گاه‌نوشت‌های یک زریر
گاه‌نوشت‌های یک زریر

گاه‌نوشت‌های یک زریر

راضی ای؟

امروز یکی از دوستان قدیمی با عینک دودیش و ماشینش سیخ زد ترمز و سوارم کرد.

موقع پیاده شدن با خنده گفت:این همه درس خوندی چیزی هم شد؟راضی ای؟

منم فقط گفتم: راضی ام.


پ.ن:شما روزی چندتا دروغ اینجوری میگید؟


نماز

امروز صبح نماز خوندم.

خدا کنه باز جانزنم.

شکرانه



اینجا اردیبهشت و نم نم بهاری و عطر بهار نارنج.

اینجا شاید زندگی را رنگی کرده باشیم.خمره های رنگرزی.خیال های خامی که خیلی وقت ها یادمان میبرد که هست.

عصمت پاکی که آرام آرام رامم می کند.تقدسی که آشکارا می رقصد و می رقصاند. و گاهی ها من ناشکرم.من شاید "بصیرت" داد زده را گمم.نمی دانم.هرچه باشد،شکرهای بی شکایت نشنیده ام.اما شرم می کنم گاه هایی که آن بالا را نگاهت می کنم.اینکه چقدر حقیر که آدمی عطر آفرین بکارت باشد.اینکه "هستی" آنی نیست که ما صبح تا شبش کانکتش باشیم. و باز می گویم شکر.گهواره ی آرام بودن با آن نوای زیستنی که لیاقت آدمی بایدش و عذر می خواهم.عذر می خواهم که ندیدم.ندیدم آن لب هایی که غنچه شدنش را عالمی آرزوست.

اینجا بهار نارنج.اینجا حیاط برکت روستایی با آن دیش مقدس اش.اینجا نیلوفرهای سبز پاسیون،چمن های کودکی خانه و منی که حالا دارم یاد می گیرم که آدمی هم می تواند بزرگ شود.همه را شکر.


پ.ن:"اردیبهشت" صفت محسوس شیراز زیبای ماست.تفسیری از خنکای غروب های بهاری.با آن عطرهایی که  . . .

پ.ن 2:تصویر امیرحافظ آپدیت شد.


من و خدا

اینکه اینجایم و دارم مینگارم باز از خود و از تو.
اینکه روزها می آیند و باز این تکرار بایست و برو برای من و تو.
و حالی که هیچ مپرسش جز ناسپاسی هایی که خود خوب میدانی کجاها را –ست.
فرشته کوچولو با اون مسیر انحرافی برای مشعل شبانه اش و منی که هی هستم و هستم و هستم و هستم و...
و تو، تویی که هر روزمان شکراب است.و باز استاپ.
میروم و همه ی فریادم این شده که چقدر گمی تو!چقدر تاریکم من.
عجب حکایتی است این بیست و یک سالگی.break را برایش ننوشته اند.
و تویی که کنار گوش من هی وزوز موجودیت میخوانی و شکر و نعمت،اما تنگ چشمی هایم با آن پادگان لعنتی دارد همه چیزم را میگیرد.من تا یاد دارم قصه همین بوده!من بودم و تو و یه جای شلوغ.اونقدر شلوغ که نیافتن خر روزگارم را باز بهانه می کردم برای فرار،برای اینکه من قهرم ، من میروم و خواهم شد.موج هایت که یا می کوبند و یا کالسکه ی تایتانیک را یدک میکشند.
و من خیلی وقت ها شک میکنم و گاهی هم،شکر.
باز گمم،میان الفباهایی که حالا خیلی بیشتر از آن جواب مسخره به خانم معلم است.مردی که دیگر نمی شود صدایش زد و بی طاقتم چقدر من!!
میروم تا فاضلاب شویی تا شجره ی طیبه!تا هرجایی که بوی نانی باشدش.من چه حقیرم اینروزها.
پسربچه ای که خودشکن این روزهای من شده با آن صداقتی که فقط غبطه اش را می خورم.
اینجا را هم آلوده می کنم با آن آبی آرامش،که بیشتر شرمسارم می کند تا آرام!
گاهی حتی از نوشتن هم خجالت می کشم و شکر.شکر که این یکی را لااقل دارمش.
و من و تو و آن مسواک لعنتی.
باشد.کات.
The machin restarting  . . .

پ.ن:(90/01/20) مترسک نمیداند چقدر خوش به حالش است!

منت

حکایت ما هم شده همون .... منت قصاب.

یادم باشه...


پ.ن:برای تو که شاکر اویم!

من

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

ز ن د گ ی



تمام زندگی‌ام بر این باور بوده‌ام
که دروغ نگویم
دل هیچ انسانی را نشکنم
و این را پذیرفته‌ام که از بین رفتن قسمتی از زندگی است.
اما با این وجود
از مرگ خودم می‌ترسم
می‌ترسم بعد از مرگ هم کارگر باشم!
.: سابیر هاکا