گاه‌نوشت‌های یک زریر
گاه‌نوشت‌های یک زریر

گاه‌نوشت‌های یک زریر

و دوباره پاییز

در حیاط کوچک ما در پاییز ، بهار عاشقانه میرقصد، خدا شاعر است ، کودکی جاریست، مهر ناتمام است ، آبان خواستگارِ آذر است ، سنگریزه با گنجشک دوست است ، قمری لانه دارد ، دیوارهایش آجر ، چشمها بینا و سعادت نزدیک است .
خدایا شکر

من و خودم

خدایا میان نَفَسهای خودم گُمَم. خدایا تمام دلم شده آشیانه اش. و من بدونِ مستانه های  گنجشککم چه کنم؟!!
به تمام غروبهای پُر آغازت قسم ! آرامشم ده. خودِ آفریدگاری ات را هدیه ام کن .
خدایا تمام دلم را عشق کرده ای ، حال از تو میخواهم عاشقش کنی .
به نور . به امید . به سکون . به سکوت. به ری را . به خودت .