بارانی است هوا. اردیبهشت ما امسال پیامبر زیبایی شده و شیراز، طنازتر از هر زمان عشوه میفروشد.
خنکای اول صبح و نم باران و لطافت هوا و آیه ی امید. همه گویی زندگی را الفبا شده اند.
میان هر برگ کویر در نسیم ظهرگاهی، صدای هر گوسفندی می شود لذت مخلوق بودن.
گویی خدا تابستان را برای شنیدن وز وز زنبورهایش گرم تر داشته.
بلکه سکوت صحرا ، زنده ترم دارد.
چوپانم. نقاش بهارهای ندیده ام. شاعر کتاب های نخوانده ام و شاگرد قلم های آفتاب و صحبت های باد.
باید صبوری بکارم. خدا را چه دیده ای ! شاید سکوت درو کردم.
بایست تنهایی را قلمه برنم به ساقه ی وجودم، شاید آزادی بِرویَد.
باید خدا را یافت.
امید که پاک متولد شوم.
صمد هم کلاسی من بود. آن موقع ها خودش رو بچهی شهر می دونست. از بیپولیِ پدر، به روستا پناه آورده بودن. با مابقی برادرهاش فرق می کرد. بیشتر می فهمید. آروم بودو بیحاشیه.با موهایی که هر روز وِز تر و فِر تر می شد. صمد هم سن من هم بود. سبزه رو با خال بزرگی گوشهی صورت. قیافهی خشنی داشت اما دلی صاف و کمکینه. همیشه با صمد رسمیتر از مابقی بودم.صداش خَش داشت. مثل داریوش اقبالی. و اما خانوادهش همیشه درگیر بیپولی بود. مادرش رو تا یادمه سپید موی بود. انگاری این زن از اول زندگی بایست تمام دردهای زندگی رو درس پس داده باشه. بعد از دوره راهنمایی کمتر صمد رو می دیدم. بزرگ شدیم.هر کس پیِ اقبال خودش رفت. بارها شغل عوض کرد.دیشب فهمیدم دو تادختر داره و هر دو از همون اول بیمار. حوالی سه هفته قبل صمد رو توی آرایشگاه دیدم. گفت که بخاطر شرایط مالی بد،داره با پدرش زندگی میکنه. پدرش هم چند سالی میشد که بیمار بود. همه ش خرج دکتر و دارو می دادن. دو تا خواهر عَذَب هم داشت. سنشون بالا و هنوز ازدواج نکردن. اصلا انگاری خدا با این خونواده لج افتاده باشه. بعضی از پنجشنبه ها مادر صمد رو میدیدم که توی دارالرحمه کنار قبر یکی از پسرهاش که چند سال قبل فوت شد نشسته و زار گریه میکنه.همیشه گریه های این زن آزارم میداد. زنی سیاه پوش و سپید موی که دیگه حتی نای گریه هم نداره. دیروز فهمیدم صمد هم رفت. وقتی پسرعموم گفت صمد فوت شده باورم نمیشد. صمد هیکل محکمی داشت. جان سخت بود و همیشه اون باید توی هر دعوایی مراقب ما می بود. توی آخرین دیدار،چشم های صمد دیگه برق نمی زد. خسته بود. البته سالها بود که دیگه امیدی توی صورتش نمیشد دید. اما رفتن براش زود بود. اصلا مرگ بهش نمی اومد. چقدر ما ادما تنهاییم و چقدر بیپولی همهی داشته هامون رو اَزَمون میگیره. صمد با درآمد ناچیز،رفت و دو تا دختر مریض رو سپرد به مادر سیاهپوشِ گیس سفید. حالا پیرزن باید یتیم داری دو تا از پسرهاش رو کنه.
دیشب تمامی اَپهای استور سیباَپ پرید. شروع کردم به نصب وباپلیکیشن و بعدش کانفیگ شادوراکت که آیپی های داخلی رو مستقیم وصل کنه. ملودیفای کمی اذیت میکنه. جواب بگیرم خیلی راحت میشم .
اوبونتوی عزیز رو هم که داریم. آخرین ورژن هستیم.۲۴.۰۴ . پردازش سیستم رو از حالت ذخیره باتری گذاشتم روی کارایی بالا. انصافا سرعت به شکل محسوسی خدا تر میشه.
اشتباه دیشبم خرید یه اکانت یه ماهه ی اسپاتیفای بود. آخه اگه کانفیگ شادوراکت خوب جواب بده دیگه نیازی به اسپاتیفای پیدا نمیکنم.
وباپ تمام موبایل بانک ها رو نصب کردم. آدرس موبایل بانک و یوزر و پسورد رو دادم به لَست پَس و با فعالسازی اتوفیلپسورد آیفون و گذاشتن روی لَستپس، دیگه با هر بار باز کردن موبایل بانک خیلی راحت با فیسآیدی خود آیفون لاگین میشه. دقیقا مثل اینکه خود اپلیکیشن رو نصب کرده باشی .
فعلا دارم باهاشون یه چرخی میزنم . امید که اذیت نکنن.
امروز روز شیراز و شهردار محترم تمامی اماکن گردشگری رو زده استاد کرده. همه جا تعطیل .
کارای اداره خیلی زیاد شده. کمی ناامیدم. اینکه هرکاری هم انجام بدی بازم انگار چیزی تموم نمیشه. یه همکار داریم وقت و بی وقت خیلی راحت و بدون ذره ای عذاب وجدان میره و یه نامه پزشک میاره و میگه مریض شده. الان چند روزی میشه که نمیاد سر کار. با خودم میگم نکنه زندگیِ درست رو همین آدم داشته باشه. بسیار خودخواهانه فقط به فکر زندگی خودشه. هر بار که بیخودی و بی جهت نمیاد اداره،ما مجبوریم بیشتر کار کنیم.هر چند روزهایی هم که مثلا حضور داره فقط ساعت رو پر میکنه و هر ارباب رجوعی رو به بهانه ای دَک میکنه.
کمی ناصبور شدم. دیروز انگیزه ای برای کار نداشتم. اتلاف وقت داشتم. اما درست نیست. من میگم ما در قبال اکسیژنی که از زمین حرام میکنیم مسئولیم. ما اومدیم تا خود بهتری تحویل بدیم و اگه منم بخام مثل مابقی باشم که چیزی درست نمیشه. باید بی توجه با حواشی کار خودم رو انجام بدم.
راستی لپ تاپ دوست داشتنی کاملا درست شد. خدا رو شکر مشکل سخت افزاری نبود. بایوس رو آپدیت کردم و الان با لینوکس مینت و محیط ساده و روان xfce حسابی راحتم.
از خدا خواسته ام هر صبح دستگیر ناامیدیهایم باشد تا چشم بگشایم به وسعت سکوت و سکون سحری. تا درک کنم که جزیی از بیکران آفرینش هستم. تا به یقین درک کنم مرگ شوخی طعنه دار آدمیان بوده و ترس توفهمی که میان آغوش خدا گم می شود.
از خدا خواسته ام هر تکانهی قلب کوچکم،کناری نسشته باشد و رویاهای آخر شبم را نقاشی کند.که بگوید خلقتش میان ترافیک و لجاجت و کینه ورزی آدمی ، باز هم شکوفه ی سفید بهار میدهد. مثل همین نارنج های دودخورده ی میانه ی بلوار.
از خدا خواسته ام که چشم هایم بینای بینهایت دستهایش باشد. دلم قرص باشد به بودنش و تنهایی هایم باغ زندگی باشد و پناه بودنم و آرام زیستنم.