زندگی سختی رو از بچه گی داشتم . از دامداری گرفته تا کشاورزی . از بیگاری هایی که برای خانواده داشته ام. تمام دوران راهنمایی رو یادمه فقط چشم انتظار یه عصر جمعه بودم که شاید بتونم خونه باشم که شاید با هم سن هام وقت بگذرونم. غروب جمعه کثیف ترین وقت عمرم بود. از فردا باز صبح تا ظهر مدرسه بود و ظهر و تا شب دامداری و چوپانی. باور کن هنوز رد تمام خارهای تلخ میان و دست و پاهام هست. هنوز خط روی پیشونی و خطوط دور چشمم داد می زنن که آفتاب سوخته ی تابستونهای صحرا بودم. و گفتم باید یاد بگیرم که رشد کنم که شریف باشم ، گفتم فردای این سختی ها برای خودم کسی می شوم. شغلی خواهم داشت . دیگه چون پدر لازم نیست روز و شب دنبال چند تا گوسفند و بز باشم که اونم همیشه ضرر بوده. درس خواندم . با چه زجری . آقا مهندس شدم . کدنویس شدم. یه شغل خاص دولتی رو صاحب شدم . از خدا خواستم کمکم کنه اونقدری مال و ثروت داشته باشم که بشه جواب بی تابی های مادر و فقر پدر و معلولیت خواهر رو داد. و بیشتر کار کردم. و خدا لطیفانه آغوش گشود برام. سعی کردم یا بگیرم انسان باشم . کمک کنم . حریص و حسود نباشم. عاشقی کنم و بچه گی های نداشته رو الان تجربه کنم. الان 10 سالی میشه که هر روز با شوق و با انرژی سراغ کارم رفتم. همه رو دوست داشتم . بد کسی رو نخواستم . الویتم شد آرامش زندگیم. صحت خانواده م. اما این روزا متوجه شدم شیوه ی زندگی سالم من به درد این مملکت نمی خوره. اینکه تو کاری به کسی نداشته باشی اصلا دلیل نمیشه اونا کاری به تو نداشته باشن. اینکه کینه و بخل و حسادت نداری دلیل نمیشه مابقی نسبت به تو اینا رو نداشته باشن. دنیای مزخرفی شده. تمام ارزش های من زیر سواله. از خودم متنفرم که این همه سال با سادگی زیستم . دارم برمیگردم به تمام گذشته . دارم همه چیز زندگیم رو دوباره می شمارم . کجای مسیر رو اشتباه رفتم که الان یه همکار با نهایت کینه و حسادت و حقارت اینجوری مثل یه دشمن واقعی بیفته دنبال زندگی من. این که سرش رو بکنه توی باسن من که بخاد مثلا به قول خودش کار منو خراب کنه . اما بازم می دونم نبایست ناامید شد. درست میشه . یا یاسین قرآنم درست میشه . به عصمت چشم های فاطیما درست میشه. خیلی خوب میشه . و میدونم آینده چون آیینه روشنه.
یادمه همیشه خرداد رو دوست داشتم. گرمای خوشمزه ش رو ، حس آخر مدرسه رو ، بوی گندم زارها وصدای کمباین و جیک جیک جوجه گنجشگ هایی که از هر سوراخ دیواری شنیده می شد. عجیب اینه که وقتی بزرگتر میشیم انگاری خیلی چیزا رو گم میکنیم. دل و حواسمون میره پی نگرانی های بیخودی. راهنمایی که بودم وقتی از خدا می خوندم و وقتی به وجود مرگ فکر میکردم چقدر خدا رو شکر می کردم که این همه سعادت رو بهم هدیه داده. از عمق وجودم ایمان داشتم مگه این همه زیبایی میشه با مرگ نابود بشه. پس مرگ میشه یه راه جدید. یه نور تازه و باز ما با خدا و طبیعت زیباش عشق بازی خواهیم داشت. نمی دونم چرا همیشه هیچ چیز کامل نیست. زمانی که این اعتقاد و آرامش رو داشتم در عوض حمایت خاصی از سمت خانواده نبود. پدر بیچاره یه بیسوادی بود که همین که با چند تا دام می تونه شکم ما رو سیر کنه نهایت هنر بود.هر وقت جواب سوالی رو نمی دونستم عذاب میکشیدم. کلی از خدا گلایه میکردم. راستش پدر هیچ وقت حامی نبود. الانم نیست . هر وقت هر تصمیمی خواستم بگیرم فقط آیه ی یاس خوند و گفت داری اشتباه می کنی. و من بودم و خدا و توکل . چقدر حس یتیمی بده . کسایی که هستن و در واقع انگار که وجود ندارن. به مرور فهمیدم توی زندگی آدمی فقط خودش رو داره و تنهایی هاش رو . کم کم باز دارم خدای کودکی هام رو باز پیدا میکنم. همونی که هم بازی و رفیق بود. معلم بود . پدر بود . حامی بود.
از کار اداره خسته شدم. یکی از همکارا با نهایت بی وجدانی زحمت کشیدن و طوماری علیه بنده رو به تمامی بخش هایی که می تونسته برای من ضرر داشته باشه فرستاده . واقعا ترسم از آدم هاست . از اینکه بخل و کینه چقدر می تونه یه نفر و پست و رذل و حقیر کنه . اینجا دارم می سپارمش به خدا. و می دونم تمام این اتفاق ها خیر و مصلحت من خواهد بود. می دونم و از عمق وجودم ایمان دارم یه زمانی اینجا رو می خونم و بارها خدای خوبم رو شکر میکنم. می دونم اونقدر نعمت و آرامش خواهم داشت که برای این پست یه ریپلای و پاسخ می نویسم. از خدا می خوام به همه اونقدری از مال،از اعتبار ، از آرامش و از حس خوب خوشبختی هاش بده که کسی نخواد این همه رذالت رو توی وجودش تحمل کنه. که حسادتی نباشه.