امروز فاطیمای من یکسال است که شده برکت سفره ی زندگی من و هی جور بودن ما چند نفر را میکشد.
قمار عجیبی است زندگی!!
اگر اعتمادت به او باشد از یک دست که بدهی از هزار دست خواهی گرفت.
پ.ن:
- خدایا شکر.
دلم برای سادگی هایم تنگ شده!برای پاییز هایی که شب هایش شده بود ذوق زندگی برایم تا بنشینم کنار آن علاالدین نفتی و داستان های مادرم را هی به تکرار گوش کنم.یادش بخیر.آنروزها اتاق بزرگ خانه کاشی نبود.بیشتر شبیه حیاط خلوت خانه بود.یادمه آخرهای همان اتاق یک اجاق کوچک درست کرده بودیم.همیشه از خاکش بدم میامد.پر بود از پر و پشم و مو.اما دارهای قالی مادر شده بود فیلم آخر شب من.نمیدانم چه مرگی دارم که همان موقع ها هم کم خواب بودم.شعار همیشگی ام هم این بود که من بیشتر از شما زندگی می کنم.حیف که دیگر داستان های مادرم را نه من یادم است و نه خودش.و من دلم خیلی تنگ است.تنگ همان شب هایی که هی دلهره ی این را داشتم که قهرمان داستان های مادر چیزیش نشود.خوش به حالم بود.مادر پاهایش درد نداشت.کمتر دلهره و ترس داشت.پاییز آنروزهای من همه اش می رسید به خرمالو و انار.خیلی چیزها بود که نداشتم.یکی اش همین دورنگی های الانم،همین نفسهای محتاطانه ام.
خسته ام.خوابم می آید.....
یه رئیس باحال داریم که همیشه میگه:"بچه ها من امروز قول دادم فحش ندم"
منم الان میخام همون جمله ی رییس رو تکرار کنم.اما مگه این همراه اول با اون بی ناموس بازی هاش میذاره آدم دهنش بسته باشه.
سه تا دکل ایرانسل حلقه مون کردن اون وقت نزدیک دکل همراه اول 30 کیلومتر اونورتره!
امروز برای اولین بار توی عمرم یکی بهم گفت حیف نون.
مثل همه ی اون چیزایی که هی میچسبوندم بهم و هی من میدویدم تا ثابت کنم اون نیستم،این بار هم میدوم.
اونقدر میدوم تا بهش بفهمونم حیف نون خودشه،باباشه،هفت جد و آبادشه.
من باید بدوم.
همیشه همین حرف های تکراری بوده.
همیشه.از همون اولای همه چیز.
همیشه همین ترس از مردنت.
اینکه دست تو تنگه.تنگ بودن دست تو رو الان همه فهمیدن.
عزت نفست کجا رفت پس مرد؟
لای همان کفش های آباده ای که توی اون دبیرستان ابوذر بالشت خوابت بود؟
همیشه داشتنت سخت بود و گاهی نبودنت حتی آرزو.
حیف.هر چه بزرگ شدیم تو کوچکتر شدی.
خسته م.
همه ی درس امروز من این باشد که یاد داشته باشم اصراف نکنم.
سرانه ی مصرف خنده هایم،حرف هایم و نگاه هایم را بدانم.
پ.ن:
- خدایا یارم باش تا محتاج جز تویی نباشم و کنارم باش تا ترسوی کوته دیده گی هایم نباشم.
- خدایا نفس بی عزت،بی تن بودنش بهتر است.به تو توکل می کنم.
عاشورای حسین(ع) بود امروز.نمی دونم کجای راه رو باز دارم کج میرم.و من خوب میدونم که همه خوب اون باسن های توی ساپورت رو توی این مجلس عزای پسر زهرا(س) دیدن.
با دیدنش کاری ندارم اما با دوباره دیدنش چرا.با اینکه مغز کثیف من همه ی اونا رو برداشته گذاشته روی سرش و هی حلوا حلوا میکنه متنفرم.
گاهی هم شکر میکنم.شکر که خیلی ها بودن که دلم می خواست،چشام می چرخید اما باز برنگشتم.
دارم تمام تلاشم رو میکنم تا صاف باشم.صادق.راستگو.حداقلش اینجا.با خودم.تا یاد بگیرم بزرگ شم.
دارم تمام سعی خودم رو میکنم تا هی به این و اون برچسب نزنم.اول خودم.
سادگی صفایی دارد که هیچ ساپورتی نمی تونه لعابش باشه.
پ.ن:
- خداوندا دلم رو،خودم رو و زندگیم رو به تو میسپارم.
- سادگی ام آرزوست.
کاری به اعتقاد و دین و هزار جور داستان دیگه ندارم،اما تو خودت رو بذار جایی اون.بذار جای کسی که جلو ناموسش،جلو چشای زنش،بچه ش کوچیک بشه.بی دست بشه.ناتوان بشه.و فقط بخاد نگاه کنه.اگه نمی تونی درک کنی هنوز تجربه ش رو نداشتی.منطقی فکر کن.اسطوره نساز.منم توقع ندارم من و امثال تو برا چشای قشنگ عباس گریه کنیم.خودم رو بیشتر میگم.خودم فقط باس بفهمم بی کسی چقدر سخته.بی پناهی سخت تر از اون.
کاری به عناوینی که روش میذارن ندارم اما حرمت اینجور کشته شدن واجبه.این ها رو من میگم شهید.
دیروز یه تصویر شبیه سازی شده دیدم از حسام نواب صفوی که در قالب پوستر حضرت عباس درستش کرده بودن.خیلی خجالت کشیدم.از خودم بدم اومد.وقتی نوحه خون من از قد رعنای عباس میگه،از چشای قشنگ عباس میگه که همه رو دیوونه کرده اونوقت یه بی شرف هم پا میشه تصویر یه بی شرفتر از خودش رو میذاره تو قاب ابوالفضل.
حسام نواب صفوی که تو تمام نقش هاش فقط دنبال حفره های زنونه است.شایدم خودمونم هم حتی.نواب صفوی که حداقل توی بیشتر از نصف نقش هاش فقط هیزی رو داره داد میزنه.
خداوندا شکر برای امروزم.
که همسفرم تو بودی و امیر و سلامتی.
و ببخشم که وقت هایی که درصد آدمیتم پایین می آید می شوم خود همان خر درون.
همان نفهمی که نه از حکمت های تو چیزی حالیش می شود و نه شکر داشته هایش را می داند.
تو ببخش.
یکی از بزرگترین زجرهای زندگی همینه که اطرافیات نفهمن چی میگی.نفهمن چی میخای.
بشینن کنار چند تا زغال نیمه روشن هی از بزرگمردی های نداشته شون بگن.هی از عقل و شعور نداشته شون.
یکی از بزرگترین زجرهای زندگی همینه.نفهمی عذاب قبر زندگی ت میشه.
دلم به حال خودم می سوزه.
مدت هاست که کنارت ننشته ام تا هی از دردهایم بگویم.مدت هاست که یادم رفته است که بگویمت ممنون.ممنون آن همه صبری که از چشم هایت می بارد.ممنون مهربانی هایت.
مدت هاست که هی یادم می رود بگویم که میفهمم خیلی چیزها میان آن دل مهربانت است که هی می گذاری روی طاقچه نداشته هایت و هی میخندی به داشته های من.
ممنون آن همه صداقتی که خرج بزرگ شدن بچه هایمان میکنی.ممنون که همیشه یادم می اندازی که خدا هست.
و فقط می خواهم بدانی که سعی میکنم قدردان نجابت نگاه های تو باشم.تلاشم این است که لایق حضور آبی ات باشم.
سپاس زارا.