مادر گفت که بخاطر آتیش گرفتن یه کپسول گاز توی گاراژ ضایعاتیش سوخته. الان بیمارستانه. زیاد حال خوشی نداره.
دارم فکر میکنم که حتی زندگی و جهان هم به ستمدیده ، ستمگری بیشتری داره.
حس میکنم میانهی آخرین تاریکی رو به روشنایی ایستاده ام. میدانم کمی پس از این، بالا آمدن خورشید خانم خواهد بود. با ابروهای بهم پیوسته. با سرمهی سیاه چشمهایش . و روز آغاز خواهد شد. تا پایان گیتی. امید خنکای پاییز است بر تابستان گرم تلاش . امید ریشه زده، کمی ساقه کرده و من چون دانه ی انبه به گلدانی کوچک کاشتهام.
به زودی بار خواهد داد .
شهریور است. تازه آغازش است. سنجاقکها را چند روز پیش دیدم. امروز هوا قدری خنک تر بود. بیرون رفتیم. سایهی درخت زبانگنجشک باغ جنت نشستیم و جای چای را خالی دیدیم.
پسر دوچرخهاش را راند و دختر طناب بازیاش را هی پُز داد.
کمی دارد شبیه پاییز می شود. پاییز دوست داشتنی من.