با قدوم مبارکش پاییز آمد . با دو شکوفه ی سرخ بر تنِ انارِ نوپای باغچهی کوچکامان . با لبِ سرخترِ ریرای عاشقپیشه . با عطر تمام نشدنی تنش میان خستگی های اداره . با خنکای عصرگاهی ،گویی که خدا میان گیسوان ریرا قرآن را فوت میکند . با بوی مدرسه و اضطرابِ سحری. با خاطرهی شیرینِ کوچههای قصردشت و آن دستهایی که مرا به عشق کشاند، مرا تا خدا برد. تا آغوش گرمِ متعهدانه اش برد. من چون فنچ سفید آزاد از قفس، از هر شاخه ی اناری به بوی درخت خرمالو پناه میبرم و آخرِ سر به میان سینههای یار پناهنده می شوم. با جوراب های رنگیاش ، با چشمهای بادامی و لبخندی که خدا به سیرتِ الههوارش کشیده.
و خدایا شکر .