۱۴ سال پیش میون کارگاه دانشگاه اینجا رو ثبت کردم . چه عاشقی ها که باهاش داشتم. چه ذوقها که براش داشتم . بارها عنوان عوض کردم . چند بار آدرس تغییر دادم . یه وقتایی از بلاگاسکای بریدم و قهر شدم باهاش...
اما واقعیت اینه که یه بخشی بزرگی از عمر من اینجا نوشته شده .
۱۴ سال نفس کشیدن .
شروع کردم به قالب عوض کردن براش، بعد از مدتی قالب ها رو خودم نوشتم ، کمکم از طراحی وب خوشم اومد و الان شغل حاضرم دقیقا بخاطر اینه که کدنویسی بلدم. خیلی چیزا رو مدیون اینجام .
هر وقت دلم میگرفت اینجا شروع میکردم یه نوشتن. دیگه کم کم به میانسالی رسیدیم .
ممنونم بلاگ اسکای.
امروز داشتم بایگانی و آرشیو وبلاگم رو می خوندم. خیلی دلم گرفت. همه یا آپدیت نمی شدند یا پاک شده بودند. احساس یه پیرمرد 120 ساله رو داشتم که تمام کسانش مرده باشند. چقدر تنهایی دلگیره.
پی نوشت:
- بخشی از اسامی و آدرس ها رو اینجا می نویسم تا شاید پس از سال ها با جستجوی گوگل به اینجا برسید. اگه روزگاری این پست رو دیدید بدونید که خیلی خیلی دلم براتون تنگ هست. و استثناا نظرات این پست رو باز می ذارم.
- الیاد since1989.blogsky.com عابد negaheman.blogsky.com من و تنهایی sbff.wordpress.com شوریده faghat-khodam.blogsky جعفر محمدی lovemeans.blogsky دختر برفی dokhtarebarfi.blogsky ماهی خانوم mahinameh.blogsky علی اکبر همشهری جوان hamshahrijavan.blogsky زنگنه zangeneh.blogsky تشباد tashbadjonob.blogspot اترنال eternal.blogsky یک ذهن زیبا beautifulmind.parsiblog وقتی دلم تنگ می شود مژده شاه نعمت اللهی shahnematollahi.mihanblog چهار ستاره مانده تا صبح رویا fourstar.ir مهدی gyume.ir مهدی بیدل bidel.ir 1asheghane.com مژده ذاکرین mojdeh.in
سالهاست که همنشین تنهاییهای سنگهای زیر پایش شده است.
امید دل چوپانهای تنهاتر از خودش.
درخت انجیر وحشی بچهگیهای من.
هنوز هم زیبا بود. فقط کمی پیرتر. مثل پدر. مثل زندگی.
روزهامون کمی سخت شده پسر. البته دارم پیش میبرمشون اما خب بهتره که از خیلی از چیزا فاکتور بگیریم.
امروز روی استاتوس واتسآپ یکی از دوستان تصویر پسرش رو توی آتلیه دیدم. راستش رو بخوای یه خورده دلم گرفت. من هنوز از تو و آبجیت عکس ندارم. اصلا هیچ جای خونه از شماها تصویری نیست. اما ایراد نداره بابا. اینروزا هم میگذره. در عوض احتمالا امروز با هم محافظ آیفونمون رو نصب میکنیم.
چشمهات هم رفت پشت ویترین و عینکی شدی. مثل خود من. ته دلم بخاطر نمرهی چشمت نگرانم. تمام تلاشم رو میکنم تا خوب زندگی کنی و خدایی تو هم مردی کن و کمتر آزارم بده.
امروز گوجهچینی سالهای قبل رو باز تجربه داشتیم. یه مزرعهی کوچیک بین چند تا دیوار بلوکی. یادمه قبلترها باغ بود.بیآبیهای این سالها همهاش را ویران کرد. فعلا سبزی و گوجه و بادمجان و فلفلش را میکارند.
یادش بخیر. گوجه دزدیهایی داشتیم. شب با چراغنفتیهای دستسازمان میرفتیم.
پاییز ما پر بود از بوی اجاقهای رب سازی. تنورکهای مادرانمان. روزهای خوشی بود.
خوب که نگاه میکنم هیچ رشد و پیشرفتی نبوده. فقط افسوس گذشته را داریم.
امروز با پسرک بودیم. تقریبا تمامی اسامی محصولات کشاورزی را میداند. دلم برای بچهگیهایم تنگ شد.
دلم برای تمام غروبهای پاییز، برای دلگیری عصرگاهیاش،برای طعم گس خرمالوهای باغ قاسمی، برای انارهای خاتونکاش تنگ است.
حالا خوب میدانم این چیزهایی که هی توی سرم وزوز می کند هیچ اسمی نداره.آره،همین صداهایی که بیشترشان از بزدلی است.همین ها هیچ اسمی ندارند و من خوب می دانم که آبشخورش همان قلم های بزک کرده است.همان هایی که چشم های پاچه بزی را می کشاند دنبال خودش تا شاید سیر شود.
خب آخرش که چه؟
حالا خوب می دانم تمام گم شده های این سالها همین جا بوده است.میدانی،فقط کافی است کمی مرد باشم.کمی آنطرفتر را هم ببینم.
این حوالی ها همه اش دارد می شود همان روسری سبز و طرح ترکمنی زارا.می شود همان صبوری هایش.همه ی آنچه او دارد و من سالهاست در آرزویش.
زندگی است دیگر.
خنده ام می گیرد.از خودم.از خود بی لیاقتم که هی می نشستم پای این همه مثلا تکنولوژی تا هی رنگی کنم دنیاها را تا نکند کسی استفراغ شخصیتم را روی فرش زندگی ببیند.
ای داد.هی مینشستم آن پشت و برای آن گوشی قاب می زدم.من سیاه بودم و آن بیچاره رنگی می شد.به گمانم چشم هایم هم همان روزها بود که دید من محرمش نیستم و کم کم رفت تا پشت ویترین دنیایش را ببیند.
خب.همه ی این تفاصیل می شود من.
همینی که سحر را چوب می زد از ترس مدرسه.همین که هی با بارون اسم ها یادش می اومد.
فک کنم کم کم با امیرحافظ دارد بزرگ می شود.