گاه‌نوشت‌های یک زریر
گاه‌نوشت‌های یک زریر

گاه‌نوشت‌های یک زریر

من، شب ، پاییز


پاییز را همیشه عاشق بوده‌ام.
پاییز تمام کودکی‌ام را میان خنکای عصرگاهی‌اش به امانت دارد .
پاییز رفیق همیشگی حال خوبی‌های من بوده .
چون الانم .
و وای اگر مهتاب شامگاهی هم همرفیق این شب‌نشینی پاییزی باشد. با هم سه تایی از همه چیز می گوییم .
از دلبری‌های حضرت یار ، از ذوق‌های خنکی که میان سینه کوچکم دارم ، از سکوت کوهستانی‌اش. از تمام صداهایی که از دورها، گذشته‌ام را جار می‌زنند.
و چه دلنشین است .
من و شب و پاییز و نجواهای باد .
میدانی ! باد از تو میگوید.
می‌گوید اگر گیسوانت را به او بسپاری بویش را تا عمق وجودم خواهد آورد .
می‌گوید لبخند تو چقدر زیباست .
می گوید پاییز را تو هم انگاری سرآغازی .
و من خوب گوش میکنم .
و چقدر پُر میشم از سعادت .

آرام آرام آرام


 گاهی دلت آرام چون سنجاب میان تنه‌ی بلوط فقط می‌خواهد بیاد بیاورد و هی با خودش لبخند بزند. دلت سکون می‌خواهد .  دلت می‌خواهد تمام جهان خلاصه شود میان سینه‌ی یار. سر بگذاری ‌و تمام غریبگی های آدمیان را فراموشت شود . دلت خدا را می‌خواهد . میان عطر موهای خیسش. دلت خودت را می‌خواهد میان تمام ظرافتش . دلت بوی اجاق مادر و چوبهای تراشیده ی پدر را بهانه می‌کند. دلت طعم گس خرمالوی نرسیده را هوس میکند . دلت خودش را می‌خواهد . تمام خودش را . تمام خدا را .

سادگی

ها چقدر فقیرند. چقدر دلم امشب از خودم و سادگی‌ام گرفت . دلم چقدر کودکی ام را خواست . دلم تنهایی و مزرعه و غروب سرد پاییزی و بوی علف نیمه خشک روی ه‍یزم انار را خواست . دلم خدا را خواست امشب . دلم خودم را خواست . خود ساده‌ام را . که نشسته‌ام انتهای تنهایی و با خدا داستان‌سرایی میکنم . من میگویم و او می‌خندد. 

چقدر الان نیازت دارم.  چقدر تنهام . چقدر ساده م .

من و پاییز و یادت

آی ری‌را دلم روز پاییزی‌اش رو دوست‌تر میدارد اگر ذوقی جوانه بزند از سمت تو .  این روزها دلم به هر نفس تو شوق می‌ریزد میان رگ‌های وجودم . دلم آرام می‌شود در کنار تو . آخر ایمان دارم که تو برای منی . هنوز هم حکمت نام صفحه دوم شناسنامه را نمیدانم اما دلم می‌گویدت که مرد تو منم و زن من نیز تو . تمام بی‌تابی‌ها و روزمرگی هایم به لبخندی از تو چون غباری پر میگیرد و می‌رود . تو آنچنان وجودی که گاهی زمان‌ها خودم را نیز به اسم تو صدا میزنم . میان بازار و زیان و خرید و فروش میخواهم بدانی که همیشه خریدار تمام لبخندهای تو هستم. همیشه دلم باز است برای هر غم تو . همیشه شانه‌هایم فراخ است برای خواب تو . و میدانم همیشه آغوشت پناه است دل من را از بی‌کسی و تنهایی‌ها. من میان مژه‌های بلند تو تاب زندگی را آویزان کرده ام و تمام بی‌تابی‌های خودم را با هر پرواز به زیبایی بی‌انتهای چشم‌هایت میسپارم . ری‌رای منی . همیشه اینجایی . پشت همان یاسینی که خود میدانی . مراقب خودت باش . مرا نیز مراقبت کن .