صبح است. میانه ی پارک با برکت روی میز سیمانی پینگ پونگ نشسته و موسیقی بیکلام بر گوش سعی دارم تا زیباییهای بیشتری را از زندگی بچینم .
خب تر روز چیزهایی هست که آدمی را کلافه کند. استارت دنا اذیت میکند، ساعت کاری تغییر کرده و لینوکس رو باز تغییر دادم. پسر از کلاس و آزمون خسته س و دستگاه خانهی پدر خوب کار نمیکند.
اما مگر قرار است همهی جهان به ساز من باشد!!؟ و مگر میشود آدمی بیدغدغه باشد!؟ چهار اثر خانم شین را میخوانم. سعی میکنم مبارزه نکنم. سعی میکنم بپذیرم و بگذارم خیلی چیزها رو خدا درستشان کند.