گاه‌نوشت‌های یک زریر
گاه‌نوشت‌های یک زریر

گاه‌نوشت‌های یک زریر

به بهانه ی امیدهای رفته

زندگی سختی رو از بچه گی داشتم . از دامداری گرفته تا کشاورزی . از بیگاری هایی که برای خانواده داشته ام. تمام دوران راهنمایی رو یادمه فقط چشم انتظار یه عصر جمعه بودم که شاید بتونم خونه باشم که شاید با هم سن هام وقت بگذرونم. غروب جمعه کثیف ترین وقت عمرم بود. از فردا باز صبح تا ظهر مدرسه بود و ظهر و تا شب دامداری و چوپانی. باور کن هنوز رد تمام خارهای تلخ میان و دست و پاهام هست. هنوز خط روی پیشونی و خطوط دور چشمم داد می زنن که آفتاب سوخته ی تابستونهای صحرا بودم. و گفتم باید یاد بگیرم که رشد کنم که شریف باشم  ، گفتم فردای این سختی ها برای خودم کسی می شوم. شغلی خواهم داشت . دیگه چون پدر لازم نیست روز و شب دنبال چند تا گوسفند و بز باشم که اونم همیشه ضرر بوده. درس خواندم . با چه زجری . آقا مهندس شدم . کدنویس شدم. یه شغل خاص دولتی رو صاحب شدم . از خدا خواستم کمکم کنه اونقدری مال و ثروت داشته باشم که بشه جواب بی تابی های مادر و فقر پدر و معلولیت خواهر رو داد. و بیشتر کار کردم. و خدا لطیفانه آغوش گشود برام. سعی کردم یا بگیرم انسان باشم . کمک کنم . حریص و حسود نباشم. عاشقی کنم و بچه گی های نداشته رو الان تجربه کنم. الان 10 سالی میشه که هر روز با شوق و با انرژی سراغ کارم رفتم. همه رو دوست داشتم . بد کسی رو نخواستم . الویتم شد آرامش زندگیم. صحت خانواده م. اما این روزا متوجه شدم شیوه ی زندگی سالم من به درد این مملکت نمی خوره. اینکه تو کاری به کسی نداشته باشی اصلا دلیل نمیشه اونا کاری به تو نداشته باشن. اینکه کینه و بخل و حسادت نداری دلیل نمیشه مابقی نسبت به تو اینا رو نداشته باشن. دنیای مزخرفی شده. تمام ارزش های من زیر سواله. از خودم متنفرم که این همه سال با سادگی زیستم . دارم برمیگردم به تمام گذشته . دارم همه چیز زندگیم رو دوباره می شمارم . کجای مسیر رو اشتباه رفتم که الان یه همکار با نهایت کینه و حسادت و حقارت اینجوری مثل یه دشمن واقعی بیفته دنبال زندگی من. این که سرش رو بکنه توی باسن من که بخاد مثلا به قول خودش کار منو خراب کنه . اما بازم می دونم نبایست ناامید شد. درست میشه . یا یاسین قرآنم درست میشه . به عصمت چشم های فاطیما درست میشه. خیلی خوب میشه . و میدونم آینده چون آیینه روشنه.

صادق

صادق همیشه ساده بود.با چهره لاغر و سبزه.

همیشه مسافر بود.از هر فکری،از هر توهمی...

حرفهایش گاهی آنقدر بچه گانه بود که باورت نمیشد مثلا دارد نصیحتت میکند.زندگی را روی برگی کاهی با ته مداد پیدا شده کنار جدول خیابان کشیده بود!به همین سادگی.با همین تک رنگی.

صادق گاهی وقت ها می لرزید.درست مثل من.گاهی وقت ها می ترسید حتی از غذای توی مهمانی،از رقص های باسنی،از لختی های بی حیایی.از همه اشان می ترسید.

اما تا می توانست میرفت.آنقدرها که پاهای بلندش جان داشت.آنقدرها تا گشنگی های صحرا،ناهارهای تکه نانی و هزار کوفت و زهرمار دیگه را فراموش کند.تا قیمت مسیرهای اسنپ و نصب ویز را یادش رود.

و درد آنجا بود که حین رفتنش گفت نگهش دار شاید به دردت بخور و تک برگ کُپِن سه نفره روستایی را بهم داد.یه کالابرگ روستایی.

تمام.

صادق رفت.با لباسی که به تن داشت و کیفی که یه بچه هم می تونست بلندش کنه.

صادق رفت.ساده با چهره سبزه اش.

یک زریر


پرسیده بودی یک زریر کجاست؟
میان همان چکمه‌های تَرَک برداشته‌ی بچه‌گی‌هایش.
میان دست‌های کوچک یخ زده‌اش.
میان نگاه‌های ملتمسانه‌ی پدر برای دوقرون و چند شاهی.
میان داد زدن‌های اسنپ برای کرایه‌ای که بیشتر گدایی است.
میان درد‌های اینروزهای زندگی.
میان تخم مرغ های دانه‌ای هفتصد تومان جناب روحانی.
میان زورگویی های زمانه. از کار و وجدان و غرولندهای یک مشت بی سواد خسته.
میان شهریه‌های مهد کودک‌ها.
میان آموزش و آب و برق رایگان!!
میان بودن و نبودن.
میان دو‌راهی انتخابش.
.
.
و فعلا زنده است.

سادگی هایم

دلم برای سادگی هایم تنگ شده!برای پاییز هایی که شب هایش شده بود ذوق زندگی برایم تا بنشینم کنار آن علاالدین نفتی و داستان های مادرم را هی به تکرار گوش کنم.یادش بخیر.آنروزها اتاق بزرگ خانه کاشی نبود.بیشتر شبیه حیاط خلوت خانه بود.یادمه آخرهای همان اتاق یک اجاق کوچک درست کرده بودیم.همیشه از خاکش بدم میامد.پر بود از پر و پشم و مو.اما دارهای قالی مادر شده بود فیلم آخر شب من.نمیدانم چه مرگی دارم که همان موقع ها هم کم خواب بودم.شعار همیشگی ام هم این بود که من بیشتر از شما زندگی می کنم.حیف که دیگر داستان های مادرم را نه من یادم است و نه خودش.و من دلم خیلی تنگ است.تنگ همان شب هایی که هی دلهره ی این را داشتم که قهرمان داستان های مادر چیزیش نشود.خوش به حالم بود.مادر پاهایش درد نداشت.کمتر دلهره و ترس داشت.پاییز آنروزهای من همه اش می رسید به خرمالو و انار.خیلی چیزها بود که نداشتم.یکی اش همین دورنگی های الانم،همین نفسهای محتاطانه ام.

خسته ام.خوابم می آید.....

عدالت...

دستان من نمی توانند

 نه، نمی توانند

 هرگز این سیب را عادلانه قسمت کنند.

 تو

به سهم خود فکر می کنی

 من

به سهم تو.


 .: گروس عبدالملکیان


پ.ن:دلم یه کتاب داستان کوچیکِ آروم میخاد :) 
       کسی نیس بهم هدیه بده؟!! :D

زندگیه دیگه!

این چند روز به اندازه ی ده سال پیر شدم!


----------
پ.ن(طولانی): خیلی وقت بود دنبال این آهنگ بودم.یکی از دوستان هم توی نظرات قبلی سراغش رو گرفته بود.
بالاخره گیرش اوردم.یه بخشی از شعرش رو هم گذاشتم تا گوگل بتونه مسیر بده.

خواننده: مهرشاد


جون عمرمی تو،مهتابمی تو،همه امید و آرزوم همه چیم تو  

گل باغمی تو،دل داغمی تو،همه لحظه های خوش زندگیم تو

نمی خوام جلو چشمام چیزی باشه ،نمی خوام توی دنیام کسی باشه

جز نقش تو ،عشق تو،من و شب و تو

صحرا رو همه گشتم و رفتم ، دنیا رو پی عشق تو رفتم

حالا دل به تو و عشق تو بستم ،تو که می دونی چقدر عاشقت هستم

.: برای دانلود کلیک کنید

اربعین تسلیت

روزهایم گاهی روزمرگی است.

گاهی انگار فقط مترسک سرکوچه ام،بی ساچمه.

روزهاست که یادم میرود که بگویم:"هی راننده بقیه ی کرایه ی من کو؟!"

نکند میترسم؟! وای که چه نامردم.

یادم میرود که حق را باید گرفت.

یادم میرود که باید بود.

و تو رفتی که بودن را به ما آموزی.












خنده ی ماها را به "شوق به معروف" میبینی آقا(ع)؟! چه رسد به امر بدان.

همان گاهی ها که کم هم نیستند،حس میکنم بزدلی مد شخصیت هامان شده.

گویی هیچ گلویی بریده نشده،

گویی هیچ شامی ضجه های زینب(س) را نشنیده.

اربعین بی حضوری توست اقا(ع) و بی وجودی من ها.

دعایمان کن،

به حق صفای نیزه سواری،

به سیرابی فرات،

به نماز ظهرِ . . .


یا حسین


فاطیمای من روزهاست که دلش میگیرد.
دلش از من میگیرد.
دلش از انسان میگیرد.
دلش از خلقت میگیرد.
من میمانم و حسی چون مردن یک برگ،چون پوچی یک بادکنک.
من حتی مشکی عاشقانه ی کودکی هایم را که با شوق بچه گی آمیخته بود از یاد بردم.
من قداست پاییز را هم فراموشم شده.
من و حیوانی به نام انسان.
من و روزهای که شب می شوند و شب هایی که دیگر نیلوفری نیستند.
 من گاهی دستهای زخم خونی روی آسفالت یخ مادر را یاد می برم.
من و عشقی که این روزها شنیده ام که ثار خدا بوده.
من و محرمی که همیشه میشسته تمام مشکی درونم را.
من و حرمتی که دارد زارا.
حس خوب پرستشی که همیشه بوی پاییز میداد و قداست.
حس تنهایی پاک پسرکی گوسفند چران.
من خواستم گفته باشم که جگرگوشه ی فاطمه را همیشه مدیون بودم.همیشه ی بودنم.
من فقط خواستم گفته باشم که دلم برای همه ی آنروزهای پاک کودکی تنگ است.
فردا عاشورای فاطمه و زینب و حسین غربت هاست،به حق این روز کمک میکنی آدم شدنم را.
یا خدا

بچه گی

خیلی وقتا دلتنگ چیزایی میشم که نمیتونم بگم نیستن.چیزای کوچیکی که همه ی زندگیم بودند و هستن.چیزایی که همه چیزو به من آموختند.

اون همه حسهای کوچیک بودن تا الانم رو به من آموخته باشن.ولی گاهی یادم میره.همشون رو از یاد میبرم و اون موقع هاست که پاهام سر میخورن.اون موقع هاست که مغرور میشم.

اون موقع هاست که انسان متمدن هزاره ی سوم میشم.دروغ و فحشا و تکنولوژی رو رونمایی میکنم و یادم میره که چوبین هنوز توی جنگل کارا گم شده،یادم میره برونکای لعنتی هنوز دنبالشه.

یادم میره تیم امید داره میجنگه تا همیشه بازنده صداش نکنن؛میجنگه تا پاهاش سر نخوره،میجنگه تا با قوی ترین رقیب(نانیو) بجنگه.

و من یادم میره . . .

هدفم رو گم میکنم و ناامید میشم.باز می بازم و چرخه ی تکرار.

امروز تیتراژ دو تا از کارتونای بچه گی هامون رو براتون میذارم.امید که خوشتون بیاد.

هرچند که فکر نکنم خانوما خاطره ی خوبی از چوبین دوست داشتنی داشته باشن.(ای دخترای ترسو!!!).

فوتبالیست ها هم اون سری اولیه ست که من عاشقشم.در ضمن من  از سری دومش و خصوصا سوباسا متنفر بودم.

 

چوبین و دوستانش


دانلود :تیراژ آغازین چوبین(فایل AVI  - حجم 5.73 مگ)    

دانلود:تیتراژ آغازین چوبین- نسخه ی موبایل(فایل MP4 – حجم 3 مگ)




 

دانلود :تیراژ آغازین فوتبالیست ها(فایل AVI  - حجم 5.45  مگ)      

دانلود:تیتراژ آغازین فوتبالیست ها- نسخه ی موبایل(فایل MP4 – حجم  2.8 مگ)







تگ نویسی برا کسایی که متفرقه جستجو میکنن:

تیتراژ تصویری کارتونهای قدیمی،فوتبالیست ها،تیتراژ،چوبین،کارتون چوبین،دانلود تیتراژ،برنامه کودک،تیم امید،کارتون قدیمی،تیتراژ،تیتراژ تصویری،جنگل کارا،کارتون قدیمی،دانلود،برنامه های قدیمی،کارتن قدیمی،کارتون قدیمی،فوتبالیستها،فوتبالیستها سری اول،سری اول فوتبالیستها،برونکا،کاکرو


فاطیمای غصه ها

فاطیمای غصه ها،باز یادم رفت.

من همیشه کارم فراموشیست،فراموشی خود،فراموشی دستهای بابا،فراموشی "روله جان" گفتن اون مادر،

فراموشی ایمان.

ای وای فاطیما،من ایمانم را ناپاک میبینم.من تپش های التماس ماندن را جا گذاشتم میون صندوقچه ی بودن.

من همه چیز را دارم فدای بودن میکنم،من که ذاکر چشمهای مادر بودم،من که آبی ها را پیرو بودم،من که همه شوقم زندگی بود.

فاطیما من زندگی را به زنده گی می بازم.من یادم رفت جاپای نیاز را خوب پاک کنم.

بی بی پاک روزهای دلتنگی،میبخشیم؟

باز ننگین کردم خاک بودنم را،باز خواهر را در جنگل پاییزی وجود گم کردم.باز یادم  رفت که می لرزم از هرچه غیر او.باز یادم رفت "زندگی تفریح است"،من حساب ساعت بعد را چه کنم؟

یا فاطیما.من درسهای اجباری را سیر سیرم،دلنشینی وجودم را بی ترس می خواهم.

باز جوهرم پاشید روی کاغذ.پاکش میکنی بی بی؟

حسین وارث آدم

شب عاشورا بود، عاشورای سال 49
گفتم بروم به مجلس روضه‌ای، از همین روضه‌ها که همه جا هست و صدایش از هر کوچه و خانه امشب بلند است. دیدم، ایمان وتعصب من به عظمت حسین و کار حسین بیش از آن است که بتوانم آن همه تحقیر ها را بشنوم و تحمل کنم. منصرف شدم.
اما شب عاشورا بود شهر یکپارچه روضه بود و خانه یکپارچه سکوت و درد، چه می توانستم کرد؟ از خودم توانستم منصرف شوم، از روضه توانستم منصرف شوم، اما چگونه می توانمستم خود را از عاشورا منصرف کنم؟
نامه‌ام را که به دوستم نوشته بودم - دوستی که هرگاه روزگار عاجزم میکرد و رنج به نالیدنم وا می داشت، به پناه او می رفتم - برگرفتم، گفتم در این تنهایی درد و این شب سوگ، بنشینم و با خود سوگواری کنم، مگر نمی شود تنها عزاداری کرد؟ نشستم و روضه ای برای دل خویش نوشتم ، آنچه را در نامهء او برای خود نوشته بودم و تصور غربت و رنج خودم بود، تصحیح کردم تا تصویر غربت و رنج حسین گردد.
آنکه عظمت رنج و شکوهء شهادتش هر رنجی را در زندگی آسان می سازد و هر مصیبتی را حقیر!
واین همان بخشی است که در پایان این نوشته قرار گرفته است
در این لحظات شگفت، که من در یک بی خودی مطلق به سر می برم، ودرد که هر وقت به مطلق می رسد، جذبه ای روشن ومستی بخش می شودوحالت آرام و روشن وخوب می دهد - واین دردهای حقیر و بد است که متلاشی کننده است و گزنده و بد - مرا در یک نشئهء سکرآوری از خود به در کرده بود، آنچنان که گویی من نبودم.
درد بود که خود می نوشت
ناگهان این زیارت پر معنا و عمیق "وارث" در مغزم جرقه زد، خطاب به حسین:
سلام بر تو ای وارث آدم، برگزیدهء خدا
سلام بر تو ای وارث نوح، پیامبر خدا
سلام بر تو ای وارث ابراهیم، دوست خدا
سلام بر تو ای وارث موسی، همسخن خدا
سلام بر تو ای وارث عیسی، روح خدا
سلام بر توای وارث محمد، محبوب خدا
سلام بر توای وارث علی، ولی خدا
عجبا! صحنهء کربلا ناگهان در پیش چشمم، به پهنهء تمامی زمین گسترده شد و صف هفتاد و دو تنی که به فرماندهی حسین در کنار فرات ایستاده است، در طول تاریخ کشیده شد که ابتدایش، از آدم - آغاز پیدایش نوع انسان در جهان - آغاز می شود وانتهایش تا ... آخرالزمان، پایان تاریخ، ادامه دارد!
پس حسین سیاستمداری نیست که به خاطر شراب خواری و سگبازی یزید با او درگیری پیدا کرده باشد و این حادثهء غم انگیز اتفاق افتاده باشد! او وارث پرچم سرخی است که از آدم ، همچنان دست به دست بر سر دست انسانیت می گردد و اکنون بدست او رسیده است و او نیز با اعلام این شعار که هر ماهی محرم است وهر روزی عاشورا و هر سرزمینی کربلا این پرچم را دست به دست به همهء راهبران مردم و همهء آزادگان عدالت خواه در تاریخ بشریت سپرده است که، آخرین لحظه ای که می رود تا بمیرد و پرچم را از دست بگذارد، به همهء نسلها ، در همهء عصرهای فردا فریاد برمی آوردکه:
آیا کسی هست که مرا یاری کند؟
...

حسین وارث آدم، به قلم دکتر شریعتی


برگرفته از وبلاگ عاشقانه

روزهای بی خاطره

رمضان،عروج،محمد نمازی و مهندس های که می دانند کامپیوتر ها به برق وصل می شوند.

فرهمند هایی گیگابایتی،آرشیوی از بهترین های هالیوود و دکتر هایی که چه زیبا تلفظ می شوند.

جدال وجدان با تن،خربزه هایی که می لرزاند و دل هایی که گاهی سرد می شود، 

گاهی می خندد و گاهی هم پیامک می خواند.

خود خوری و دنبال کسی بودن چون رومی،نامه های الیزا و حرف هایی که می بوساند 

 هر چه خاک وطن است را بر لب.

و باز هم رمضان،صدای موذن.152،138 وحرف هایی مردانه شاید.مهندسک های فن آور. 

اینترنت 800 کیلویی و دانلود هایی بی هدف.

اینجا ما کارآموز(!) هستیم.حسرت هایی که می بینی و حضوری سرشار از صداقت.

پدر می دود و رضایت می خواهد.داداشی متواریست.و من بی لیاقت شده ام،باز هم و می گردم تمام میهمانانش را.

تلفن های بی بوق . . . شهرام ناظری.مولانا.جهان بخش.

من نمازم را می خواهم.من باز هم بوی شالیزار و هاوایی را با هم خواستم و تهی شدم از آدمیت.

این روزها گاهی غروب ها را چشم ها چه مشتاق می شود.ولی افسوس.

این روزها مادری پروانه شد.او تمام گفتن را آفرید.

روزهای بی روزه.روزهای بی نام.روزهای بی خاطره.  

 

پ.ن:همین که اول و آخر تو هستی،به محتاج تو محتاجی حرومه.

و اینک آخر زمان(آخرین دانشگاه)

و اینک آخر زمان
سالهایی به لطافت باران و دوستانی به صداقت قطره هایش.
زایش یک دنیا دلتنگی و آفرینش جهانی نو.
و اینک آخرین روز.
تمام.پرونده مختومه.دانشگاه بووووووووم.سال هایی که ایمان را آموختم و معنای خواهر.
محرم را دانستم که چیست و گم کردم هر چه آورده بودم از کلاس.
زریر گم شد و شاید . . . (خدا داند).
تا به خود آمدم داریوش را فروخته بودم به هم اتاقی،سیما بینا،چاوشی،یگانه،قهوه،فوتبال،برزو،
مهدی دیوونه،محمد سرآشپز،ابراهیم موذن،افشین،ثانی بد حساب،کاظم رابینز،رامین . . . ،
و داداش بزرگه(مهدی سفید).
و حالا اسیر یه دنیا پر از خواهر برادر هایی که دنیایمان کم می یابدشان.
یه شهر(بزرگترین روستای جهان){ناراحت که نمی شین،این یک تست جنبه سنجی است}،
دانشگاهی پر از هر چه که تو خواهی،
مهندس هایی که حالا دیگه واسه خودشون شرکت می زنن.
ترم بوقی هایی که اخلاص را یادمان می دهند.
و اینک آخر زمان.آخرین درس.آخرین امتحان.آخرین فوتبال(یاشاسین ترکیه).آخرین اینترنت.
جهانبخش گل،کرامت،حکمت نیا،کسبی،نادری،امیری،علی نژاد،عسکر پور،محمدی،رحمانیان،مصلی نژاد،
آزادفر،بهنام،دکتر،بردبار،حبیبی نژاد،مسرور،غضنفری،یزدانی،محکم کار،شیروانی،حمید،
فرشاد،سخنوری،شادمانی،حسینی،مسلم،لاری،زاهدی،حسین پور،خالقی،مظلومیان،فرهمند،
شیرزادفر،زرتشت،رضوی.(اگه اسمی از قلم افتاده گفتم شاید . . . ).
راستی که گفته که خدای تنها خالق است؟یعنی دنیای ما را احترامی نیست؟
و حال دلت می گیرد از هر چه بودنه.و پیامک ها را شاکریم.(ولی برزو . . .).
و تنها ممنون از همتون، همه ای که آدم بودن رو یادم دادین و عاشق شدن را فرمان.
آبجی های گلم،عشق های جاودانم،هم اتاقی های خدایی
و منی که تنها انتهای بودن خودم رو می بینم و دیگر هیچ.
و باز اسباب می کشیم،ولی آخرینش است.یعنی این مرگ است.
چه دلهره ی شیرینی وقتی که حس میکنی
تکه های دلت را جا می ذاری و هر جا که می نگری شبنم می آفرینی اما حیا را پاس می داری.
و گاهی باران می بارد.خودش می آید.اوج گرما می بارد.
اینجا آسمان ابریست و گریه را تمرین می کند.
دلت خیس خیس خیس.تنگ چون پهنای باند اینترنتت.
یوآخین لو،ژرمن قهرمان و باز یاشاسین ترکیه.شب بیداری هایی که نبودشان پوچی را یادآورند.
پشت سر دنیایی همیشه سبز ، سبز به رنگ آبی. و روبرویت پدر.دست هایی که قرآن تو هستند.
و اینک گام ها را چه رمق گم شده.و گلبرگ هایی که پر هستن از شبنم.
اینک آخرین فریاد.اما صدایش را چه شده !! چه خلوت کشنده ای دارد.
رقص ها را یادمان رفته انگار.
و تنها "مجنون نبودم" و " ماه من". شلوارک ها را باید کادو بگیریم.
راستی مال تو چه رنگی بود برزو؟
منوچ،سوالی که همه رو گیر مینداخت(حتی برزو را)،
موبایلی که صداش آدم رو . . . و زنگ های نیمه شب.
شاید واسه نماز شب بودن!!!
پیامک های پسورد دار،اسمی که هیچ گاه ندانستیم.راستی دستت رو باز کن.نه چیزی نیست.
این بار هیچ جا چیزی نیست.
و آخرین ترانه:شهره،ستار،شادمهر،سیما بینا،داریوش قدیمیمان و تکرار و تکرار و تکرار.
چه اعصاب خوردی آرامی.آرام آرام می آید،
دلت را می خرد و می برد با خود تا ابد.تا دمشق.به یاد چمران و شریعتی.
اینجا خونه دانشجویی.اینجا آهنگ و رقص،اینجا درس و فوتبال،
اینجا یورو 2008،اینجا یاشاسین ترکیه،
اینجا همه داداش، اینجا همه شبنم،
اینجا پر از غروب آبی(سرخی اون رو رنگ کردن تا شاید دلی نگیرد).
اینجا آخر همه چیه،اینجا آخر دنیاست.
و اینک آخرین یادداشت. وبلاگ و خونه دانشجویی.کولر ها همه خاموش و جنگ بر سر پنکه.
راستی در رو ببند . . .ش می ره بالا.
و اینک تسویه.هر چه که داری بیار. خریدار داریم.اینجا ژتون ها را باد می برد.
.
.
.
و من و حلالیت.از همه.از همه چیز. از کیبوردهای کارگاه.از آدم هایی که بازیگر بودم و
کارگردانم کردن.
از علی آقا،از س.( . . . )،از ( . . . )،از شیشه های آزمایشگاه شیمی،
ازبسیجی های دل،از تلفن کوچولوی داغ کرده،
از پشت خطی ها،از طرف های اون ور،از خودم،از خدا.
از گل های سرخ دانشگاه،از کاکتوس های آبجی ن.م .از 6120 کلاسیک.از دفتر خاطرات یوگا.
از میل های ثانی،
از پیش قضاوت ها،از هوش مصنوعی،از دکتر،از بهنام.
و باز ممنون واسه اون همه نقاشی که واسم کشیدین.چه کودکانه.
راستی اینجا گاهی دلم حرف می زند،اگر گلی بکارید ممنونتان میشم.
اینجا همه ی پیامک ها فارسی اند و 9 تومان.
فقط یادمان نرود دنیایی که رنگهایش را شبنم ها روغنی کردند وتابلویی که پازل از آب در آمد.
تکه ها را گم نکنیم.قول.
دیگه نمیتونم بنویسم . . .
میبخشین که؟نه؟

برادر کوچکتان زریر جوانمرد.


پدر

 

لعنت به هر چی اسم،که معنای پدر میدهد

 

Father

 

پی نوشت:خواهشا نظر ندین .برداشت منفی هم نشود.درک نمی کنین.

 

گریه نکن قهرمان

قهرمان می گرید.

قهرمان میبرد.و باران هم نامرد شده.پای قهرمان چرا سر باید بخورد؟

قهرمان می گرید.به حال دل هایی که میتپند برایش.به حال روزهایی که داشت.

قهرمان می گرید و یادش مانده سالهای پیش را.

زمانی که نامش را دوست داشتند و نمی هراساند کسی را.

قهرمان می گرید.آسمان هم می گرید ، شاید برای نامردی اش.

و این وسط سرخ هایی که باید خدایشان دیرک دروازه باشد.سرخ ها و نام ها.

اما چه شد.چه شده بود تیمی که می لرزاند دل ها را و گرفتار طوفان آبی.

سرخ های دربند قهرمان.

قهرمان می گرید.به زمانه شاید.به شانسش شاید.

به مادری که پرید و نتونست هدیه ای از برایش بفرستد.

قهرمان هر چه دل بود را برد، اما جام را جا گذاشت.قهرمان فوتبال یادمان داد.

قهرمان لیاقت را صدا می زند.

و باز قهرمان می گرید. ودلمان نیز می گیرد.راستی عدالت را ندیدی.

گزارشش را عادل می داد اما عدالت را من ندیدم.

عادل متعجب از اشک های شسته با باران قهرمان،تو گویی فهمش را گم کرده آیا؟!!!

قهرمان هنوز هم می گرید. آخر، دل ها گریسته بودن برایش.

قهرمان هر چه تو گویی داشت جز شانس.

و خدا انگار پول گرفته بود.

چلسی همیشه قهرمان را گریه چرا !!. او که هیچ کم نگذاشت.

بلند شو قهرمان.تو میلیون ها دل را بردی. تو هر چه آبرو سرخ را بود بردی.

بلند شو و بخند به زیبایی ای که آفریدی.تو میلیون ها آدم را میخکوب کرده بودی

و دهانها را متراژ چه بالا بود.

بلند شو و بخند تا اون مادر هم بخنده.

قهرمان همیشه قهرمان خواهد بود.

اگرم گریستی دلت هست. تو غرور را خالق هستی.

بلند شو و گریه را به تنهایی هایت بسپار.

عادل جان نخند به اشک هایی که لیاقت می خواهد دیدنش.تو نیز اعتبارت را از قهرمان می گیری.

راستی چند گرفتی برای گزارش بازی قهرمان؟

پس عادل نخند.حقوقت را بشمار.

بگذار قهرمان تا دلش می خواهد بگرید.کسی از تو نخواست توپ ها را جمع کنی.
و همچنان قهرمان می گرید.

 

دلتنگی هام

"دل من حالش خوشه اصلا بلد نیست بگیره ولی خیلی تنگ میشه گاهی می ترسم بمیره".


MySelf


(خودم)

گاهی اونقدر دلم تنگ میشه که حتی دلیلش رو هم نمی دونم.دل تنگ چیزایی که دارم.دلتنگ خودم.
دلتنگ یه "حس غریب".دلتنگ نفس کشیدن.دلتنگ گریه های کودکانه.دلتنگ پدر کنار دستم.
دلتنگ زارای پشت دیوار.دلتنگ سادگی.دلتنگ ماندن. دلتنگ خدا. . .
من می مونم و یه دنیا نفهمی.یه دنیا پر از دفترها ی مشق.یه دنیایی خالی. آغار ابدیت.
و پر میشم از حس نوشتن.یه چیزی مثل پرواز. اما نمی تونم "پرواز را به خاطر بسپارم".پرنده تا خداست.پرنده شاید قاصدش است.
و اون موقع ست که می خوام همه چیز رو بیارم،اما دلم تنگ است، طول میکشد.
من می گردم همه جای دلم رو. و بعد دلم می سوزد، به حال خودم.به نفهمیم.به حال خودش.
و من داد می زنم ،آی مردم من نیم کیلو وجود می خواهم!!
خدا می خندد،من حسش می کنم.و من می ترسم.دست هایش را پس خواهم زد آیا؟
فکر و فکر و فکر.اینجا عقل ها را گویا اسید نیتریک پاشیده اند.
و حس میکنی دوست داری.چه دلتنگی زیباییست!
شب،کیل بیل، ماکروسافت ورد و آخر دنیا.
و می گویی اینجا خدا می خندد،اینجا خدا می بوسد دلت را، ولی باید تنگ شده باشد.
پس تا خدا می خندد. . .
وای، خوابم می آد.هی، تا حالا از چشمهای یه مادر آب خوردی!!!!
اصلا تا حالا باد رو بوییدی؟می دونی خیلی آشناست بوی دلت رو میده و شایدم خدا رو.
یعنی فرق می کنن؟!!
الان بازم" دل من حالش خوشه".ولی نمی ترسم . . .



جای خوش دعا کجاست؟

این روزا کسی منتظره. بد جوری داره با خودش دعوا می کنه و ما هم دفترچه تلفنیم شایدش.


آدم خوبه ی من(رضای گل) دیگه حال نداره با دفتر شصت برگ آز الکترونیک بزنه تو سر من.


و همش از دعا می گه.


این روزا آدم خوبه ی من صداش خسته س. و باز از دعا می گه.


این روزا یه آبجی داره می پره.به بهشت زمین. به مکه. اون داره می ره و . . .


و اونم از دعا می گه. می گه حلالم کنین.


این روزا سید گل، دلش تنگ شده و من تازه می فهممش اونم بعد از چهار سال.


و اونم دعا می خواد.


وای، خطای دوست داشتنی، بچه مثبت یونی(دانشگاه)، اونم دلش گرفته. ولی کاش می تونست حرف بزنه.


می دونین اونم دعا می خواد.


و خودم. این روزها که چه عرض کنم،بهتره بگم این ماهها، دارم می گردم، همه ی وجودم رو


آخه می خوام خودمو پیدا کنم.


می خوام بدونم چرا علی توی اون چاه گریه می کرد. راستی زهراش الان کجاس؟


چرا "عجب صبری خدا دارد"؟


چرا اومدیم؟ و کجا باید بریم؟


این ماهها من تمام شیطنت هام رو دارم می شمارم.غیبت ها، اذیت ها، بی نمازی ها، و . . .


و اون موقع بیشتر گم می شم .تازه از خودم می ترسم. و می رم دنبال علی(ع) .


توی نهج البلاغش.سر قبر زهراش.کنار تن بی سر حسینش.


یا شاید میون دستای عباسش(س).


و تازه می فهمم که منم دعا می خوام.


حالا هم اومدم گدایی دعا.واسه همه ی دلای دنیا.


کمکم می کنین؟


راستی خانوم مهندس ما روی شما حساب ویژه باز کردیم.


(داشتن کسی با اسم مقدس زهرا لیاقت می خواد، دعا کنین لایق بشیم).