هر چی فکر می کنم نمی تونم بفهمم که چرا اینجام. چرا اصلا به قول (ح...) آدمم.
تو فکر میکنی من حالی میبرم وقتی می پرم تو لجن ؟ اما تو خودت خواستی برم . اصلا خودت منو انداختی اونجا .
نمی خوام آبروتو ببرم .خودت بهتر از من می دونی ...
بعدش می آم ومی خوام که یه سرکی هم بیرون بکشم . این وسط یکی رو پیدا میکنم که شاید بتونه منو آدم کنه و باز ...
آخه مگه خودت نمی گی از لجن هم می شه به همه چیز رسید . مگه گناه من چیه که اون رو هم نمی خوای داشته باشم ؟
تو که آدم نیستی تو دیگه چرا حسادت میکنی ؟ شاید فکر میکنی لیاقتشو ندارم .نمیدونم بازم تو بهتر میدونی . . .
ولی میدونی همیشه اولاش هیچکس (چیز) لیاقت هیچ کس (چیز) دیگه ای رو نداره . اینو خودت بهم گفتی .
همون طور که لیاقت تو رو ندارم و شایدم هیچ وقت نداشته باشم .
بازم داره حسادتت میشه میدونم آخه دارم یه نفر دیگه رو با تو مقایسه میکنم . میدونم قیاس بنده با خداش ظلم در حق خداست .
اما مگه تو به من ظلم نمیکنی ؟
خودت که همیشه ضد حال میزنی چشمم که نداری ببینی یه بنده داره کار تو رو میکنه . حالا تو ای خدای من آویزون تو باشم ؟
یا دستای بنده ی تو رو بگیرم . میدونی مهربونی رو از بنده ات یاد بگیر . چی میشه ما با هم دوست باشیم ؟
خیلی وقتها از خیلی از کارام حالم به هم می خوره .آرزو به دل موندم یه بارم که شده تو رو خدای خودم بدونم .
خم شم و سجده کنم از ته دل . میگن خیلی حال میده . اما من فقط شنیدم . نه اینکه نخواستما نه اما ....
میگن هر جا برم زیر آسمون توام و تو همیشه همراهمی پس چرا میشینی و می ذاری هر غلطی که دلم می خواد بکنم ؟
میدونی دیگه از خودمم خسته شدم . میای با هم دوست باشیم .
با تو راحتم ازت نمیترسم (شایدنشه اسمشو ترس گذاشت ) هر چی دلم بخواد بهت میگم . وقتی قات میزنم میگم لعنت به این خدا . ولی من و تو خیلی وقته که ... مگه نه ؟
بعدش آدمات (بنده هات !!!) میآن هر کسی یه تفسیری میکنه . همه میخوان صد و بیست و چهار هزار و یکمین ات باشن .
و باز تو هی چیزی نمیگی و خودت خوب میدونی چی میگم . اما صد و بیست و چهار هزار و یکمین هات فقط بلدن منوبکوبن.
تقصیری هم ندارن . باید یه فرقی بین بنده ات و خودت باشه .
خیلی وقته که به حرفاشون عادت کردم. دیگه به تو لجن موندن دارم عادت میکنم . میخوام تو نذاری . حالا چی میگی
میای با هم دوست باشیم؟