گاه‌نوشت‌های یک زریر
گاه‌نوشت‌های یک زریر

گاه‌نوشت‌های یک زریر

فقر نوستالوژیک


یادش نخیر. فقط فقر داشت و زجر داشت و کار.

اما دلخوشی‌های بزرگی بود برامون.

آویزون


آویزون که باشی همین می‌شود.
آویزون که باشی یکدفعه‌ای میری اون بالاها و خوب که هوا بَرَت میداره تالاپی پهن می‌شوی کف روزگار و آخرش می‌شوی درس‌عبرت.
امروز جایی بودم که هی با خودم کلنجار می‌رفتم که من چند؟
امروز جایی بودم که به چشم‌هام دیدم که همه‌ی ماها مثل هم هستیم... فقط قیمتمون فرق میکنه.
.
.
راسی خودت چند؟

مردی به نام سیمین

این بار اگر زن زیبارویی را دیدید، هوس را زنده به گور کنید!

و خدا را شکر کنید برای خلق این زیبایی...!

زیر باران اگر دختری را سوار کردید، جای شماره به او امنیت بدهید!

او را به مقصد مورد نظرش برسانید!

نه مقصود مورد نظرتان!

هنگام ورود به هر مکانی با لبخند بگویید: اول شما!

در تاکسی، خودتان را به در بچسبانید! نه به او… !

بگذارید زن ایرانی وقتی مرد ایرانی را در کوچه ای خلوت می بیند، احساس امنیت کند نه ترس!

بیایید فارغ از جنسیت، کمی مرد باشید!

ای دهقان فداکار! تو در روزگاری بزرگ شدی که مردی برهنه شد تا زنان و کودکان زنده بمانند! اما من در روزگاری نفس می کشم که زنی برهنه می شود تا کودکش از گرسنگی نمیرد!

در سرزمین من هیچ کوچه ای به نام هیچ زنی نیست… ! و هیچ خیابانی...! بن بست ها اما… فقط زنها را می شناسند انگار...!

اینجا نام هیچ بیمارستانی… مریم نیست! تخت های بیمارستانها اما… پر از مریم های درد کشیده است! … که هیچکدام… مسیح را آبستن نیستند!


.: سیمین ﺩﺍﻧﺸﻮﺭ

تو را دوست میدارم


تو را به جای تمام کسانی که نشناخته ام دوست میدارم

تو را به جای تمام روزگارانی که نمی زیسته ام دوست میدارم
برای خاطر عطر نان گرم
و برفی که آب می‌شود
و برای  خاطر نخستین گل‌ها

تو را به خاطر دوست داشتن دوست میدارم


.: عاشقانه های پل الوار


شرافت موجودی به نام انسان

می آید روبرویم می نشیند.دست هایش لرزان است.به همه چیزش شک می کنم.به اشک هایش،به لب های سخنگویش،به روزهای به ظاهر بی چاره گی اش و بیشتر از همه به صداقتش.

حرفهایش را میزند و می رود.

من می مانم  و یک دنیا ارزش که دارند کم بها می شوند.

به خودم هم مشکوکم.

امیرحافظ

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

بو آدام منیم بابام دی



لینک ویدیو

پی نوشت:
- تقدیم به تمام پدرهایی که حضورشون میشه خجالت،میشه بی سوادی،میشه نیاز،میشه هزار چیزی که انسانیت رو تعریف یا تحریف میکنه تا یکی مثل من الان هی پز فهم و مدرنیته بده تا حتی خیلی وقت ها یادش بره ریشه از کجاست.

حرف هایم

همه ی درس امروز من این باشد که یاد داشته باشم اصراف نکنم.

سرانه ی مصرف خنده هایم،حرف هایم و نگاه هایم را بدانم.


پ.ن:

- خدایا یارم باش تا محتاج جز تویی نباشم و کنارم باش تا ترسوی کوته دیده گی هایم نباشم.

- خدایا نفس بی عزت،بی تن بودنش بهتر است.به تو توکل می کنم.

عاشورای من و حسین

کاری به اعتقاد و دین و هزار جور داستان دیگه ندارم،اما تو خودت رو بذار جایی اون.بذار جای کسی که جلو ناموسش،جلو چشای زنش،بچه ش کوچیک بشه.بی دست بشه.ناتوان بشه.و فقط بخاد نگاه کنه.اگه نمی تونی درک کنی هنوز تجربه ش رو نداشتی.منطقی فکر کن.اسطوره نساز.منم توقع ندارم من و امثال تو برا چشای قشنگ عباس گریه کنیم.خودم رو بیشتر میگم.خودم فقط باس بفهمم بی کسی چقدر سخته.بی پناهی سخت تر از اون.

کاری به عناوینی که روش میذارن ندارم اما حرمت اینجور کشته شدن واجبه.این ها رو من میگم شهید.

دیروز یه تصویر شبیه سازی شده دیدم از حسام نواب صفوی که در قالب پوستر حضرت عباس درستش کرده بودن.خیلی خجالت کشیدم.از خودم بدم اومد.وقتی نوحه خون من از قد رعنای عباس میگه،از چشای قشنگ عباس میگه که همه رو دیوونه کرده اونوقت یه بی شرف هم پا میشه تصویر یه بی شرفتر از خودش رو میذاره تو قاب ابوالفضل.

حسام نواب صفوی که تو تمام نقش هاش فقط دنبال حفره های زنونه است.شایدم خودمونم هم حتی.نواب صفوی که حداقل توی بیشتر از نصف نقش هاش فقط هیزی رو داره داد میزنه.

پ.ن:

 - خدایا یادم بده مثل یه مرد نفس بکشم.

- از اینجا بخوانید.

آدم زرنگ

گاهی از وقتهای زندگی همه اش به این فکر میکنم که آیا اگر حقم را دزدیدند منم مجازم که پس بدزدم؟
خب من هم مثل همه ی آن آدم هایی که هی دلشان می خواهد وجدان درد نداشته باشند دنبال اینم که کفش هایم را سر دل بی گناهی نگذاشته باشم.تا نکند خنده هایم دلی را شکسته باشد و یا درآمدم به چیزی مثل خرده شیشه ماسیده باشد.
نمیدانم چرا اینروزها هی کمتر می توانم بنویسم.قبل تر ها بهتر بود.قشنگتر میشد دروغ نوشت.راستش مشکل ما آدمها همین است.همیشه برای راستی ها جا کم می آوریم.
امروز یارو راحت با یک تلفن بلند شده و آمده که بنشیند پشت فلان میز و هی مهندس خطاب شود و هی حقوق بگیرد و هی مثلا زندگی کند . . .
اینجور وقتهاست که حالم از انسان بودن خودم بهم میخورد.اینجور آدم ها می آیند و چند نفری را بلند و کوتاه کنار هم می چینند تا پله ی ترقی اشان فردای روزگار لنگ نزند.تا گردش چرخ مملکت را حواله کنند به فلان جای مبارک اشان.
این آدم ها را صدا می زنیم زرنگ  :-(

طمع آدما

توی این چند روز اخیر دید من نسبت به خیلی چیزا به کل تغییر کرد.داستان از این قرار بود که چند نفر از کسایی که توی محل کدخدایی بودن برا خودشون و ریشی سفید کرده بودند قصد کردن یه سری تغییراتی بین خودشون داشته باشن.ریش سفیدای محترم که در برخی موارد پرفسوری سفید بودند،با صحبت هایی که با ما داشتن و جلسات توجیهی و هماهنگی و هزار تا آیه و قسم،بالاخره به توافقاتی رسیدند.اما فردای همان روز همان آقای همه چیزفهم میره پیش همون کس هایی که پیش من داره بهشون فحش میده،پیش من قسم و آیه میاد بالا که کارشون درست نیست…بله،میره پیش همونا و قسم برادری میخوره.

باورم نمی شد که طمع کثیف ترین چیزیه که آدم می خوره.دلم براتون بگه که اینا رو اینجا می نویسم تا بدونین حاجی بودن،مدیر مدرسه بودن،فرهنگی بودن،کدخدا بودن و خیلی چیزا هیچ دلیلی نمیشه برا اینکه یه نفر آدم باشه.


در تکمیل داستان بهتون بگم که ما نیز به محض متوجه شدن دروغ حاجی و زیرآبی عمیق ایشون،خیلی راحت شاهد محترم رو سوار بر راکب خودشون کردیم و با نیسان گرامی خاله پسر دوان در پی او رفتیم.حاجی را در محل مذکور یافته و او را مرتب شستیم تا خدای ناکرده عقده ای بر دلمان نماند و حقی از …خوری حاجی ضایع نشود.

پی نوشت:
- یاد کارتون های بچه گی خودمون افتادم.بیچاره پینوکیو تا میومد یه شوخی کوچولو کنه :) دماعش نیم متر میومد جلو.الان حاجی راحت جفت پا میره رو کتاب خدا،آب از آب هم تکون نمی خوره
- نتیجه:زندگی های امروزی رو تنها باید با دید منطق با بقیه شریک شد.تنها حرم دلت هست که محرم هستی رو باید اونجا راهش بدید.جز خدا به هیچ کس امیدوار نیاشید

این شبها!

خدایا شبهایی که تو قدرش میخوانی من شده ام مترسک خیال هایم.
خدایا،گیرم لیاقتم را انداخته ام میان این همه عادتی که شده زنده گی،پس لطف تو کجاست؟
خدایا،میخواهم قدردان همه ی نداشته هایم باشم که گمانم است،
می خواهم بفهمم که تویی رنگرز این شادی های کوچکم،
میخواهم ... اما ... اما یادم می برد آن همه نداشته ای که شده وزوز خرمگس های  زندگانی.
شاید باور ت نشود چقدرها دورم از تو!آنقدرها دورم که میروم گدایی بودن از آن بچه پرروی دهه ی هفتادی.
میروم جل شوم روبروی آن میز شیک هانیوانی.
میروم انتهای کوچه ی شش مرغ بپرورانم.
مینشینم کنار همان آسفالت پرخاطره ی خودمان و هی می شمارم همه ی آنچه را که باید.
خدایا،خیلی وقتهاس که یادم رفته ای.
بعد از اسماعیل خیلی بیشترها یادم رفتی،حالا کل فهمم از زندگی این شده که آنچه را دوست دارم باید از کمتر از تو خواست.
فهمیده ام تو همیشه گیر عرفان و حکمت و لیاقتی.
فهمیده ام زبان تو خیلی سطح ش بالاست،من هنوز اسمبلی را هم یاد نگرفته ام.
فهمیده ام به نیت و التماس و لیاقت نیست،اینها همه بهانه اس.
فهمیده ام پاهایم خیلی زورشان به تو می چربد.
خدایا،می دانم همین فردا شاید بلند شوی فلان تیر خلاصت را روانه کنی سوی آخرین امیدم  و بگویی دیدی،من هم  هستم.
میدانم.آخر بیشتر از این چیزی نصیبم نکرده ای.لابد من هم باید توبه کنم و داد که بارالها ای یگانه معبود،ای مرغ بزرگ آسمانی . . .
بی خیال خدا! از پرستش های آتش ترس حالم بهم میخورد.می خواهم همه ی دین را بالا بیاورم.
می خواهم بروم بالای آن کاهدانی نیمه ساخته و هی بخوابم روی آن دیوارهای کمی عریضش  و هی ستاره بشمارم.
آنقدر بشمارم که یادم برود برای چه آمده بودم.
راستی تو فکر میکنی من نماز خواندن را باز یاد می آورم؟
خودم که خیلی مشکوکم.
خدایا ! لیاقت پدری را گدایی می کنمت.
خدایا ! شکر برای زارا.شکر برای آن لبخندهایی که می شود تمام وجودم،می شویدم، و من هنوز گیر وام هایی  که از چشم های صبورش گرفته ام.
خدایا به عزت و بزرگی ات قسم،ببین که میدوم تا نکند دل زارایم بلرزد،
ببین که می روم تا امیرحافظ خجالتش نشود که بگوید پدر.
حالا تو هی گیرم بیانداز میان آن هفتادی ها.
باشد،


رمضان مبارک!

رمضان چند سالی می شود قایم ات کرده ام پشت یک نسخه.

چند سالی می شود قاب شده ای روی دیوار میخ دوز خانه.شده ای هیچ.شده ای آب معدنی های 300 سی سی.

آنقدر دوری که حتی نمی دانم کجای این تقویم لعنتی گوشی من جا خوش کرده ای.

آنقدرها دور که پورنوگرافی آن میز لعنتی می شود قاب چشم های این روزهایم.

رمضان،من خسته شده ام از بس که هی خوانده ام و شندیده ام.آنقدر فرهمند آزاد داد زد این آل یاسین ش رو توی این گوش هایم که خریتم را باورم شده.

رمضان،حالت این روزها چگونه است؟یادت می آید غروب های شجریانی ات را؟انگار هی من می گشتم و می پاییدم تا آن غروبت را یکجا بگیرم بگذارمش توی بقچه ی چوپانی ام.و تو هی می خواندی و من رقاص شمس تبریزی ات بودم.

رمضان یادت می آید آن سال را که خودم را تف کردم روی دیوار آجری آن کارگاه؟یادت می آید نشسته بودم با خودم حساب و کتاب آخرتم را جور می کردم تا مالیاتش را شاید معاف باشم.همان روزها بود که خرابم کرد و رفت.شدم اینی(هرچه دوست دارید میتوانید بخوانیدش) که الان تازه یادش می آید فردایش رمضان است.

راستی تو چی؟همه اش من دارم داد بی شرفی میکنم.تو در چه حالی؟آن سالها دعای سحرت چقدر خوش بود.

همه اش من بودم و یک رادیوی خراب که به تو که می رسید تازه یادش می آمد باید داد بزند.نجواهای شبانه ی کنگرلو را یاد داری؟اولین محرم با اصفهانی را خاطرت هست.آن کثافت بندباف و تخمه خوری های ظاهری را چی؟

خراب شده ام رمضان،حالا سالهاست که بیشترم شده ترس تا بنده گی.شده ام همان تف معروف کف آسفالت.هیچم رمضان.

آنقدرها رفته ام تا که هیچ یادم نمی آید جز لبخند آن کتابفروش مزخرف.به گمانم این مزخرفی که هی مدام صدایش میزنم،خودم شده ام.

گفته اند فردا نخستین قدمت را مقدمیم!!!اگر راست است حواست به ترس ها،به شک ها،به آن همه نگاه های رژلبی،به چشمک های شهوانی،به کفرگویی های هر روز سر سفره،به روزی که فحشش را تو نثاری،... حواست به این ها،به من هم باشد.


کتابخونه

میون این سالنی که سالهای خوبی بود،هم برا خودم و هم برا زتدگیم.این چهار دیواری خنک که حرف  زدن رو یادم داد،با بوی اون کتاباش.خوابای(خابای)شیرینش و سالهایی که همش بیخود این من از خودش ترسید و من به گمانم که حق هم داشت.همش یادش می رفت که او هست.
میون این سالن آرام و خنک اینروزا گاهی کتاب میخونم،گاهی میخابم و گاهی حتی فکر هم میکنم :)
میون این سالن اینروزا یه چیزی مثل امید پیدا کردم و خیلی وقتا افسوس اینو میخورم که چرا وقتی تو هستی من میره و پاچه خاری معتاد پراید سوار رو میکنه؟!!
اینجا،این آروم بودنش خیلی قشنگه.سالها بود که من خوب فکر نکرده بود.اینروزا فکر میکنم که من داره خودش میشه.فلسفه های زیادی می بافم از همه چی،حتی،حتی فراموشی یه بسم الله و همیشه فراموشم میشه که پس "شستن یک بشقاب" چی میشه؟
خیلی وقتا پسر زورش رو میزنه برا اینکه برسه به یه فنجان حتی.....
و من هی داد میزنم که برو،برو،برو... راسی من چرا تا حالا به خودش نگفته برو؟!


پ.ن:شاید بشه عنوان زد که "من کتاب میخوانم".

پ.ن2: قرآن: فَأَیْنَما تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجْهُ اللَّهِ
           و هرکجا رو کنید خدا آنجاست.


پدر

نمی دانستم قیمت نانی که دادنش را کلاس نخستم آموخت،وجودت بود پدر!


پ.ن:روزت پدر(و برا اینکه بعضی ها ناراحت نشن) روز مرد! مبارک.

اهلی شدن

مارمولک،سخنرانی حاج آقا در زندان

 "

بسم الله الرحمن الرحیم.

سلام عرض می کنم خدمت حضار محترم و بالاخص دوستان عزیز خلافکار. خوب! البته همه ی ماها می دونیم که آدمها گاهآ از نداری و بدبختی و گرفتاریست که دست به کارهای خلاف می زنند و از قدیم هم گفتند که آدم خلافکار دین و ایمان ندارد. خوب، حالا این یعنی چی؟ خدمتتون عرض می کنم. اولآ فکر نکنید که خداوند شما را فراموش کرده. شاید درهای زندان به روی شما بسته باشد اما درهای رحمت خداوند همیشه به روی شما بازه. اینقدر به فکر راههای دررو نباشید. خوب! خدا که فقط متعلق به آدمهای خوب نیست.


خدا، خدای آدمهای خلافکار هم هست و فقط خود خداست که بین بندگانش فرقی نمی گذارد. فی الواقع خداوند اند(end) لطافت، اند بخشش، اند بی خیال شدن، اند چشم پوشی و اند رفاقت هست. رفیق خوب و با مرام همه چیزش را پای رفاقت می گذارد. اگر آدمها مرام داشته باشند هیچوقت دزدی نمی کنند. ولی متاسفانه بعضآ آدمها تکخوری می کنند و این بد روزگار است. بایستی ما یه فکری به حال اهلی شدن آدمها بکنیم.


اهلی کردن، یعنی! اهلی کردن یعنی ایجاد علاقه کردن! و این تنها راه رسیدن به خداست که بسیار هم مهم است. من قصد نصیحت ندارم. چرا که فایده ای هم ندارد و اصلآ به زور هم نمی شود کسی را وارد ...(بهشت کرد)! این است که آدم باید اصلآ تن ...! بگذارید با این شعر من جمله ام را تمام بکنم. تن آدمی شریف است به جان آدمیت، نه فقط ...! تن آدمی شریف است به جان آدمیت، نه همین لباس زیباست نشان آدمیت. من از همینجا آرزو می کنم که شماها هر چه زودتر از اینجا آزاد بشید و راه خودتونو پیدا کنید. شما هم دعا کنید که من هم پیدا کنم و من دیگه شما رو اینجا نبینم و شما هم بنده رو اینجا نبینید. ان شاءالله که یه جای دیگه همدیگه رو ببینیم.


والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته.   "


منبع: Gerami.BlogSky


پ.ن:خیلی وقتِ کِ اهلی شدن و اهلی موندن یادم رفته. :(

پ.ن2:این بخش مارمولک همیشه تو گوشمه.

پ.ن3:دانلود قطعه ی صوتی متن بالا[کلیک] (برگرفته از فیلم مارمولک)

مادر

به تمام مادران سرزمینم
به غربت نشین قلبهای نوجوانی،به رنج کش کودکی هایم،به چشمهای همیشه پر آب،به مغرب های مقدس،به نام پاک اطهرت،به تو مادر.
قبل ها هم گفته ام،شاید هیچ گاه اینجا نیایی و نخوانی و ندانی.آخر تو سواد را فقط تا چشم های من رفتی،و شاید برای همین بود که هیچ وقت دروغک هایم را باور نبودی.
شاید ندانی مادر که من می دیدم آب چشم های سحری ات را با طعم نان بازاری.
شاید ندانی که من هم شدم مفسر دعاهای هر روز مغربت.شاید ندانی مادر،روزهایم،زندگی ام و الانی که اینم را فقط برای تو نفس کشیدم.
اما باز من کجا و لیاقت تو؟!!!!
مادر:داستان خوان شبهای چایی خوری کنار اتاقک نیمه برهنه.
مادر:شاعر و مفسر چشم های کودکی من میان آن جوی همیشه مزخرف.
مادر:دستگیر زریر بی خدا،هنگامه ی لرز میان اتاق.
مادر:معجزه گر کاغذهای سیاه و سفید سادگی،
مادر:قرآن ناطق همه ی عمرم.
من میفهمم دردهای طعنه دار آن 21 سال را،من میدانم شوق شنیدن صدای گریه کودکی را،
من سال هاست که پسر تو بودم،قبل از همه ی آن چیزهایی که فکر دیگران است که هستم.
من هنوز هم فراموشم نشده،وقتی گفتم چشم پس خواهد شد.
حمام پلاستیکی میان حیاط را یادت هست،با آن شلنگ گازش؟
راستی آن پیرمرد درختکار خاطرت هست؟نهار نخورده،تو رفتی و من با آن پاهای کوچکم تا می توانستم می دویدم،می دویدم و زار گریه می کردم،اما رسیدم.
از همان روزها یادم دادی که باید تا آخر رفت.
وقتی گفتم چشم باید تا آخر رفت.
خیلی های دیگر است که نمی شود هی گفت و هی گفت و هی گفت.
راستش تا آن 26 مهر نیامده بود،تا وقتی که نام پسرک توی آن صفحه ی دوم شناسنامه ام نرفته بود،همه اش میگفتم مادری وظیفه است.حال هر چه این پسرک بزرگتر می شود،تو هی بیشتر آن قرآن ناطقم می شوی.
شاید هدیه ی روزت شد یک بستی با قهوه.اما دلم باشد برایت.مثل همیشه دعایم کن.
روزت مبارک...