گاه‌نوشت‌های یک زریر
گاه‌نوشت‌های یک زریر

گاه‌نوشت‌های یک زریر

پاییز

دلم برای پاییزم تنگ می‌شود. برای تنهایی‌هایش حوالی غروب‌ها

دل آدمی بهشتش است

از خدا خواسته ام هر صبح دستگیر ناامیدی‌هایم باشد تا چشم بگشایم به وسعت سکوت و سکون سحری. تا درک کنم که جزیی از بیکران آفرینش هستم. تا به یقین درک کنم مرگ شوخی طعنه دار آدمیان بوده و ترس توفهمی که میان آغوش خدا گم می شود. 

از خدا خواسته ام هر تکانه‌ی قلب کوچکم،کناری نسشته باشد و رویاهای آخر شبم را نقاشی کند.که بگوید خلقتش میان ترافیک و لجاجت و کینه ورزی آدمی ، باز هم شکوفه ی سفید بهار میدهد. مثل همین نارنج های دودخورده ی میانه ی بلوار. 

از خدا خواسته ام که چشم هایم بینای بی‌نهایت دستهایش باشد. دلم قرص باشد به بودنش و تنهایی هایم باغ زندگی باشد و پناه بودنم و آرام زیستنم.

آهستگی های من

خنکی بهار رو  میشه از پنجره ی نیمه باز خونه حس کرد. فقط حیف که دوام زیادی نداره. یه ماه نشده، همینکه اردیبهشت از نیمه گذشت آفتاب شیراز هوس میکنه به سوزوندن گندم‌زار مزرعه‌ی تابستان و خدایی من خرداد و گرمای متنفاوتش رو هم عاشقم. بگذریم، الانم رو مشغول باشم به خنکای فروردین و سکوت یه روز تعطیل و بازم آوازخوانی گنجشکک‌ها و یاکریم. الانم رو به این فکر کنم که امروزم رو هم لذیذ شروع کنم . خودم رو هدر ندم.رقاص هر سازی نباشم . آرام زندگی کنم. آرام راه برم. آرام رانندگی کنم و تلاش کنم همه چیز رو کندتر کنم. کاش میشد لذت این کند بودن ها رو توصیف کرد. جزییات بیشتری از زندگی رو میشه دید. گل های زرد کوچیک کنار جاده هم برات دست تکون میدن. زمین با احترام بیشتری کنارته و خودت از بودنت بیشتر لذت می بری. آموختم آهستگی زندگی رو یه جور وصف‌ناپذیری دلپذیر میکنه. آهسته آهسته صبورتر هم میشی . و آخ که چه قدرتی داره صبر. 

.: خدایا هر روز دلم رو صبورتر، ذهنم رو آروم تر و وجودم رو پذیراتر میخام. 

فروردین دختری ست با گیسوان دلبرش

سلام به تمام حسرت های زندگی. سلام به خنده های بی ریای مادر. سلام به خنکای صبح فروردین. سلام به تازگی نفس های بهار میان کینه توزی آدمیان خاکستری. سلام بر تمام رنگ های جعبه های شش تایی. سلام به هوای ابری صبحدم. سلام به بودن، به دلی که پناه و مونس و رازدار ترانه هاست. 

و خدا را شکر. 

اینجا بی تو آخه سرده گُلِ من

سال آخر دانشگاه حال و هوای خوبی نداشتم. یادمه خونه اجاره کرده بودیم. من اکثر کلاس ها رو غایب بودم و کم می رفتم. مهدی اما همیشه بود. مهدی هم‌خونه‌ای ما بود. با تیپ‌های خاص و به روزی که می‌زد همیشه با ما فرق داشت. پدرش هواش رو داشت و کمتر زجر بی‌پولی رو میکشید. مهدی آخرین سالی که من دانشگاه بودم عاشق شد. یه گوشی نوکیا اِن ۷۲ با سیستم عامل سیمبین داشت. همیشه مجید خراطها برامون خدانگهدار عزیزم می خوند. یکی از تفریح های ما این بود که با شنیدن هر صدای پیامک گوشی مهدی، حدس بزنیم کی پیام داده و چی نوشته . راستش زیاد سخت نبود. تقریبا همه‌ی پیام‌ها از سمت گُلِ مهدی بود که توصیفی دقیقی از وضعیت فعلی خودش داشت. البته در مورد اتفاق های داخل کابین سرویس بهداشتی کمتر می نوشت. یه روز مهدی با حالت قهر زد بیرون و تا شب بست نشست پشت میز یه کافی‌نت. شب وقتی مهدی خواب بود و با  صدای پیامک خواستیم وضعیت گُلِش رو ببینیم،دیدم گوشی درخواست رمز میخاد. و یکی از بهترین سرگرمی‌های ما رفت پشت صفحه ی درخواست رمز mus sms. مهدی همیشه عاشق موند. ما دانشگاه رو تموم کردیم.و نمی دونم تونست مثل شازده کوچولو مراقب خوبی باشه برای گُلِ‌ش یا نه. مهدی رو که میدیدم یه جوری لذت می بردم. از اینکه اهلی عشق شده. اینکه برای هر روزش هدف داره. و مهمتر از همه اینکه زندگی براش یه جور خاصی جذابه. اون موقع‌ها بود که به چشم دیدم چقدر  خواستن و خواسته شدن، دنیای آدم بزرگ ها رو هم مثل مدادهای شش رنگ ابتدایی پرشور میکنه. پر از حس های خوب. سرشار از سادگی .


پی نوشت:

- عنوان متن  بخشی از یه آهنگ معین زندیِ به اسم خوابم نمیبره که میتونید از اینجا گوش کنید.

پیچکی به نام غول کوچولو

فکر کنم خیلی‌هاتون کارتون جک و لوبیای سحرآمیز رو دیده باشید. تازگی‌ها یه گل پیچک خاص قلمه زدم. در واقع نوعی درخت محسوب میشه. یه درخت پیچک که کل فضای بیرونی و دیوارهای یه خونه رو گرفته بود. خیلی فضای جالبی درست کرده بود. مم خوشم اومد و چند تا قلمه ازش برداشتم، گذاشتم توی گلدون ریشه زد و دیروز بردم و جلوی مغازه کاشتم. به این امید که مثل لوبیاهای جک، پیچک خوشگل ما هم تمام خونه رو بگیره. 

وقتی توی گلدون بود اونقدر سریع رشد داشت که اسمش غول کوچولو انتخاب شد. غول کوچولو بسیار تلخُ جان سختِ. قطر ساقه ها و تنه‌ش از مچ دست یه بچه بزرگتر نمیشه. برگ های بزرگی داره و بجز زمستان، سه فصل دیگه رو برگ داره. برگ های سبز سیر و درشت. تمام یه ساختمان چند طبقه رو می تونه بپوشونه. اصلا مناسب گلدان نیست ، چون یه درخت زود رشد هست که مرتب ریشه می زنه.

غول کوچولو رو دیروز کنار خیابونی که همیشه پر از گردوخاک میشه کاشتیم. مغازه اجاره یه تعمیرگاه هست اما مستاجر ما واقعا آدم صفادل و درخت دوستی هستش. می دونم تمام تلاشش رو میکنه تا غول کوچولو خشک نشه. 



خرداد و حسادت هایش

یادمه همیشه خرداد رو دوست داشتم. گرمای خوشمزه ش رو ، حس آخر مدرسه رو ، بوی گندم زارها وصدای کمباین و جیک جیک جوجه گنجشگ هایی که از هر سوراخ دیواری شنیده می شد. عجیب اینه که وقتی بزرگتر میشیم انگاری خیلی چیزا رو گم میکنیم. دل و حواسمون میره پی نگرانی های بیخودی. راهنمایی که بودم وقتی از خدا می خوندم و وقتی به وجود مرگ فکر میکردم چقدر خدا رو شکر می کردم که این همه سعادت رو بهم هدیه داده. از عمق وجودم ایمان داشتم مگه این همه زیبایی میشه با مرگ نابود بشه. پس مرگ میشه یه راه جدید. یه نور تازه و باز ما با خدا و طبیعت زیباش عشق بازی خواهیم داشت. نمی دونم چرا همیشه هیچ چیز کامل نیست. زمانی که این اعتقاد و آرامش رو داشتم در عوض حمایت خاصی از سمت خانواده نبود. پدر بیچاره یه بیسوادی بود که همین که با چند تا دام می تونه شکم ما رو سیر کنه نهایت هنر بود.هر وقت جواب سوالی رو نمی دونستم عذاب میکشیدم. کلی از خدا گلایه میکردم. راستش پدر هیچ وقت حامی نبود. الانم نیست . هر وقت هر تصمیمی خواستم بگیرم فقط آیه ی یاس خوند و گفت داری اشتباه می کنی. و من بودم و خدا و توکل . چقدر حس یتیمی بده . کسایی که هستن و در واقع انگار که وجود ندارن. به مرور فهمیدم توی زندگی آدمی فقط خودش رو داره و تنهایی هاش رو . کم کم باز دارم خدای کودکی هام رو باز پیدا میکنم. همونی که هم بازی و رفیق بود. معلم بود . پدر بود . حامی بود. 

از کار اداره خسته شدم. یکی از همکارا با نهایت بی وجدانی زحمت کشیدن و طوماری علیه بنده رو به تمامی بخش هایی که می تونسته برای من ضرر داشته باشه فرستاده . واقعا ترسم از آدم هاست . از اینکه بخل و کینه چقدر می تونه یه نفر و پست و رذل و حقیر کنه . اینجا دارم  می سپارمش به خدا. و می دونم تمام این اتفاق ها خیر و مصلحت من خواهد بود. می دونم و از عمق وجودم ایمان دارم یه زمانی اینجا رو می خونم و بارها خدای خوبم رو شکر میکنم. می دونم اونقدر نعمت و آرامش خواهم داشت که برای این پست یه ریپلای و پاسخ می نویسم. از خدا می خوام به همه اونقدری از مال،از اعتبار ، از آرامش و از حس خوب خوشبختی هاش بده که کسی نخواد این همه رذالت رو توی وجودش تحمل کنه. که حسادتی نباشه. 

من و بلاگ اسکای

سالهاست که اینجا می نویسم . همان روزهایی که مشتاقانه تا کافی نت های تُلِ پروست می رفتم . بعدتر ها با اینترنت دایال آپ اونم با خط های تلفن بی سیم ، اونم با مرورگری که مجبور بودم اجازه ندم عکس ها رو لود کنه تا بتونم اینجا رو باز کنم و بنویسم.چه شوقی داشتم . و البته هنوز اینجا رو من عاشقم . روزهای سخت و دلتنگی هام رو اینجا جار میزدم. آرامشم بود. و اونقدر آمیخته هستم باهاش که فکر کنم فقط مرگ منو ازش جدا میکنه. البته بماند که من با فرهنگی بزرگ شدم که بایست همیشه متعهد می بودم. من همچنان بعد از 17 سال بلاگ اسکای را عاشقانه مرور میکنم. به ری را هم گاهی وقتا همینا رو میگم. که زریر متعهدانه همیشه هیچ سلامی را بدرود نگفته . و بماند که چشم بادامی قلب ما بوی خدا میدهد.

از آدم ها ناامیدم . و کم کم دارم دنبال کنج خلوت خودم میگردم. شاید همین بوده که الان اینجام . که باز خودم رو دوست دارم میان متن های وبلاگم بال دهم . که کمی با خودم تنهاتر عاشقی کنم. چه فروردین خنکی . خنکای بهار از میان پنجره ی نیمه باز سالن به  کف پاها و ساق های برهنه م بهار رو نشونه میکنن. و کاش همیشه دل آدمی بتونه ساکت باشه . خدایا ! دلم بی حرفی و صبوری میخاد . دلم ری را نابم رو میخاد . دلم زیستن ، بودن ، شدن . دلم عاشقانه مردن . دلم زیبا بودن . دلم همه رو با هم میخاد.

خدایا برای آرامشی که هر روز توی زندگیم جاری می‌کنی شُکر.

برای صبوری های لذیذی که همه جای زندگی دارند خودشون رو نشون میدن شُکر .

خدایا برای فرشته‌ی عشق شُکر .

خدایا چه بزرگی و اطمینانی دل آدمی را حاصل ، وقتی که تنها تویی و تویی و تویی .

با بودن تو ، با سپردن به تو ، تمام نداشته‌هایم هست می‌شوند و لذیذ . خدایا با تو ، دلم چون برکه‌ای پُر از حیات، جاریست از عشق .

خدایا ری‌رای تنهایی های خودم را شُکر تَر. بودنش ، درکش و عاشقانه زیستنش را شُکر .

خدایا ابدیت را از تو خواهانم.

سعادتِ یقین را .

اینکه تمام ری‌را تو باشی و تمام تو عشق شود . اینکه تمام جهان پُر باشد از زندگی .

خدایا دلم را گفته‌ام که هر آن، شاکر تمام نازی باشد که ارزانی‌ام داری .

بزرگی و پناهِ و امنیتت را سپاس .

در آستانه ۱۴ سالگی

۱۴ سال پیش میون کارگاه دانشگاه اینجا رو ثبت کردم . چه عاشقی ها که باهاش داشتم. چه ذوق‌ها که براش داشتم . بارها عنوان عوض کردم . چند بار آدرس تغییر دادم . یه وقتایی از بلاگ‌‌اسکای بریدم و قهر شدم باهاش...

اما واقعیت اینه که یه بخشی بزرگی از عمر من اینجا نوشته شده .

۱۴ سال نفس کشیدن .

شروع کردم به قالب عوض کردن براش، بعد از مدتی قالب ها رو خودم نوشتم ، کم‌کم از طراحی وب خوشم اومد و الان شغل حاضرم دقیقا بخاطر اینه که کدنویسی بلدم. خیلی چیزا رو مدیون اینجام .

هر وقت دلم می‌گرفت اینجا شروع میکردم یه نوشتن. دیگه کم کم به میانسالی رسیدیم .

ممنونم بلاگ اسکای.


من و شناسنامه

بالاخره چند روز قبل شناسنامه م رو عوض کردم.ظاهرش حسابی خراب شده بود که روم نمیشد به کسی نشون بدم.شبش رفتم خونه بابام اینا و از داستان شناسنامه گرفتن خودش گفت.اینکه چه زحمتی کشیدن و با چه بیچارگی تونستن هزینه های 70 تومنی رو جور کنن.

سمانه یک ماهی هم خونه مون بود.داستان شناسنامه ی پدر یکی از مهیج ترین کوتاه نوشته هایی هست که تا الان شنیده.خیلی براش جالب بود و کمی هم زورش گرفته که ما چرا باید فامیلی ای به این باکلاسی داشته باشیم.

دلمون براش تنگ میشه.

زیارت

از دیشب با خودم گفتم فردا قرارم رو کنسل میکنم و میرم زیارت.اول صبحی بانو گفت که دلش میخاد بریم زیارت.اولش جا خوردم اما چیزی بهش نگفتم.

با بچه ها رفتیم.پسر از خطوط قرانی دیواره های شاهچراغ می پرسید.بازارها رو هم گشتیم.باید حیاط بارونی شاهچراغ رو ببینید و بازارهای نمناک شیراز را.

بانو امروز انگشتر نقره برام گرفت.با عقیقی سبز و چهارگوش.با طرح طلب مدد از علی(ع).خیلی به دلم نشست و چه ذوقی میکرد بانو.

چه بارونی بود.موهایم زیاد خیس نشد و برای پدر نیز پیراهن دو جیب رنگ محرم گرفتیم و یه کمربند.

عصری دیدمش.حال پدر خوب بود.

شکر.

پسرک و مورچه هایش


بچه که بودم با مادرم میرفتم. هم پدر و هم مادرم دامداری می‌‌کردند. چوپانی می‌کردند.

بچه که بودم منم آویزان صحراگردی‌های مادر بودم. همیشه‌ی خدا، من بودم و مادر و به قولی دیگر هیچ.

سرگرمی من شده بود بازی با تمام آنچه که می‌دیدم. سرگرمی من شده بود تماشای مسیر‌های مورچه‌ای و خیلی که بیکار بودم اگر، دست به کار طراحی و راه‌سازی می‌شدم.

مادر برای همه‌اشان اسم داشت. برای تمام انواع مورچه‌هایی که میدیدم. آرامترین‌ها را پیاده می‌نامید. و من عاشق آرامش مورچه‌های پیاده‌ام بودم. همه چیزشان آرام بود. .

.

و بعد از همه‌ی اون سال‌ها، حالا پسرکم شده معمار جاده‌های مورچه‌ای. و چه علاقه‌ای هم دارد.

دلم برای کودکی‌هایم تنگ می‌شود گاهی.

چقدر زود بزرگ می‌‌شویم !! 


پی‌نوشت:

- تصویر مربوط به گذر مورچه‌هاست که پسرک با ذوق هنری خودش :) با اصرار و ساخت پل براشون ایجاد کرده.

من،تو و زندگی


قصه‌ی همواره‌ی من و تو و زندگی است #زارا.

تو همیشه دوستداشتنی بودی و اینروزها بیشتر.

من و زندگی دعوای همیشه‌گی‌امان را داریم. لجبازی‌های کودکانه‌ی من و قرار‌های زندگی بعد از تعطیلی مدرسه پشت دیوار قسط و چک و وام.

و چقدر زیبا و صبورانه نگاهمان می‌کنی تو.

روزت مبارک.

دوستتان داریم #بانو.


پی‌نوشت:

-خودت خوب میدانی زارا ما اعتقادی به اسم‌هایی که ساپورت‌پوش‌ها روی روزهای زندگی میگذارند نداریم. آخر، حیف است تمام انسانیت و زندگی را جا بدهیم میان یک کلمه و آن هم فقط مادر.

حسود نیستم اما باور کنید #پدر های این سال‌های #سرزمین من مادر تر از تمام زنان تاریخ اند.

فوتبال با لامپ های روشن

دارم فوتبال می بینم و خانومم هی اصرار داره که لامپ ها رو خاموش کنم تا پشه بچه ها رو بی خواب نکنه.

و منم بیخیال این صحبت ها و خوشحال از اینکه حداقل میتونم بخشی از اذیت های بچه ها رو اینجوری جبران کنم.

چه پدر مهربونی هستم من!!!

ورژن موبایل

بالاخره امروز حوصله امان شد ورژن ریسپانسیو وبلاگ رو از یه جا یافتیم و به بلاگ اسکای ترجمه نموده و با درج لینک منبع در فوتر رسما منتشر کردیم.

اینقدر باحال و با مرامیم ما...

پی نوشت:
- روز پدر رو هم به خودم تبریک میگم.