یادت است آن روز را که ......
نمی دانم. تو گریستی بر من و من شاید بودم ... .
من مست از بودن و تو باز می گریستی.
من دیدم اما کاش خیالم بود.من نخندیدم و تو میخندیدی.
من آمدم که بروم اما تو رفته بودی .می دانی چرا؟
ایستادم و خواستم که بیابمت اما من دریایی نبودم و تو اما باز میخندیدی.
راه افتادم و گشتم و دیدم آدمک ها را، دیدم خوشبخت هارا، دیدم مدرن هارا
حس خوبی بود.
خواستم پرواز کنم اما من که بال نداشتم. می دانی این یعنی چه ؟
آره.من خواب بودم.
کمکم کن. تو را "به اجاقت قسم" می دهم بگذار
دستانی را که مدرنیسم از تو گرفتند ببوسم
شاید بیابم تو را، خود را، و شاید خدا را.
چهارشنبه 19 اردیبهشت 1386 ساعت 19:57