گاه‌نوشت‌های یک زریر
گاه‌نوشت‌های یک زریر

گاه‌نوشت‌های یک زریر

مدرسه ای با طعم مهر

تکرار هایی زیبا به قول شریعتی و همنشینی هایی از جنس خلوص.

همه خوب یادمان مانده روزهای نخستین دبستان را،دلهره و دستهای کوچکی که چادر های مادرانمان را چسبیده بودند.

آنجا مهر بود.ترس بود ستاره های سحر و گلوگاهی که گاهی می لرزید.

و تازه فهمیدیم که زندگی چیزی دارد به پاکی آب و بابا نان آوریست شب های طولانی را.

چراغ های نفتی و مشق هایی که گمانمان این بود که تنها بایست شب نوشته شوند.

آن روز نمی دانستیم که روزی خواهد آمد که حسرت خور مهرهای کودکی باشیم.

پاییز با مزه ی انار و خرمالو.شب های بخاری نفتی و پدرهای از جنس تکرار.تکرار چیزی به نام عشق.

مرد های که در باران می آمدند،حرف هایی چون آسمان بی انتها.

این همه تنها شاید یک روز کودکی هایمان بوده.

و حال کار،کلمه ای به نام "مهندس"،زن،ازدواج،چیزی که مادر "عشق" صدایش می زند،

آدم هایی قفل دار ذهن های پر فکر و تنها حسرت.

آغاز پر مهر دبستان عشقتان را تبریک.


روزهای بی خاطره

رمضان،عروج،محمد نمازی و مهندس های که می دانند کامپیوتر ها به برق وصل می شوند.

فرهمند هایی گیگابایتی،آرشیوی از بهترین های هالیوود و دکتر هایی که چه زیبا تلفظ می شوند.

جدال وجدان با تن،خربزه هایی که می لرزاند و دل هایی که گاهی سرد می شود، 

گاهی می خندد و گاهی هم پیامک می خواند.

خود خوری و دنبال کسی بودن چون رومی،نامه های الیزا و حرف هایی که می بوساند 

 هر چه خاک وطن است را بر لب.

و باز هم رمضان،صدای موذن.152،138 وحرف هایی مردانه شاید.مهندسک های فن آور. 

اینترنت 800 کیلویی و دانلود هایی بی هدف.

اینجا ما کارآموز(!) هستیم.حسرت هایی که می بینی و حضوری سرشار از صداقت.

پدر می دود و رضایت می خواهد.داداشی متواریست.و من بی لیاقت شده ام،باز هم و می گردم تمام میهمانانش را.

تلفن های بی بوق . . . شهرام ناظری.مولانا.جهان بخش.

من نمازم را می خواهم.من باز هم بوی شالیزار و هاوایی را با هم خواستم و تهی شدم از آدمیت.

این روزها گاهی غروب ها را چشم ها چه مشتاق می شود.ولی افسوس.

این روزها مادری پروانه شد.او تمام گفتن را آفرید.

روزهای بی روزه.روزهای بی نام.روزهای بی خاطره.  

 

پ.ن:همین که اول و آخر تو هستی،به محتاج تو محتاجی حرومه.

درس هایی برای زندگی

امروز گفتم همش خودم اینجا رو منبر نباشم،واسه همین هم گفتم چند مطلب باحال  که از یه وبلاگ دیدم واستون بذارم.

 

درس اول : یه روز مسوول فروش ، منشی دفتر ، و مدیر شرکت برای ناهار به سمت سلف قدم می زدند… یهو یه چراغ جادو روی زمین پیدا می کنن و روی اون رو مالش میدن و جن چراغ ظاهر میشه… جن میگه: من برای هر کدوم از شما یک آرزو برآورده می کنم… منشی می پره جلو و میگه: «اول من ، اول من!… من می خوام که توی باهاماس باشم ، سوار یه قایق بادبانی شیک باشم و هیچ نگرانی و غمی از دنیا نداشته باشم»… پوووف! منشی ناپدید میشه… بعد مسوول فروش می پره جلو و میگه: «حالا من ، حالا من!… من می خوام توی هاوایی کنار ساحل لم بدم ، یه ماساژور شخصی و یه منبع بی انتهای آبجو داشته باشم و تمام عمرم حال کنم»… پوووف! مسوول فروش هم ناپدید میشه… بعد جن به مدیر میگه: حالا نوبت توئه… مدیر میگه: «من می خوام که اون دو تا هر دوشون بعد از ناهار توی شرکت باشن»

 

نتیجهء اخلاقی اینکه همیشه اجازه بده که رئیست اول صحبت کنه!

 

 

درس دوم: من خیلی خوشحال بودم… من و نامزدم قرار ازدواجمون رو گذاشته بودیم… والدینم خیلی کمکم کردند… دوستانم خیلی تشویقم کردند و نامزدم هم دختر فوق العاده ای بود… فقط یه چیز من رو یه کم نگران می کرد و اون هم خواهر نامزدم بود… اون دختر باحال ، زیبا و جذابی بود که گاهی اوقات بی پروا با من شوخی های ناجوری می کرد و باعث می شد که من احساس راحتی نداشته باشم… یه روز خواهر نامزدم با من تماس گرفت و از من خواست که برم خونه شون برای انتخاب مدعوین عروسی… سوار ماشینم شدم و وقتی رفتم اونجا اون تنها بود و بلافاصله رک و راست به من گفت: اگه همین الان ۵۰۰ دلار به من بدی بعدش حاضرم با تو …………….! من شوکه شده بودم و نمی تونستم حرف بزنم… اون گفت: من میرم توی اتاق خواب و اگه تو مایل به این کار هستی بیا پیشم… وقتی که داشت از پله ها بالا می رفت من بهش خیره شده بودم و بعد از رفتنش چند دقیقه ایستادم و بعد به طرف در ساختمون برگشتم و از خونه خارج شدم… یهو با چهرهء نامزدم و چشمهای اشک آلود پدر نامزدم مواجه شدم! پدر نامزدم من رو در آغوش گرفت و گفت: تو از امتحان ما موفق بیرون اومدی… ما خیلی خوشحالیم که چنین دامادی داریم… ما هیچکس بهتر از تو نمی تونستیم برای دخترمون پیدا کنیم… به خانوادهء ما خوش اومدی!

 

نتیجهء اخلاقی: همیشه کیف پولتون رو توی داشبورد ماشینتون بذارید

 

 

 

درس سوم: یه شب خانم خونه اصلا” به خونه بر نمیگرده و تا صبح پیداش نمیشه! صبح بر میگرده خونه و به شوهرش میگه که دیشب مجبور شده خونهء یکی از دوستهای صمیمیش (مونث) بمونه. شوهر بر میداره به ۲۰ تا از صمیمی ترین دوستهای زنش زنگ میزنه ولی هیچکدومشون حرف خانم خونه رو تایید نمیکنن

یه شب آقای خونه تا صبح برنمیگرده خونه. صبح وقتی میاد به زنش میگه که دیشب مجبور شده خونهء یکی از دوستهای صمیمیش (مذکر) بمونه. خانم خونه بر میداره به ۲۰ تا از صمیمی ترین دوستهای شوهرش زنگ میزنه. ۱۵ تاشون تایید میکنن که آقا تمام شب رو خونهء اونا مونده!! ۵ تای دیگه حتی میگن که آقا هنوزم خونهء اونا پیش اوناست!!

 

نتیجهء اخلاقی: یادتون باشه که مردها دوستهای بهتری هستند!

 

منبع:

http://rahabandar.blogsky.com

Blue Flag





Flying high, up in the sky,
We'll keep the blue flag flying high
From Stamford Bridge to Wemb(er)ley
We'll keep the blue flag flying high

(play sound file)