گاه‌نوشت‌های یک زریر
گاه‌نوشت‌های یک زریر

گاه‌نوشت‌های یک زریر

سادگی

ها چقدر فقیرند. چقدر دلم امشب از خودم و سادگی‌ام گرفت . دلم چقدر کودکی ام را خواست . دلم تنهایی و مزرعه و غروب سرد پاییزی و بوی علف نیمه خشک روی ه‍یزم انار را خواست . دلم خدا را خواست امشب . دلم خودم را خواست . خود ساده‌ام را . که نشسته‌ام انتهای تنهایی و با خدا داستان‌سرایی میکنم . من میگویم و او می‌خندد. 

چقدر الان نیازت دارم.  چقدر تنهام . چقدر ساده م .

نظرات 1 + ارسال نظر
ری راااا یکشنبه 25 مهر 1400 ساعت 18:34

چی شده

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.