و پاییز مزرعهی عشق است . با عطر نعنا و پونههای کنار جوی آب . پاییز حکایت دل شیدای من است .
عاشقی را از رنگهایش آموخت .چقدر تنهام . مثل تمام اون غروب های پاییزی که فقط دلهره بود و ترس و کار و کوه و بیکسی .
چقدر خدا با من لج داره .
خسته شدم . از این همه انتظار خسته شدم .
چقدر دلم سنگین است امشب . انگار که آرامش درونم را کسی دزدانه برده باشد . چقدر همه چیز راحت از دست میرود . وقتهایی تمام دلخوشی آدم بوسهایست ، آغوشیست ، دستهاییست که سفت انگشتان تو را فشار دهند و تمام غم دلت را بچلاند.
اسمش هر چه که باشد در باورم نیست که حقم باشد این همه بیمهری .
چقدر همه چیز راحت پر میکشد . چه راحت آغوشی که ماهها به آن اخت بودم رفت .
و چه خدای لجبازی . همه چیز را با هم ویران میکند .
ریرا را میگیرد . ریرا را خودآزار میکند . به ریرا میگوید زریری که حقش است نامحرم است .
و از آن سمت هم زندگی آرامِ کسی چون سمانه را طوفانی میکند .
چه خدای بیرحمی .
مانده ام به چه غلط کردم گفتن من از مابقی میگذرد ، می بخشد و رنج نمیدهد .
مانده ام چقدر باید زاری کنم تا ریرا خودمراقبه نباشد . چقدر باید دعا کنم تا زندگی کسی چون سمانه را غبار نگیرد . چقدر گلایه کنم تا پاهای مادر کمتر درد بکشید ، تا پدر آرام تر باشد ، تا دلم آرام بگیرد .
کمکم به نبودن ها و نشدن ها دارم عادت میکنم .
و چه حس بدی .
چقدر بد که آدم بی روح بشود .
برود میان لاک خودش و از تنهایی لذت ببرد .
چقدر از اینگونه آرامش بیزارم .
و چه تناقضی . بیزاری و آرامی .
خدایا کمکم کن . آرامشم ده .