پسرک داستان ما توی یک دبستان دولتی ناحیه یک شیراز مشغول با سواد شدن می باشد و دختر نیز . در این میان از ابتدای سال تا به حال مدرسه ی دختر بارها به هر اسم و عنوانی جشن و اردو و مراسمات برپا بود و اما دبستان پسر حتی یک ناسزای ناقابل هم ارزانی وی نداشته اند. اوضاع بر همین منوال گذشت تا اینکه چند روز پیش پسرک با شادمانی وارد خانه شده و با غریو و نشاط فریاد برآورد که سرانجام مدرسه ی وی نیز قصد دارد بساط اردو را جاری سازد. و ما نیز برای وی شادمانی ها کردیم. پس از چندی از پسر مقصد سفر خاص را جویا شدیم. و بالاخره بعد از پرس و جو بیان داشتند که مدرسه گفته اند باغی است خانوادگی در شهرک سبحان شیراز . و وای از ریسه رفتن من و همسر جان. آخر شهرک سبحان منزل ما بود و باغ مذکور در دو قدمی خانه است و هر روز پسر و خواهرش در آن میان اند. فقط آن جای ماجرا که پسر جان بین خنده های ما داد می زد حالا شاید جای دیگری باشد . خواستم بنویسم که اردو امروز برگزار شد. دقیقا پشت منزل ما و در باغ محله ی خودمان .ما نیز به هر وصف خواستیم از مسئول مدرسه اجازه ی حضور پسر در این اردو را بگیریم که نخواهد از سمت مدرسه بیاید اما در جواب گفتند که به هر جهت باید هزینه ایاب و زهاب به مدرسه پرداخت شود. اندکی فکر کرده و دیدیم بحث شرکت پسر در اردو را منتفی کنیم منفعتش بیشتر است.