سلام پسر.
الان چند روزی میشه که واکسن ۱۸ ماهگی ات رو زدی.افتاده بودی.مثل کسی که هی نگران چیزی باشه افتاده بودی و هی نق می زدی.
خوب یاد گرفتی که چرتکه ی خیلی چیزها رو لازم نیست بندازی.
من امشب قدم های لنگانت رو خوب شمردم.
همه چیز فقط تکرار چند اصل اولیه است.
اینکه خودت هیچ وقت نمیری.
همین.
پس زندگی.
وبلاگ نویسی بعضی وقتا هم میشه که از بیکاری نباشه.
میشه که از پر دردی باشه.
از عقده ای بودن باشه.
از کوچیک شدن باشه.
از ذلت باشه.
برای خیلی چیزها فقط کافی صبور باشم.
این جوهره و ذاتی که هی ما آدم ها داریم دادش را میزنیم،فکرش را میکنیم،ذوقش را داریم،همه فقط کمی چاشنی واقیعت می خواهد تا همه ی خودش را بیاورد و یک جا خالی کند توی پیاده رو.
آنوقت است که می فهمیم چه گندابی شده درونمان.
دانستن های من باید به یک درد این بودن بخورد.یه جایی را جور کند.یک اتفاقی بیفتد.حالا این اتفاق خوب می شود یا بد را اوست که می سازد.به همان رنگی که من ایمان دارم.
اینکه کجا را چه رنگی بزنم،مسئله است.
آبی.آبیِ امید و زندگی.
کمی باید آنسوتر را بنگرم.
همین :)
منبع تصویر: امید از Bandar Raffah
پی نوشت:
- خداوندا برای همه ی آنچه که اکنون هستم سپاست می گویم.
- برای دانلود تصویر در اندازه ی دسکتاپ تصویر بالا اینجا را کلیک کنید.
من خوب میدانم که همین حس هاست که تراشم میدهد.
همین حس هاست که فردای روزگار می شود من.
پس باید خیلی مواظب باشم.
حواسم باشد میان توهمات گم نشوم.
گم نشوم تا امید و نور و حس را گم نکنم.
زندگی همین جاست.کمی ادویه ی امید می خواهد فقط.