رمضان چند سالی می شود قایم ات کرده ام پشت یک نسخه.
چند سالی می شود قاب شده ای روی دیوار میخ دوز خانه.شده ای هیچ.شده ای آب معدنی های 300 سی سی.
آنقدر دوری که حتی نمی دانم کجای این تقویم لعنتی گوشی من جا خوش کرده ای.
آنقدرها دور که پورنوگرافی آن میز لعنتی می شود قاب چشم های این روزهایم.
رمضان،من خسته شده ام از بس که هی خوانده ام و شندیده ام.آنقدر فرهمند آزاد داد زد این آل یاسین ش رو توی این گوش هایم که خریتم را باورم شده.
رمضان،حالت این روزها چگونه است؟یادت می آید غروب های شجریانی ات را؟انگار هی من می گشتم و می پاییدم تا آن غروبت را یکجا بگیرم بگذارمش توی بقچه ی چوپانی ام.و تو هی می خواندی و من رقاص شمس تبریزی ات بودم.
رمضان یادت می آید آن سال را که خودم را تف کردم روی دیوار آجری آن کارگاه؟یادت می آید نشسته بودم با خودم حساب و کتاب آخرتم را جور می کردم تا مالیاتش را شاید معاف باشم.همان روزها بود که خرابم کرد و رفت.شدم اینی(هرچه دوست دارید میتوانید بخوانیدش) که الان تازه یادش می آید فردایش رمضان است.
راستی تو چی؟همه اش من دارم داد بی شرفی میکنم.تو در چه حالی؟آن سالها دعای سحرت چقدر خوش بود.
همه اش من بودم و یک رادیوی خراب که به تو که می رسید تازه یادش می آمد باید داد بزند.نجواهای شبانه ی کنگرلو را یاد داری؟اولین محرم با اصفهانی را خاطرت هست.آن کثافت بندباف و تخمه خوری های ظاهری را چی؟
خراب شده ام رمضان،حالا سالهاست که بیشترم شده ترس تا بنده گی.شده ام همان تف معروف کف آسفالت.هیچم رمضان.
آنقدرها رفته ام تا که هیچ یادم نمی آید جز لبخند آن کتابفروش مزخرف.به گمانم این مزخرفی که هی مدام صدایش میزنم،خودم شده ام.
گفته اند فردا نخستین قدمت را مقدمیم!!!اگر راست است حواست به ترس ها،به شک ها،به آن همه نگاه های رژلبی،به چشمک های شهوانی،به کفرگویی های هر روز سر سفره،به روزی که فحشش را تو نثاری،... حواست به این ها،به من هم باشد.
بالاخره محمودجان تونست یه تعریف نو توی اقتصاد بیاره.
پ.ن:اینجا صف مرغ.من نفر 263.
پ.ن2:راسی یه مدت میشه که دنبال یه خواننده مرد می گردم که ابرو نازک نکرده باشه...
اون موزیک های مزخرف دبیرستانی با اون فکرای بچه گانه بودند که خراب شدن روی آینده م.این آینده ای که اگه الانم خوب راه برم میدونم لذت داره.
اون روزهای آشغال،اون افتخارهایی که مثل خر کیفورم می کرد.یه زنجیر ساچمه ای،یه کاپشن مزخرف پرواز با تودوزی نارنجی،یه ساک کوچیک آبی،یه کفش دست دوم تنگ،یه شلوار راسته،...
تف به بی فرهنگی....
پ.ن:خیلی وقتا آدما باید همه چیزشون رو ریست کنن.
پ.ن2:قبل ها فکر می کردم قشقایی یه فرهنگ بزرگ و ریشه داره،اما الان نمی دونم قبلا قشقایی ها جز دزدی چه غلط دیگه ای کردن،اینروزاشون که بجز یه مشت معتاد [...] چیز دیگه ای ازشون نمی بینم.
من می دانم فردایم همین روزهاست،همین روزهایی مینشینم سرکوچه ی بی عاری و می گویم که این منم.
مینشینم و با خودم قول های بچه گانه میذارم تا شاید سر خودم را هم شیره بمالم.
میدانم که این ره که می رفتم به . . .
حالاهاست که حالم از خودم بهم بخورد.حیف این سه حرف م ، ر ، د
یک نفر که انگاری آن ذوق بچه گانه اش را هی سوسو می زند میان چشمایم،
یک نفر که هی می فهمد و می فهمد و می فهمید،آنقدرها که حالا من هم فهمیده ام.
من هم فهمیده ام این رنگ ها نیستند که تفسیر می کنند،این منم.
این روزگار نیست که هی می دود پاچه ی من بیچاره را مثل همان سگ هار پایین مزرعه میگیرد،
فکر کنم ترسم از آن دورها خیلی مشخص بود.
خب حالا برگشته ام تا یاد بگیرم که می شود باز همه چیز این زندگی را منتظر بود.
می شود با آن چراغ نفتی مزخرف باز خواند و شد مهندس...
حالا مهندس ....
پ.ن:اولین برداشت.{چقد همه جا اینقد تاریکه،باید زود بزرگ شم تا دستم به کلید برسه}
اینکه من کجای زندگی باشم احتمالا مهم نباشه.
مهم اینه که دیگه نبینم کسی به پشت خوابیده و تا میتونسته دستاش رو باز کرده و زیر لب هی صدا میزنه طووآر طووآر...
پ.ن:بعضی چیزا رو که می بینم به آرامش این نت موسیقی شک میکنم.
پ.ن2:خدایا شکر برای همه ی خوشبختی های کوچیک و بزرگی که بهم دادی.
پ.ن3:کر بودن و ندیدن من چاره نیست.میدونی که چی میگم؟!
پ.ن4: إِنَّما یُوَفَّى الصَّابِرُونَ أَجْرَهُمْ بِغَیْرِ حِسابٍ
که صابران اجر و پاداش خود را بیحساب دریافت میدارند
بیشترین چیز آدما که اذیت میکنه اینه که راس جلوت وا می ایستن و با اون پوزخند مسخره شون میگن:"خیلی مخلصیم".
راس وا می ایستن و فکر میکنن که تو هم همون پخمه ای هستی که نیم ساعت پیش تیغش زدن.