پاییز را همیشه عاشق بودهام.
پاییز تمام کودکیام را میان خنکای عصرگاهیاش به امانت دارد .
پاییز رفیق همیشگی حال خوبیهای من بوده .
چون الانم .
و وای اگر مهتاب شامگاهی هم همرفیق این شبنشینی پاییزی باشد. با هم سه تایی از همه چیز می گوییم .
از دلبریهای حضرت یار ، از ذوقهای خنکی که میان سینه کوچکم دارم ، از سکوت کوهستانیاش. از تمام صداهایی که از دورها، گذشتهام را جار میزنند.
و چه دلنشین است .
من و شب و پاییز و نجواهای باد .
میدانی ! باد از تو میگوید.
میگوید اگر گیسوانت را به او بسپاری بویش را تا عمق وجودم خواهد آورد .
میگوید لبخند تو چقدر زیباست .
می گوید پاییز را تو هم انگاری سرآغازی .
و من خوب گوش میکنم .
و چقدر پُر میشم از سعادت .
گاهی دلت آرام چون سنجاب میان تنهی بلوط فقط میخواهد بیاد بیاورد و هی با خودش لبخند بزند. دلت سکون میخواهد . دلت میخواهد تمام جهان خلاصه شود میان سینهی یار. سر بگذاری و تمام غریبگی های آدمیان را فراموشت شود . دلت خدا را میخواهد . میان عطر موهای خیسش. دلت خودت را میخواهد میان تمام ظرافتش . دلت بوی اجاق مادر و چوبهای تراشیده ی پدر را بهانه میکند. دلت طعم گس خرمالوی نرسیده را هوس میکند . دلت خودش را میخواهد . تمام خودش را . تمام خدا را .
ها چقدر فقیرند. چقدر دلم امشب از خودم و سادگیام گرفت . دلم چقدر کودکی ام را خواست . دلم تنهایی و مزرعه و غروب سرد پاییزی و بوی علف نیمه خشک روی هیزم انار را خواست . دلم خدا را خواست امشب . دلم خودم را خواست . خود سادهام را . که نشستهام انتهای تنهایی و با خدا داستانسرایی میکنم . من میگویم و او میخندد.
چقدر الان نیازت دارم. چقدر تنهام . چقدر ساده م .