گاه‌نوشت‌های یک زریر
گاه‌نوشت‌های یک زریر

گاه‌نوشت‌های یک زریر

بزرگ شدن

میدونی پسر،از وقتی تو به دنیا اومدی استرس رو یاد گرفتم،تازه فهمیدم بی‌خوابی چیه،فهمیدم چیزهایی مثل سردرد و پادرد و سینه درد هم هست،از وقتی تو اومدی نفهمیدم کی  ریش‌هام سفید شدند.از وقتی تو اومدی از ساده‌ترین چیزها هم می‌ترسیم.از زندگی کردن می‌ترسیم.

بس که تو بزدل و ترسویی.بس که بی‌ملاحظه‌ای.بس که کم‌فهمی.تو از همه چیز میترسی.تو از کفش پوشیدن،از راه رفتن،از غذا خوردن و کلا از زندگی کردن میترسی.

بعضی وقتا میگن اگه نبودی ما زندگی بهتری داشتیم آیا؟ و این سوال نهایت خفت می‌تونه توی زندگی تو باشه.تا اینجای کار رو باختی پسر.تو الان ۷ سال و ۶ روزت میشه.کاش وقت‌هایی که اینجا رو میخونی اوضاع فرق کرده باشه.

توی ۳۰ سالگی پیرم کردی پسر.

پسرک و مورچه هایش


بچه که بودم با مادرم میرفتم. هم پدر و هم مادرم دامداری می‌‌کردند. چوپانی می‌کردند.

بچه که بودم منم آویزان صحراگردی‌های مادر بودم. همیشه‌ی خدا، من بودم و مادر و به قولی دیگر هیچ.

سرگرمی من شده بود بازی با تمام آنچه که می‌دیدم. سرگرمی من شده بود تماشای مسیر‌های مورچه‌ای و خیلی که بیکار بودم اگر، دست به کار طراحی و راه‌سازی می‌شدم.

مادر برای همه‌اشان اسم داشت. برای تمام انواع مورچه‌هایی که میدیدم. آرامترین‌ها را پیاده می‌نامید. و من عاشق آرامش مورچه‌های پیاده‌ام بودم. همه چیزشان آرام بود. .

.

و بعد از همه‌ی اون سال‌ها، حالا پسرکم شده معمار جاده‌های مورچه‌ای. و چه علاقه‌ای هم دارد.

دلم برای کودکی‌هایم تنگ می‌شود گاهی.

چقدر زود بزرگ می‌‌شویم !! 


پی‌نوشت:

- تصویر مربوط به گذر مورچه‌هاست که پسرک با ذوق هنری خودش :) با اصرار و ساخت پل براشون ایجاد کرده.

من و پسر

روزهامون کمی سخت شده پسر. البته دارم پیش می‌برمشون اما خب بهتره که از خیلی از چیزا فاکتور بگیریم.

امروز روی استاتوس واتس‌آپ یکی از دوستان تصویر پسرش رو توی آتلیه دیدم. راستش رو بخوای یه خورده دلم گرفت. من هنوز از تو و آبجیت عکس ندارم. اصلا هیچ جای خونه از شماها تصویری نیست. اما ایراد نداره بابا. اینروزا هم میگذره. در عوض احتمالا امروز با هم محافظ آیفونمون رو نصب می‌کنیم.

چشم‌هات هم رفت پشت ویترین و عینکی شدی. مثل خود من. ته دلم بخاطر نمره‌ی چشمت نگرانم. تمام تلاشم رو می‌کنم تا خوب زندگی کنی و خدایی تو هم مردی کن و کمتر آزارم بده.

مداد صورتی

وقتی خسته از کار برگشته بودم ومشغول ناهار خوردن بودیم،طبق معمول پسرم شروع کرد به سوال پرسیدن در خصوص نقاشی هایش.تازه غذا تمام شده بود که پسرک یادش افتاد بخشی از نقاشی نیازمندِ رنگ صورتی است. و مشکل اینجا بود که نداشت.مداد صورتی نداشت.و شروع کرد به گریه و زاری.آنقدر زار زد و اعتراض کرد و گریه کرد که تمام داشته های یکی مثل من رو برد زیر سوال.آنقدر داد زدم و توی سرم خودم کوفتم تا دیدم خوابم و گوشی اندرویدی من گوشه ای محافظ صفحه اش شکسته و کنارم افتاده.خیلی خیلی خسته ام.

و هنوز سرم درد می کند.

دارم همه چیز رو باز مرور می کنم و مانده ام تاوان کدام بخش از کوتاهی هایم را میدهم که پسرم اینقدر دردآور و وحشتناک زجرم می دهد.

خسته ام.

نامه هایی برای پسرم - ناموس

سلام پسرم.فکر کنم مدت زیادی باشد که اینجا برایت هیچ ننوشته ام.اینروزها کمی فکر مشغولی های زندگی بیشتر شده.تو نگران هیچ چیزش نباش.حلش می کنیم.خواستم از خیلی چیزها برایت بگویم.خواستم شاید تو مثل امروز من نباشی.شاید تو کمتر برنجی.پسرم گاهی زندگی بخش هایی از خودش را نشانمان می دهد که من و تو آنقدر ها فهم هضم کردنش را نداریم.همین روزهایی که دارم اینجا را برای تو می نویسم یکی را داریم که بی شرف است.بی ناموس است.یک نفر را دیده ام که تجاوز و سکس را هنر،افتخار و مردانگی میداند.همان یک نفر به خودش اجازه تجاوز به یک زن روسپی را می دهد.به یک زن شاید بیمار جنسی و هی مستند می کند لحظه های زیبای حیوانی خودش و یا خودمان را.و هی داد می زند هی فلانی این زن توست.این زن توست که زیر پای من خوابیده.میدانی پسرم،بی شرفی دارد از سر و کول این ملت بالا می رود.تقصیری هم ندارند.وقتی من نان تو را آلوده به حق ضایع شده ی کسی کنم،وقتی برای خودم،برای شخصیتم قیمت گذاشته باشم آخرش نان خور من می شود همانی که وصفش بود.پسرم اینکه مردم خیلی چیزهایشان را هی می شمارن و هی پز بزرگی می دهند تو را گول نزند.بزرگی تو شرف توست،حیای توست،عصمت توست.اینکه هر هرزه ای که خودش را اپن سورس روبروی تو بگذارد و تو عنان از کف داده و توی دلت ذوق خنکی کنی...نه ! اینجاست که من فکر میکنم یک جای کار دارد می لنگد.اینجاست که نمی شود فهمید تو روسپی هستی یا او.شاید او برای نان شبی اینگونه ناموس و عصمت ارزان می فروشد.تو اما برای چه؟!!چیز پیچیده ای نیست پسر.ما همه انسانیم.تو می توانی با هر زنی باشی.این را من پدر به توی می گویم.تو این اجازه را داری تا هر جای رابطه که دوست داری ادامه دهی.اما تنها بدان شرط که هر لحظه ای که زنی عشوه می فروشد،دندان های مرتبش را با لبخندهای ملوسانه اش نشانت میدهد به این فکر کنی که آیا اگر یکی مثل خودت همین الان با ناموس تو این رابطه را داشت تو راضی بودی!!فقط همین.چیز سختی نیست.من نمی گویم معصوم بوده ام.اما پسرم به شرفم قسم در تمام زندگی ام تلاشم این بوده که هیچ عشوه ای را که به نام من نیست صاحب نباشم.نه اینکه نتوانستم،نخواستم.این نخواستن توست که انسانترت می کند.خواسته ها تمامی ندارند.تو سعی کن نخواستن را بیاموزی.دنیای مسخره ای داریم.برای اینکه چیزی را داشته باشی کافی است که نخواهیش.همین.پسرم!دوست دارم وقتی اینجا را می خوانی و می فهمی افتخار من باشی.باور کن گاهی برای بی ناموسی های خیلی ها گریه می کنم.آل یاسین را تا آخر باز می کنم.سوار همان ماشین پربرکتمان،و او می رود و من هستم و گوش هایم و صدای فرهمند آزاد و اشک هایم.اشکهایی که برای فیلم های پورن میریزم.برای بکارت هایی که دیگر نیست.برای شرافتی که شد چند قطره آب و پاشید روی تنی.اینروزها دارم گریه کردن را تمرین میکنم.مرد باش پسرم.یک مرد با شرف.
پی نوشت:
 -  راستی نمی خواهم با خواندن این پست این برداشت را از من داشته باشی که از این آخوند زاده های ریشو هستم.نه پسرم.منم شادمهر را با صدای بلند و گاهی توام با سرعت زیاد گوش می دم.منم اسانس کول واتر می زنم و صورتم صاف است.اما دلم را هم می خواهم صاف باشد.