ها چقدر فقیرند. چقدر دلم امشب از خودم و سادگیام گرفت . دلم چقدر کودکی ام را خواست . دلم تنهایی و مزرعه و غروب سرد پاییزی و بوی علف نیمه خشک روی هیزم انار را خواست . دلم خدا را خواست امشب . دلم خودم را خواست . خود سادهام را . که نشستهام انتهای تنهایی و با خدا داستانسرایی میکنم . من میگویم و او میخندد.
چقدر الان نیازت دارم. چقدر تنهام . چقدر ساده م .
چی شده