنگ کنی و بفرستی که هر دم احوالم را بگیرد .
لعنت بود بودنت خدا .
من اگر چشم آبی هایت را مشتاق بودم تمام آن ۳۵ سال بودن را به سیاه مشق نویسی نمیگذراندم .
خدایا نمیدانم آن ته وجود تو هنوز غیرتی وجود دارد یا نه . اگر چیزی باقی است به همان قسم که دلم را بیش از این خون نکن .
مریمم را نگه دار .
من متنفرم از تمام آن تنهای زنانه که پز ظرافت میدهند و ظاهراً می شوند نگران تنهایی های من .
من مریم خودم را لذیذ دوست میدارم .
مریمم را خواهانم .
مریم را نمیتوانم اسم بیاورم میان آن شناسنامه ی لعنتی . اما عقد دائمش کرده ام و نوشته ام بر مسند دل .
ولی خدایا تو گویی گوشت به این خواستنی ها بدهکار نیست .
خدایا ! یا دلی را به شوق و عشق خو نده یا آنقدر ها مرد باش که دلبرش را همسر کن . که همسری به همسِر بودن است .
خدایا ! من به عشقدوستی تو امیدها دارم .
ناامیدم نکن .
پروردگارا ! سلام .
خوبی ؟ از توانگری های هر روزتان چه خبر ؟
خداوندا ! گاهی در عجبم که چگونه شما هیچ خواب ندارید .
می گویند مراقبی بنده هایت را .
میگویند از گِل سرشت آدمی دل آفریدی . در کالبدش تماما عشق را دمیدهای و در گوشش تمام دختران را لیلی خوانده ای .
گویند حکمت تو فرهادِ دل پیشهی کوهکن را بیشتر پسندیده .
خدایا ! میخواهم رُکگوتر باشَمَت امشب . میدانی چیست ؟! به خیالم تمام داستانها را از زجر دل مجنون شنیدهای و با قلم شیرین نگاشته ای.
پنداری خودت آنقدر ها هم که باید مروّت نداری.
پروردگارا ! دلم را آوردهام مداوایش کنی . آورده ام گلایههایش را گوش باشی و بی زبانیاش را گویش .
خدایا ! در تمام سالهایی که حساب جهان به خیال من با مکتب منطق صاف بود ، نگو که به غلط دلم تخته سیاه چرکنویسیهایم بوده است.
و نمی دانم اسمش را چه بگذارم اما دوست دارم خوشبختی صدایش کنم . میدانی که را میگویم ؟ من صدایش میکنم ریرا .
سالها با همان حکمت های تو جنگیده. چشم هایش گودتر افتاده، دستهایش نحیفتر شده و اما دلش پر شده از تمام خوبی هایی که تو خدای لعنتی از کودکی های من ربوده بودی.
خدایا نمیدانم میان کدام چرخ بودن من ، چوب بی مهری و تنهایی گیر کرده بود اما ریرا را فرشته وار فرستادی .
مریم دلش را در دست گرفته و هی غبار دل من را میتکاند با آن .
مریم زیستن را طعم بهارنارنج میدهد .
و تمام تن او شده بدهی جهان به تن من .
تمام مریم شده تعبیر جاودانگی .
حتی زیر آن لباس زیر پلنگی .
همان اندامی که دخترانه است و من به چه تقدسی لمسش میکنم .
خدایا ! قرار شد کمی گلایه کنم.
میدانی دلم از کجایش می سوزد . اینکه بعد از این سالها که دلی چون مریم را یافته ام تو شروع کرده ای به آزمودن من . تو شروع کرده ای به مصلحت اندیشی . تو بعد از آن ۱۲ سال تنهایی مریم دقیقا میان همین چند ماه زندگی ، بارها هی این و آن را فرستاده ای که به زریر بگوید فقط میخواستم نیک بختی را ببینی و سهم تو از زندگی همان دلتنگی و تنهایی و سنگدلی و بی کسی ست.
خداوندا ! بپذیر که طاقتم تاب شود . بپذیر که بگویم آخر لعنتی چرا آن ۱۲ سال مریم را کسی دلسوز نبود ، فقط سوختن دل من را شایق هستی خدا ؟
خدایا ! دمت گرم بی معرفت .
دمت گرم !
در این چند ماهه عشق را هجی کردم . الفبایش را از بر شده و مشق های شبش را با شوق نوشتم. در این چند ماهه فهمیدم دل و تن و عشق و شهوت و ناله همگی در ظرف عاشقی چقدر خواستنی و دیدنی است . چقدر ترکیب و ترجیع خوبی است زندگی را .
و خدایا بار ها و هر روز شاکر داشتن مریمم بودم .
اما لعنت به وجودت خدا !
لعنت به تو که هر هفته ات شده ربودنش . هر روزت شده آزارش .
دلم میگیرد خدا .
دلم میگیرد وقتی میبینم شاخه گل زیبای مریمم را که به قول نیما به جان دادمش آب ، بخواهند در گلدان کسی و پشت پنجره دیگری بگذارند.
دلم از آدمهایت پر است خدا .
دلم از تمام آن سیاست های پول درآور تو پر است خدا .
دلم یک صافی و یکرنگی ابدی میخواهد . دلم مریمم را برای همیشه میخواهد . با همان دل و گونه و لب و سینه و آن اندام دوست داشتنی دخترانه اش. البته شورتش پلنگی نباشد زیباتر است .
خدایا ! تاب این همه آزار تو را ندارم .
اینکه آنرا که عاشقم از من بستانی و دیگری را چشم رنگ کنی و بفرستی که هر دم احوالم را بگیرد .
لعنت بود بودنت خدا .
من اگر چشم آبی هایت را مشتاق بودم تمام آن ۳۵ سال بودن را به سیاه مشق نویسی نمیگذراندم .
خدایا نمیدانم آن ته وجود تو هنوز غیرتی وجود دارد یا نه . اگر چیزی باقی است به همان قسم که دلم را بیش از این خون نکن .
مریمم را نگه دار .
من متنفرم از تمام آن تنهای زنانه که پز ظرافت میدهند و ظاهراً می شوند نگران تنهایی های من .
من مریم خودم را لذیذ دوست میدارم .
مریمم را خواهانم .
مریم را نمیتوانم اسم بیاورم میان آن شناسنامه ی لعنتی . اما عقد دائمش کرده ام و نوشته ام بر مسند دل .
ولی خدایا تو گویی گوشت به این خواستنی ها بدهکار نیست .
خدایا ! یا دلی را به شوق و عشق خو نده یا آنقدر ها مرد باش که دلبرش را همسر کن . که همسری به همسِر بودن است .
خدایا ! من به عشقدوستی تو امیدها دارم .
ناامیدم نکن .