گاه‌نوشت‌های یک زریر
گاه‌نوشت‌های یک زریر

گاه‌نوشت‌های یک زریر

و چه زود میمیرم

پرواز کن .

اون سمت ابرها با آغوش باز منتظرم .

بِکَن از همه ی ترس هات .

از آبرو و حرف و کاغذ نوشته ها نترس .

برای دل مهربانت زندگی کن .

زندگی کن.

عاشقی کن .

دست هام منتظرن .

من از اون روز مرده م .

عیسی باش . زنده کن .

تو روشنی من باش .

چشم هایت برای من اند .

دستهایت را خدا باب تنم آفریده .

تو معشوق همیشگی ام هستی .

با جسارت عاشقی کن .

رها شو . در تمام من گُم شو و بیا خدا رو پیدا کنیم .

نترس.

از این بترس که دل مرده باشی .

از اینکه اسیر مصلحت ، جوانی و زیبایی نابت رو فدا کرده باشی .

و فرداها پشیمان و بدهکار دلت باشی.

تو همسر منی .

یادت هست آیا ؟


دوستت دارم.

پاییز و بچه ها

atonement.ir پاییز

یادم رفت امسال از پاییز بنویسم.از شیطنت های پسر و دختر نتونستم بخوابم.گفتم حالا که امروز خواب بعد از ظهر را از دست داده ام بنشینم و از عصر پاییزی حیاط کوچکمان بنویسم.گفتم حیاط کوچکمان!باغچه ی پسر این روزها به بار نشسته است.البته شمعدانی امان هنوز آنقدرها که باید جان نگرفته.پسر حواسش خوب جمع باغچه است.هر روز آبیاری اش شده یکی از سرگرمی هایش.اجاق خانه نیز کمی شمالی تر از گل هاست.البته راهرویی سیمانی از میان آندو می گذرد.در فرهنگمان حرمت اجاق ها واجب است.روزی نیست که هزیمه اش بی شعله باشد.تازگی ها آتش اجاق شده سرگرمی بچه ها.ساعت ها مشغولشان می کند.امروز دختر چند تصویر مدل توی اینستا دیده بود داشت بهونه ی خرید می کرد! نیم وجبی خیلی ها پرمدعاست.اون روز برای محرم پسر صاحب یک تیشرت شیک شد.راسی امسال زیاد انار نخریدیم.قرار شده با یکی از دوستان برویم قصرالدشت.جایتان اینجا خالی است.هرچه نداشته باشیم شهر زیبایی داریم.اگر انار یافتم باز هم می نویسم...

زارا

سلام زارا

مدت هاست که کنارت ننشته ام تا هی از دردهایم بگویم.مدت هاست که یادم رفته است که بگویمت ممنون.ممنون آن همه صبری که از چشم هایت می بارد.ممنون مهربانی هایت.
مدت هاست که هی یادم می رود بگویم که میفهمم خیلی چیزها میان آن دل مهربانت است که هی می گذاری روی طاقچه نداشته هایت و هی میخندی به داشته های من.
ممنون آن همه صداقتی که خرج بزرگ شدن بچه هایمان میکنی.ممنون که همیشه یادم می اندازی که خدا هست.
و فقط می خواهم بدانی که سعی میکنم قدردان نجابت نگاه های تو باشم.تلاشم این است که لایق حضور آبی ات باشم.
سپاس زارا.

سنجاق قفلی

آخرین باری که امیرحافظ یه سنجاق قفلی در دست داشت ۲۴ ساعت قبل بود.
امروز سنجاق کذایی را در دماغ مبارک ایشان یافتیم.  :!:

جایی همین حوالی

زندگی را باید ساخت !

جایی همین حوالی درس هایی است که باید خوب از بر شد.خوب فهمید.چیزهایی که نباید ترس را با آن بهم زد.
همین حوالی باید خوب هوایی شد.باید رقصید.باید دوید.
این فکرهایی که دارد می آید… . این فکرها را باید ریخت توی همان سطل پسر.