گفتم:
نمیدانم که در قیـــد که هستی طــرفـــــــدار خدا یا بت پرســـــتــــی
نمی دانم در این دنیای محشر به چه عشقی چنین ساکت نشستی
گفت:
طرفدار خدای عشقم ای یار از این عاشق کشی ها دست بردار
که کار بت پرست بی وفایی نه من که غصمه درد جدایـــــی
گفتم:
خدا را با تو هرگز نیسـت کاری که تـــو نا خــــــدای روزگاری
به روی زورقی درهم شکسته مثل ماه ی که رو ابرا نشستـه
گفت:
اگر من ناخدایــم با خدایــم نــکن تــو از خدای خود جدایــم
به تو محتاجم ای یار موافق به تو محتاجم ای همراه عاشق
گفتم:
خدای عشق تو داره خدایـی که تو دینـش گنـاه بی وفایی
بگو رندانه می گویی صدف سوز تو نور ماه ی و من نور فانوس
تو هشیارانه گفتی یا ز مستی نفهمیدم که در قید که هستی
گفت:
من غرق سکوتم تو بخوان قصه پرداز تویی من هیچم و پوچم تو بمان سینه و راز تویی
بــه تــو محتـــــاجم ای یــــــار موافـــــق بـــه تـــو محتــــاجم ای همـــراه عاشـــق
گفتم:
من غرق سکوتم تو بخوان قصه پرداز تویی من هیچم و پوچم تو بمان سینه و راز تویی
من رو به زوالم دم آغاز تویی....
منبع:حکایت پنجم از فردمنش
سهشنبه 29 فروردین 1385 ساعت 23:48