گاه‌نوشت‌های یک زریر
گاه‌نوشت‌های یک زریر

گاه‌نوشت‌های یک زریر

مادر و دختر

من: دوستی هم دارید؟
دختر:دوستام هم می تونستن باشن.
من:معذرت.دختر یا پسر؟
مادر دختر:منظورش دوست پسرشه.البته دوست پسر اولیش.
من: . . .

زندگی خصوصی

زندگی خصوصی من گندیده شد.میان تمام حراف هایی که فکر میکنن چهاردیواری من اتاق نشیمنشان است.چهار دیواری زندگی  من اندازه سرویس عمومی هم اعتبار ندارد.ماندم گیرم کجای کار است.گیرم شاید احترامی است که برای کلمه های مزخرفی چون مادر،پدر،بزرگتر و خیلی چیزهای دیگر که بهایش عمرم،تلاشم و امیدم است،میدهم.بزرگتری که حد اش را نمیداند،فهمش از گوسفند پشت درب آبی،رنگ و رو رفته ی آخر حیاط کمتر است احترام می خواهد برای چه کارش؟

خسته ام.از اینکه به جای همه باید بفهمم.به جای همه باید چرتکه بندازم.به جای همه باید بخندم،گریه کنم،راه بروم،چک پاس کنم،یاد بدهم،فکر کنم و هزار کوفت و زهرمار دیگر.خسته ام از اینکه تنها دلخوشی اینروزهایم می شود همان چهار دیواری کار.می شود همان چیزهایی که سایرین بیزارند ازش.کاش همان سایرین جای اینروزهای من بودند؟کاش همان سایرین جای پیشتر های من بودند.شاید قدردانتر می شدند.

کاش دستم به صورت نورانی خدا می رسید.خیلی دوست دارم جای انگشتهایم را رویش نقاشی کنم.

تنهایی

دیروز سر انگشت شصت من شهادت داد که تنهایی ام این روزها بیداد می کند.

پی نوشت:

- سرچاه لعنتی خوب ثابت کرد که سنگین است.

- باغچه پسر،جا مانده از پست قبل

قضاوت نادانی چون من

سلام خدا.شاید این دومین نامه ای باشه که میان عمر نه ساله این وبلاگ برایتان می نگارم.

خداوندا در تمام زیستنم قصدم تعالی بود.رشد بود.و خود بهتر می دانی درد های  این دلم بی ظرفیتم را.

خدایا امروز حرفهایی از یکی شنیدم که سراسر درد بود.امروز اشک هایی رو از یه مرد دیدم که همه ی وجودم رو می برد زیر یه علامت سوال به بزرگی نادانی هام.

خدایا من خوب میدانم ظرفیت،سلامت و صلاحیت قضاوتت را ندارم.اما تو را به بزرگی خودت سوگند قدرت درکم ده.بینایم کن.صبرم بخش.

خداوندا من حکمت داستانهایی را که هر روز می شنونم نمی دانم.تو بینشم ده.


پی نوشت:

- وَإِنْ أَحَدٌ مِّنَ الْمُشْرِکِینَ اسْتَجَارَکَ فَأَجِرْهُ حَتَّى یَسْمَعَ کَلاَمَ اللّهِ ثُمَّ أَبْلِغْهُ مَأْمَنَهُ ذَلِکَ بِأَنَّهُمْ قَوْمٌ لاَّ یَعْلَمُونَ

   و اگر یکی از مشرکان به تو پناه آورد (که از دین آگاه شود) بدو پناه ده تا کلام خدا بشنود و پس از شنیدن سخن خدا او را به مأمن و منزلش برسان، زیرا که این مشرکان مردمی نادانند.

سوره توبه،آیه 6

عقیل

عقیل رفت.انگار که اصلا سالهاست که نبوده.عقیل رفت با دو تا دختری که الان یتیم اند.رفت تا آب کثیف حاجی های محل را رصد کند.

عقیل رفت.مثل تمام آن سال هایی که اصلا نبود.همان سالهایی که فقط زجر کشید.خسته شد.دیه داد.کار کرد.

دیگه هم نیمکتی من توی آن کلاس های تنگ اینجا نیست.با آن صورت کشیده و لاغرش.با آن غریبی چشمهایش.

.

.

.

از تو دلگیرم خدا.

روزهای تکراری،تابستان عجیب

این روزهای حسابی ها گیجم.صبح با باران شروع می کنم.با بخاری استارت می زنم و شب زمان برگشت کولر ماشین روشنه.پسر شب ها کمی ناآرومی می کنه.با خودم قهرم.کمی اوضاع خارج از دسترسه. 

سوگلی

بنده هیچ رقم آدم نخواهم شد.اینرا خود نمی گویم.آمار و ارقام هم نمی گویند.آخر خودتان نیک می دانید که در شهر ما آمار را باید قاب گرفت و چسباند ته مستراح. :)

به قول آقای همساده از سکنات و وجنات بنده مشخص است که آدم نخواهم شد.کلا به نوعی تابلویی است در حد مونالیزا.
بنده با همه ی حماقت های روزانه که هی تلاشمان این است که چاشنی منطق هم داشته باشند،گاهی یادم میرود خدای بالای سری چه چیزهایی را بخشیده.
یادم میروند که داشته هایی که اکنون هی هزار انگ بهشان می چسبانم و نقد فیلسوف ماآبانه به آنان میزنم آرزوهای چند مدت پیشم بوده اند.
و خیلی دوست دارم بگویم خداوندا برای درآمدم،برای شغلم که بسیار دوستش می دارم،برای گل پسر خندان و خانم دختر چشم بادامی ام،برای خانه ی گرم و کوچکم و برای هزاران داشته ای که هی با غرغرهای بچه گانه ام تلخ کامت می کنمت،.. شکر.