می نمایانی بر من و افسوس که حضوری است که لایقش را نیست.
می هراسانی ام و خیالت که آدمیت را کاسب شوم و دگر بار افسوس که لایقش نیست.
می نامی کاینات را نامت ...تو گویی که من بینایت ام؟
میدمم تو را اما بازدمم را یادی از دم نیست.
و من اندر این کار حیران که سگان را صفت که آموخته؟
توسهراب رادانستی راز گل سرخ، لطفی نما شاید سهراب را راز گشایم.
می بخشیم ؟ تو عذرم را پذیرایی آیا؟