امروز گوجهچینی سالهای قبل رو باز تجربه داشتیم. یه مزرعهی کوچیک بین چند تا دیوار بلوکی. یادمه قبلترها باغ بود.بیآبیهای این سالها همهاش را ویران کرد. فعلا سبزی و گوجه و بادمجان و فلفلش را میکارند.
یادش بخیر. گوجه دزدیهایی داشتیم. شب با چراغنفتیهای دستسازمان میرفتیم.
پاییز ما پر بود از بوی اجاقهای رب سازی. تنورکهای مادرانمان. روزهای خوشی بود.
خوب که نگاه میکنم هیچ رشد و پیشرفتی نبوده. فقط افسوس گذشته را داریم.
امروز با پسرک بودیم. تقریبا تمامی اسامی محصولات کشاورزی را میداند. دلم برای بچهگیهایم تنگ شد.
دلم برای تمام غروبهای پاییز، برای دلگیری عصرگاهیاش،برای طعم گس خرمالوهای باغ قاسمی، برای انارهای خاتونکاش تنگ است.
امروز سنجاقک ها رو توی خیابون دیدم. نزدیک بود یکیشون بخوره به شیشه جلویی ماشین. من عاشق سنجاقک های پاییزی ام.
سلام پاییز.
یادم رفت امسال از پاییز بنویسم.از شیطنت های پسر و دختر نتونستم بخوابم.گفتم حالا که امروز خواب بعد از ظهر را از دست داده ام بنشینم و از عصر پاییزی حیاط کوچکمان بنویسم.گفتم حیاط کوچکمان!باغچه ی پسر این روزها به بار نشسته است.البته شمعدانی امان هنوز آنقدرها که باید جان نگرفته.پسر حواسش خوب جمع باغچه است.هر روز آبیاری اش شده یکی از سرگرمی هایش.اجاق خانه نیز کمی شمالی تر از گل هاست.البته راهرویی سیمانی از میان آندو می گذرد.در فرهنگمان حرمت اجاق ها واجب است.روزی نیست که هزیمه اش بی شعله باشد.تازگی ها آتش اجاق شده سرگرمی بچه ها.ساعت ها مشغولشان می کند.امروز دختر چند تصویر مدل توی اینستا دیده بود داشت بهونه ی خرید می کرد! نیم وجبی خیلی ها پرمدعاست.اون روز برای محرم پسر صاحب یک تیشرت شیک شد.راسی امسال زیاد انار نخریدیم.قرار شده با یکی از دوستان برویم قصرالدشت.جایتان اینجا خالی است.هرچه نداشته باشیم شهر زیبایی داریم.اگر انار یافتم باز هم می نویسم...
دلم برای سادگی هایم تنگ شده!برای پاییز هایی که شب هایش شده بود ذوق زندگی برایم تا بنشینم کنار آن علاالدین نفتی و داستان های مادرم را هی به تکرار گوش کنم.یادش بخیر.آنروزها اتاق بزرگ خانه کاشی نبود.بیشتر شبیه حیاط خلوت خانه بود.یادمه آخرهای همان اتاق یک اجاق کوچک درست کرده بودیم.همیشه از خاکش بدم میامد.پر بود از پر و پشم و مو.اما دارهای قالی مادر شده بود فیلم آخر شب من.نمیدانم چه مرگی دارم که همان موقع ها هم کم خواب بودم.شعار همیشگی ام هم این بود که من بیشتر از شما زندگی می کنم.حیف که دیگر داستان های مادرم را نه من یادم است و نه خودش.و من دلم خیلی تنگ است.تنگ همان شب هایی که هی دلهره ی این را داشتم که قهرمان داستان های مادر چیزیش نشود.خوش به حالم بود.مادر پاهایش درد نداشت.کمتر دلهره و ترس داشت.پاییز آنروزهای من همه اش می رسید به خرمالو و انار.خیلی چیزها بود که نداشتم.یکی اش همین دورنگی های الانم،همین نفسهای محتاطانه ام.
خسته ام.خوابم می آید.....
حیفم اومد امشب که دارم این وبلاگ رو تر و تمیزش میکنم از صدای نم نم بارونش نگم.
رنگ بندی حاشیه ی بنر با حاشیه محتوا هنوز با هم ست نیست.
خوابم میاد.میذارمش برا فردا شب.
من برم مسواک بزنم.
:)