اومده بود که بتابه، خورشید کوچولو خیلی آرزو ها داشت، با اون ابرو های پیوسته تابیدن خیلی بهش می اومد...
تو چشماش که نگاه می کردی بچه گی هات رو میدیدی، کاش دوباره بخنده، دنیای کوچیکش آبی بود.
اما تو که نمی خواستی بذاری آبی هاش رو رنگ کنن. اون نمیدونم شاید میدونست.
گرم بود و زیبا .
و تو رفتی با اون، توی آبی ها، وای اونجا چقدر خدا نزدیک بود، راستی تو خودت رو هم میدیدی.
گفتی از نا آبی ها و اون فقط می خندید، از دردهات، از خودت، از بودن، ای وای تو فکر میکردی که هستی.
و اون بود و لبخند هایی که رنگ خدا داشت ...
و تو خوشبخت ترین، تو داشتی خودت رو استفراغ میکردی و هنوز تو این فکر که نذاری دنیای آبی اش رو خراب کنن...
یادته، آره روزی خواستی وضو بگیری، وای که چه حالی داشتی، چقدر خنک بودی. تند نفس می زدی.
اومدی دستهات رو به آب بزنی، وای خدا اونا آبی بودند و خنک.
خورشید خانوم، آره کار خودش بود.
اما باد ها می اومدند و تو از این ابر ها می ترسیدی، یعنی اونا ، خورشید خانوم.
نه بابا هیچ ابری نمی تونه اونو قایم کنه.
روزها می اومدن . و تو طوفانی شدی، مردی از خودت، به خدا که چقدر سخت بود، نه چرا باس اینا رو به اون میگفتی، اونا بودن تا تو رو زجر بدن، خورشید خانوم چه گناهی کرده که بشنوه.
و روز های بهتری اومدن . رفتی که باز گرم بشی.اما خورشید خانوم رو پیداش نکردی...
و باز یه طوفان دیگه، این بار می خواستیش، کاش کنارت بود، اومده بودی که بگی آبی شدی ، بگی داری مثل اون می شی، بگی دوستش داری تا شاید دیگه اون سوال رو ازت نپرسه (مگه نه این که همیشه میخواست دلیل کارهاتو بدونه).
اما افسوس، دیگه نبود، تو یه بار صداشم زدی اما اونی که با تو حرف زد صداش دیگه بوی خدا نمی داد.
یعنی باز باس مرد. کاش صدات میزد.
هی داری زیاد حرف میزنی.
خب همینا....
یکشنبه 27 خرداد 1386 ساعت 19:30