بعضی چیزها را نمی شود انکار کرد. مثل طعم هندوانههایی که از مزرعه میچیدیم.در خنکای کپر چوبی مزرعه می نشستیم و گویی شیرینترین حس جهان میان تمام وجودمان جاری بود.
تابستان پر بود از بوی گلهای ریز و بنفش شبدر،تنهایی،کتاب، آب قنات قدیمی روستا و زمین های شالی. اعتقاد دارم زندگی نقاشی ذهن آدمی ست و تابستان و کودکی و آن بوم زیبایی که همیشه در تصور است را الانم می شود با خود داشت. هنوز هم از گل های یاس زرد کنار بلوار می شود لذت برد. باغچهی کوچک ریحان و جعفری داشت. میان باغچه کپر چوبی زد و با زندگی عاشقانه تا کرد.
امروز وسایل را آماده می کنم و فردا با دوستم میریم باغچه. تنهایی و سکوت باغچه کلی به دلم ذوق می آورد. دوستش دارم. مثل لینوکس عزیز، مثل موسقس ناب سنتی، مثل یوتیوب موزیک، مثل سوز دل علیرضا قربانی ،مثل پیاده روی های اول صبح . . .
داشتم دنبال اکانت پرمیوم یوتیوب بودم که متوجه شدم با همین اکانت هم یوتیوب و هم یوتیوب موزیک کاملا باز میشه. دیروز اکانت رو خریدم و کلی از موزیک ها دارم لذت میبرم. یوتیوب رو هم که همیشه مشتری پای ثابتش بودم.
ابزارهای زندگی چقدر می تونن آرامش هدیه بدند.
امید مثل پیام کاشته شد کنار علمک گاز مغازه ست. باید صبور بود و خوش بین . خدا به این ایمان همراه با خوش بینی نتیجه میبخشد.
و قبل از اینکه بدهند باید شاکر باشیم .
عصر جمعه است. همانی که تمام سالهای کودکی را بیزارش بودم. اما دوست دارم صلح باشم . توپ را برداشته و کودکانه شادی بچینم میان دویدن های عصر خرداد.
صبح است. میانه ی پارک با برکت روی میز سیمانی پینگ پونگ نشسته و موسیقی بیکلام بر گوش سعی دارم تا زیباییهای بیشتری را از زندگی بچینم .
خب تر روز چیزهایی هست که آدمی را کلافه کند. استارت دنا اذیت میکند، ساعت کاری تغییر کرده و لینوکس رو باز تغییر دادم. پسر از کلاس و آزمون خسته س و دستگاه خانهی پدر خوب کار نمیکند.
اما مگر قرار است همهی جهان به ساز من باشد!!؟ و مگر میشود آدمی بیدغدغه باشد!؟ چهار اثر خانم شین را میخوانم. سعی میکنم مبارزه نکنم. سعی میکنم بپذیرم و بگذارم خیلی چیزها رو خدا درستشان کند.
و کتاب ها آرامش کودکانه را به ابدیت رنگ میزنن. هر آنچه باید باشد آنجاست. میان دل تجسمگر آدمی ، و فقط کافیست که بخوانیاش .
پیش از آنکه بخوانی اجابت میکند.
اینروزها چهار اثرِ خانم اسکاوِل شین رو لذت میبرم.
دیروز باغچه بودیم. یکی از دوستان بی معرفتی کرده بود و لوله های اصلی آبیاری قطره ای رو با رد شدن ماشینش به فاک داده بود. مجبور شدیم با لوله های باغ همسایه آبیاری کنیم. تا ظهر زیر آفتاب سوختیم . خدا رو شکر درختها عالی شدن بودن. چقدر سختی کشیدیم تا این شد. الان دیگه میشه باغ صداش کرد. پر از امید. پر از سکوت. پر از اصل آدمی .
خدایا شکر
من بدان که پیش روی من است با اعجاب مینگرم.
و چه دلنشین است زندگی در پناه جهان ، اینکه ایمان داشته باشم تمام هستی آنِ من است.
و اینگونه مرگ نیز نقاشی هفت رنگ پرهای مرغ زنبورخوار است.
بیرونم. با بچه های اداره هستم و همه از هر دری و از هر دردی میگن. ساکتم. یه گوشه ایستادم و فقط دارم گوش میدم . خوب میدونم هیچ حرفی توی هیچ جمعی فایده ای نداره.
و چقدر آرومم وقت سکوت .
خرداد رفیق روزهای خوش من ، با گرمای گندم پزونش داره به نیمه میرسه. همیشه برام دوست داشتنی بود. خرداد دوست تنهایی های من بوده و هست. من و خرداد و صحرا و کتاب . چقدر ذوق داره که چنین مونسی همیشه هست و چه سعادتی که هنوز همون شوق کودکانه رو بهش دارم، گویی همین امروز میخام آخرین امتحان سال رو بدم و کتاب رو کناری گذاشته و برم سراغ تنهایی و دشت و گوسفندهای پدر .
خدایا بابت تمامی این هدیه ها شکر
و میدونم که ماها نامیرا هستیم
درگیری من با پشه های گلدون همچنان ادامه داره. دارم سم های مختلف رو آزمایش میکنم. امروز ظهر از پسر خواستم تا بره و از ماشین پیچ گوشتی ۴ سو بیاره. رفته و آخرش فازمتر دوسو آورد. کمی دلم گرفت. درست یا اشتباه این حس بد رو نمی دونم. شاید من عجولم و فرصت کافی به هر کسی نمی دوم. اما دلگیر شدم که چرا با وجودی که خودم از همون آغاز زندگی مجبور به دونستن همه چیز بودم اما پسرم حتی ساده ترین اصول زندگی رو لنگ میزنه. میدونم تشخیص پیچ گوشتی چهارسو از دو سو اصل زندگی نیست اما به عنوان یه پدر از پسرم ناامید شدم.
راستی همچنان در حال آزمودن انواع لینوکس ها بوده و اینروزا دیپین جان چینی رو نصب دارم. به شدت خوشگل و مرتبه. اما خب نقص هایی هم داره. هنوز زوده در موردش پست بزنم و نظر بدم. برم سراغ کلنجار رفتن با لینوکس. فعلا .
دارم فایل صوتی چهار اثرِ فلورانس اسکاول شین رو گوش میدم. آرامش و امید خاصی به آدم میده. خدا رو شکر چندان از مسیر معرفی شده در کتاب دور نبودم.متن ساده و روان کتاب به دل آدم میشینه و کامل مشخصه که نویسنده دلسوزانه میخاد یه جورایی تجارب و آورده های خودش رو به مخاطب نیز بفهمونه.
و چه جالب از سکوت گفته بود. به نظرم یکی از سخت ترین هنر هر انسانی حرف نزدن در قبال اتفاق هایی هست که بر خلاف میلش می افته . امروز توی جلسه ای که رئیس اداره گذاشته بود بازم تاب نیاوردم و انتقاد کردم. و نیک میدونم هیچ نقدی در هیچ جای این کشور هیچ نتیجه ای رو حاصل نمیشه جز اینکه فقط لجاجت بچه گانه ای با آدم پیدا میکنن. باید بیشتر صبوری رو یاد بگیرم.
برای پشه های گلدون سم خریدم. خدا کنه جواب بده .برم سراغ سم سازی و سم پاشی.
ماشین رو بردیم کارواش. نزدیک غروب بود. گفتن نوبت شما نمیشه.بدون اینکه واکنش بدی به این نشدن نشون بدم خیلی آروم تا انتهای محوطه کارواش رفتم و دور زدم که برگردم. کارگر پیری که از اتباع افغان بود روبروم ایستاد و گفت خودم می شورمش. پسرم هم کنارم بود. روی صندلی جلو و کتاب قطور روضه الصفا در دست . تازه از کتابخونه برگشته بودیم. جلد دو کتاب رو با کد عضویت من گرفته بود. به سنش نمی خوره اینجور کتابا. کارگر پیر با مسئول کارواش واستاد چونه زدن و اجازه گرفت ماشین ما بمونه برای شست و شو. حین شستن خیلی باهام حرف زد. دو تا از پسرهاش سوئد و سوئیس بودن. کتاب رو که توی دست پسرم دید شروع کرد به تعریف از خانواده ش و پسراش. اینکه چقدر زجر کشیدن پسراش. اینکه با کارگری و شبانه درس خوندن و قاچاقی از مرز رد شدن تا کجای اروپا رفتن. و توی تمام حرفاش این رو تکرار میکردکه همه چیز متعلق به خداست. همه از آن خداست. حتی بچه هامون. و ما باید شکرگزار خدا باشیم که چنین امانتی های خوبی رو به ما سپرده. کلی برای پسرم دعا کرد.