گاه‌نوشت‌های یک زریر
گاه‌نوشت‌های یک زریر

گاه‌نوشت‌های یک زریر

من و سنسیز

بالاخره اینجا هم ۱۰ ساله شد.

توی این ۱۰ سال خیلی چیزا یاد گرفتم.و خیلی چیزها را خدا بهم داد.الان دو تا بچه ی گل دارم.یه شغل شیک و دوستداشتنی دارم.یه زندگی زیبا دارم.

خدایا شکر.

و ممنون از بلاگ اسکای عزیز که الان شده جزیی از زندگی من.

نوروز



هر روزتان نوروز،نوروزتان پیروز
پی نوشت:
- من عاشق این امکان ادیت کردن تاریخ بلاگ اسکام 

جوجه های پاییزپوش

امروز با خانومی رفتیم خرید برا بچه ها.دختر برا خودش دیگه خانومی شده.پسر اما همیشه کم توقع بوده و ساده پسند.دختر تقریبا سر تا پا نو پوش شد.با یه کلاه پشمی سبز که سه تا گل با تقارن مثلث وار بالای پیشونیش جا خوش کرده.وسط گل ها هم یه مهره کوچیک جا گذاشته شده.یه شال همرنگ کلاه و یه بلوز پشمی سفید و قرمز که تا زیر زانوهاش رو می پوشونه.وسطهاش با دو خط تیره دو نیم شده.نیم بالا قرمز یک دست با یه گل رو سمت چپ سینه و پایین که بیشتر شبیه چین های دامن ه طرح عروسکی پرنده های کمی عصبانی است.دوتا شلوار گرم هم گرفتیم.پسر هم با یه پاییزه قرمز جیغ شیک پوش شد که بیشتر من رو یاد نیمکت منچستر میندازه.با یه حرف بی لاتین بزرگ سمت راست سینه و یه مشت آرم و علائم زیر اون.سمت چپ سینه رسمی تره.یه آرم دوار طلایی رنگ.شلوار گرم های پسر هم جالب هستن.اما خانوم هیچ نخواست.و من خوب میدونم برا مراعات منه.برا اینه که خیلی بیشتر از من می فهمه.برا اینکه نکنه شاید چیزی بگه که من شرمنده شم.و  یادم هست.اصلا اینجا می نویسم تا یادم باشه.یاد روزهایی که هنوز کار نبود.روزایی که هیچ وقت تنهام نذاشت و هی صبر کرد.و خدا را شکر که الان کار هست،و به پاس صبوری های بانو کار خوب هم هست.خودرو هست و خانه نیز کم کم ایشالا.فعلا فونداسیون(پی) رو کامل کردیم.اون دست های چند پست قبل هم در راستای ساخت و ساز خونه زخم شده بود.خانم گل من لیاقتش خیلی هاست.و خوب میداند که تمام آرامش این محیط ناآرام  را از مهربانی هایش می آموزم.

پی نوشت:

 - چیز هایی هست که من و بانو و جوجه ها بی تقصیریم اما زجرمان می دهد.خدایا تو بهتر میدانی اش.

داداش

سامسونگ سفید کوچکم با صدای پیامک آرامش صدایم می زند.دینگ دینگ.
"دوستت دارم داداش.فدای تار موت".
پی نوشت:
 - نویسنده برادرم است

پاییز و بچه ها

atonement.ir پاییز

یادم رفت امسال از پاییز بنویسم.از شیطنت های پسر و دختر نتونستم بخوابم.گفتم حالا که امروز خواب بعد از ظهر را از دست داده ام بنشینم و از عصر پاییزی حیاط کوچکمان بنویسم.گفتم حیاط کوچکمان!باغچه ی پسر این روزها به بار نشسته است.البته شمعدانی امان هنوز آنقدرها که باید جان نگرفته.پسر حواسش خوب جمع باغچه است.هر روز آبیاری اش شده یکی از سرگرمی هایش.اجاق خانه نیز کمی شمالی تر از گل هاست.البته راهرویی سیمانی از میان آندو می گذرد.در فرهنگمان حرمت اجاق ها واجب است.روزی نیست که هزیمه اش بی شعله باشد.تازگی ها آتش اجاق شده سرگرمی بچه ها.ساعت ها مشغولشان می کند.امروز دختر چند تصویر مدل توی اینستا دیده بود داشت بهونه ی خرید می کرد! نیم وجبی خیلی ها پرمدعاست.اون روز برای محرم پسر صاحب یک تیشرت شیک شد.راسی امسال زیاد انار نخریدیم.قرار شده با یکی از دوستان برویم قصرالدشت.جایتان اینجا خالی است.هرچه نداشته باشیم شهر زیبایی داریم.اگر انار یافتم باز هم می نویسم...

فاطیمای پشه خور

چند روز پیش با استفاده از ترفند عالی پسردایی پشه های منزل را به هلاکت رساندیم.اما بخش عجیب ماجرا این بود که فاطمیا خانوم در حال خوردن اجساد پشه ها رویت شد. به هر حال مطمئنیم که بیش از سه تا رو خورده بود.گفتیم پست مربوط به این رویداد رو پس از اطمینان از زنده بودنش پابلیک کنیم.

من شکر می کنم

خداوندا شکر بخاطر شغل پاک و خوبی که دارم.بخاطر خانواده ام.سلامتی ام.فرزندانم.شکر بخاطر آنچه که زمانی آرزویم بود و حال مالک آنهایم.بخاطر آرامش آبی و خنکی دارمش.

خدایا ! شاید گاهی وقت ها بی انصاف می شوم،نق می زنم اما می فهمم که حالاها بدهکار شمایم.

بهار

ز باغ ای باغبان ما را همی بوی بهار آید
کلید باغ ما را ده که فردامان بکار آید

کلید باغ را فردا هزاران خواستار آید
تو لختی صبر کن چندانکه قمری بر چنار آید

چو اندر با غ تو بلبل بدیدار بهار آید
ترا مهمان ناخوانده بروزی صد هزار آید

کنون گر گلبنی را پنج شش گل در شمار آید
چنان دانی که هر کس را همی زو بوی یار آید

بهر امسال پنداری همی خوشتر ز یار آید
از این خوشتر شود فردا که خسرو از شکار آید

بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی
ملک را در جهان هر روز جشنی باد و نوروزی

.: فرخی سیستانی

کفش هایش

فاطیما کوچولوی من اولین کفش هایش را پوشید.راه رفتنش با آن کفش های قرمز دخترانه واقعا دیدن دارد.هر روز صدای بابا گفتن هایش دلنشین تر می شود.

گاهی حسودی معصومیت کودکانه اش را می کنم.


لالایی و گوش هایش

زارا داشت لالایی می خواند.و البته دارد.همین الانی که هی اینجا را مینویسم.و غافل از اینکه امیرحافظ خان دو انگشت اشاره را تا ته چپانده توی گوش های کوچکش تا نشنود.

من،ممول و دخترمهربون

ممول!لقب و عنوان جدیدی است که فاطیما خانم بدان خوانده می شود.البته اینروزها.و بیشترش به خاطر آن کلاه دم دار قرمز زمستانی اش است و صد البته جثه ریز و کوچکش.اینروزها به محض باز شدن درب لپ تاپ روی قالی وسط اتاق ممول کوچولو می آید و دقیق مثل من دراز می کشد رو به صفحه ی مانیتور و با پاهایش هی بازی می کند و از من تشویق می خواهد.پس از قدری تحمل این ژست طاقتش تاب می شود و می افتد به جان این کیبورد ننه مرده ی من.

روزهای خوبی است.خدا را شکر.


پی نوشت:

- تصویر اضافه شد :)

نوروز ۹۳ مبارک

فکر کنم این آخرین پست سال ۹۲ باشه.توی این شش ماه اخیر که کمتر اینجا بودم ،خیلی چیزا یار گرفتم.من یاد گرفتم که هیچ چیز دنیای ما عوض نمیشه.همه چیز همون رنگه.تعادل همه جای دنیامون همیشه هست.اما این دیدگاه ماست که بعضی رنگ ها رو نشون میده.مثل عینک های uv ما با نگاهمون خیلی چیزا رو فیلتر می کنیم.ما خنده های کوچیک زندگی رو نمی بینیم.کم کم هی رنگ های کوچیک رو نمی بینیم و آخر کار می رسیم به یه طرح سیاه و سفید.
خود من بیشتر از همه رنگها خدا رو حذف کرده بودم.من صدای همین خروسی که الان هی وسط حیاط داره میخونه رو پاک کرده بودم.ابر بالای سر باغ رو پاک کرده بودم.حس خوب سلامتی،خنده های همیشگی،امید و امید و امید.من بیشتر از همه شون امید رو پاک کرده بودم.من خدا را فقط با اسم داشتم.حتی سر سفره ها هم یادم می رفت اسمش چی بود.
توی این شش ماه من خدا رو دیدم.بهار رو دیدم.زنبورهای بامبو با اون علاقه شدیدشون به رنگ های طلایی رو دیدم.با همین چشم های خودم دیدم که اسم جلاله ش معجزه اس.تنها کافی بود یه کم باور می داشتم.اما قسمت بد ماجرا اینه که ما هی فراموش می کنیم.هی یادمون میره.دیروز صبح چی خوردیم.چی گفتیم.این میشه که شکرهای نعمت کم کم عادت میشه و پس از صباحی نیز شکر،کفر میشه دیگه.باد میندازیم زیر بغل ناشسته مون و میگیم من.من بودم.من زدم.من درست کردم.من آفریدم.اونقدر من ها رو بلند داد می زنیم که باز یادمون میره دیروز صبح چی خورده بودیم.چی گفته بودیم.التماسهامون،اشکهامون و خیلی چیزای دیگه همگی از یاد میرن.
الان اول بهار.من اینجا وسط چند نفر.

و در آخر سال نو رو به همه تبریک میگم.ایشالا توی این سال بتونیم خودمون رو بهتر بشناسیم و دنیامون رو رنگی تر ببینیم.برا منم دعا کنید.دعا کنید لقمه حلال سر سفره خونواده م باشه.دعا کنید که لیاقت بندگی رو داشته باشم.

فاطیمای این روزها


خداوندا شکر برای تمام لحظه های با من هستی.شکر که نفهمی های من را صبورانه و با خنده نگاه می کنی.
خدایا شکر برای تمام داشته هایم.برای تمام داده هایت.
برای این روزها که شاید بیشترش عرق ریختن است.اما شکر. :)

پی نوشت:
- به آفتاب سلامی دوباره خواهم کرد :)

شادیانه های پاییزی

خب اینم از پاییز سراسر زندگی!
خاطرات کودکیم پر هستن از شیطنت هایی که میشه گفت بیشترشون منتسب همین فصل بودن.حالا از سیر میون باغ های انار بگیر تا بلال و بوی دستگاه های ذرت زنی.
خرمالوهای باغ آقای قاسمی رو خوب یادمه.ما هیچ وقت صاحب باغ رو نمیدیدیم برا همین همیشه یه صد تومنی رو مچاله می کردیم بین یه پلاستیک و مینداختیم توی باغ و شروع می کردیم به چیدن چندتا خرمالو.چشممون به انارها که می افتاد،چندتا انار هم به این سبد خرید اضافه می کردیم. :)
فکر کنم فعل همه ی جمله های بالا شد گذشته :!:
من عاشق شب های پاییزی ام.خب مزه ی میزگرد به مرکزیت چراغ نفتی فیض عشقی دارد که مپرس :grin:


نمی دونم امتحان کردین یا نه،اما مطمئن باشد یکی از بهترین نعمت های پاییزی که من به شدت عاشقشم صبحونه ی آش سبزی شیرازی و پشتش یه انار آبدار زدن بود،می باشد و خواهد بود. :cool:
آخ آخ داشت به کل یادم می رفت :!: مدرسه نیز یکی دیگر از نعمت های پاییزی است.توی دوره زمونه ی ما که حتی اون خنگول میز آخر هم دوست داشت اول مهر سر کلاس باشه.حتی دیدن اون معلم سیبیل کلفت رو هم با جان می خرید.
یادمه اولین روزی که رفتیم راهنمایی همه مون رو به صف کردن و بعد شروع کردن به کف دستی زدن با کمربند :?: :!:وقتی کتک خوری ملس ما تموم شد،مدیر مدرسه راهنمایی به افتخار ورود ما به مقطع راهنمایی رو تبریک گفت و اضافه کرد:[اینجا از خانوم معلم های خوشکل و مامانی خبری نیست.]
اینروزا میشه اون خاطرات رو به زندان اسرا توی فیلم ها نسبت داد.بعد هی بگین دهه ی شصتی ها مگه چی دیدن یا چی داشتن ;-)
خب من برم تا صبحونه رو از دست ندادم.
فعلا.

پی نوشت:
- این بلال های بالا نیز سوغاتی مهندس برزویی عزیز بود که دیروز مهمونمون بود.
اینو گفتم تا قابل توجه اون بی معرفتای دیگه باشه مخصوصا alone

موتور،گردآبادی

اندر احوالات و روزنوشت های خود باید به عرض برسانم که توی این یکی دو روزه ما موتورسواری را نیز به قصد حمل یک عدد بزغاله ی سفید و قهوه ای گوش بلند مریض،تجربه کردیم.
موتور محترم به قول دوستان هندل سرخود بود،چیزی به نام سوییچ نداشت و باید با کمی دانستن قلق یا همان ترفند،با ساسات محترم موتور را راه می انداختی.چون عملیات نجات کمی عجله ای بود و گزارش غلط نیز به ما رسانده بودند،میان همان هندل زدن های بنده کمی از پوست و گوشت پاشنه ی مبارکمان را روی جاپای نزدیک هندل جا گذاشتیم.
البته زیاد درد نداشت و ندارد.
گردآبادی هم حکایت خودش را دارد.شما فکر کنید چند تا مهندس و معلم و شورا بلند شوند و یکباره ای بروند طالبی فروشی کنند.خب به خیالشان هم فال است و هم تماشا.البته خب ضرر هم این وسط بود دیگه.
یادم باشد دگر بار که این جسارت ها بهمان دست داد از متولیان امر و دوستان با تجربه(مخصوصا ایمان فرزی :) ) مشاوره گرفته باشیم.

اگر حوصله امان شد شاید عکس هم گذاشتم.



بعدا نوشت:
- گفته بودم اگه حوصله ام شد عکس میذارم،که متاسفانه نشد دیگه. ;)

پروژه

تصمیم گرفتم که کار کوچیک رو به مدت ۲۰ روز انجامش بدم.توی این مدت هم از تجربه هام و حس هایی که دارم هی بنویسم.
توی این ۲۰ روز یه سری از کارهایی رو انجام میدم که همیشه دوست داشتم انجامشون بدم.
از امروز هم شروع شده.
خب فعلا.

پی نوشت:
- راستی آمار بازدید ها و آمار نظرات این وبلاگ به هیچ وجه جور در نمی آد.مگر اینکه تمامی بازدیدکننده ها شیرازی باشند :)

من و قدم هایم

حالا دیگر خوب می دانم که این من نیستم که هی باید سعی بکند.خیلی ساده است.مثل همین gedit لینوکس.کافی است زبان سیستم را فارسی بذاری.همین.
من فقط باید اعتماد کنم و بروم.مابقی با اوست.
خیلی چیزهاست که نمی دانم.خب زیاد هم مهم نیست.من نیامده ام که همه چیزدان بشوم که.اما آنچه که می دانم باید لذت بخش باشد و زندگی آفرین.

دانستن های من باید به یک درد این بودن بخورد.یه جایی را جور کند.یک اتفاقی بیفتد.حالا این اتفاق خوب می شود یا بد را اوست که می سازد.به همان رنگی که من ایمان دارم.




منبع تصویر: اینترنت

پی نوشت:
- خداوندا ممنون برای راهی که روشنم می کند.ممنون برای این زندگی.من قدم هایم را برداشته ام اما خیلی چیزها را تو باید بسازی.من فقط می روم.
- :)