گاه‌نوشت‌های یک زریر
گاه‌نوشت‌های یک زریر

گاه‌نوشت‌های یک زریر

آبی

اینکه کجا را چه رنگی بزنم،مسئله است.

آبی.آبیِ امید و زندگی.

کمی باید آنسوتر را بنگرم.

همین :)


منبع تصویر: امید از Bandar Raffah


پی نوشت:

- خداوندا برای همه ی آنچه که اکنون هستم سپاست می گویم.

- برای دانلود تصویر در اندازه ی دسکتاپ تصویر بالا اینجا را کلیک کنید.

بهارهایتان نارنجی!

به گمانم چای بهار نارنج بود.

همانی که زندگی را الفبایش شده.

همانی که شیرازش بدان محتاج ست.

همانی که به این حیاط قدیمی،به این من قدیمی تر می گوید که اینجا بهار است.



منبع تصویر:عــکــس بـان


پی نوشت:

-  أَلاَ بِذِکْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ

می رسد اینک بهار



خوش به حال روزگار و دشت و احساس و بهار

کز حضورت می تراود عطر نرگس چشمه وار


سایه ات از هفت سین مهر تو ما را بس است

روشنی میگیرد از چشم تو هر گوشه کنار


.: نسیم محمدی


پ.ن:و خوش به حال من :)


به حرف هایی که تو نیستی!

دیگر آرام آرام عادتم می شود که همیشه ام "تنها هیچ" باشد.
دیگر حتی گاهی صدایم هم می زنند.
به نم نم بارانکِ میان جوی کودکی،یادم رفته که سبزه ی عیدم را کی می کاشتم.
ذوق نان شیرین شیری،با آن بوی خاص وسط حال بزرگ خانه.
رویش هر عید زیر تیر میان سبزه ها که سال هاست که حتی مثالش را هم ندیده ام.
باز همان داستان مکرر ِ نقطه سرخط است.
و رویشی که حالا خنک میکند دل کوچک همیشه مشتاقم را.
خوابهایم که گاهی بارانکی است،با آن چشم هایی که شرایط را یادم می آورد.
و باز خوش به حال من...
خوش به حال من با آن تنهای گشت زنِ پیکان باری!
خوش به حال من با آن بیمه گذار بندِری!
با کافی نت دار بیکار،با هتل عادل آبادی،با یاردانقلی حافظی!
خوش به حال من با زارای معصوم غصه هایم.
.: به شکرانه ی این شبم

خدایا !

خدایا مگذار فراموشم شود تلاشهایی که ذهن منحرفم دارد .
کمک کن یادم باشد سگ پشیمانی زیر مهتاب را.کمک کن یادم باشد نفرتی که از خود دارم و بی لیاقتی ام.
کمک کن تا یادم باشد آرامش شربت آلومینیوم را.کمک کن یادم باشد لرز زیر پتو را.حس سرد حقارت.برجکی که باز زدندش.
کمک کن تا یادم باشد دردهای بی کفایتی.وجدانی که همه اش سرزنش میکند.کمک کن خدایا.
کمک کن تا همیشه،تا ابد،تا آنجا که فقط تویی و تو.کمک کن و مگذار فراموشم شود قالب لایق همراهم را.
عزیز شبهای پر گناهم،انسانم کن.خداوندا خود را تو میسپارم،با تمام التماسی که در نگاهم اسیر است.
با لابه ای پر از ترس.بزرگا من نفهم پاداشهای توام.دستگیرم باش.یاورم باش.پروردگارا از حلقه ی تکرار خسته ام.تو را به حق مهدی زمان یاورم باش..خداوندا لیاقت الانم همان چیزی است که همراهم است،تو پاکش کن.
خدایا شوق وصالت را جایگزین تمام نداشته هایم کن.بگذار بفهمم که چیزی نیست که حتی بر روی زمین بتواند ۲۱ زندگی را غالب باشد.
کمکم کن عزیز تنهایم.کمکم کن.من بی تو به هیچ،امیدی ندارم.خاص ، به وجود بی لیاقت عقل فروش خودم.

بگذار بفهمم جهانی که برایم آفریدی اینجایم نیست.خدایا قلبم را به اندازه ی صفای وجودت ظرفیت ده.خداوندا من شرمسار شبهای ملتمسانه خود هستم.من روی دیدن آیینه را ندارم.من عالمی می فروشم.تو دستگیرم باش عزیز همیشه غریبم.


-------

پ.ن:دوستان بلاگفایی بارها اومدم برا نظر و هی نشد.متنفرم از بلاگفا!!

زمستان را خوب یاد دارم!

زمستان را خوب یادم است.با آن چشم های پر آب و چراغ های نفتی ای که کفر هر شب ات میشدند و تو هی هیچ نمی توانستی جز صبری که یگانه راهت بود.زمستان با آن برف ها و چکمه های سوراخ.با پاهایی که تا نیم ساعت نمی دانستند چراغ نفتی چشم کور،روشن است.
زمستان پر بود از سر خوردن و زمین خوردن و شل شدن و باز کفرهای روزانه.روزهایش را که،تمام امید ات میشد گوشه چشم خمار خورشید خانوم،تا شاید یادت رود که دستهایت سردند و سرخ و یخ.آن روزها قانون اصطکاک رو خوب می دانستیم.
زمستان را خوب یادم  است.من بودم  و کتاب های قصه زیر گلیم های سوراخ با نیم تنه ی سردی که هر چه بود را پوشیده تا نکند که تاب نیاورد و نخواند و بخوابد و باز صبحی.شبهایی که گاه تا سحر طول عمرشان بود و پسرکی که فقط او بود و دنیای بزرگ ناتمامش.اتاقکی که هر شب اش،همه کس اش.
زمستان را خوب  خاطرم دارم.آش سبزی ای که ترش بود چون طراوت کودکی ها و شوری اش را از چشم های مادر به عاریه می گرفت.گفتم مادر.شب نشین تمام زمستان های کودکی.و من بچه گرگ ترانه هایش.نوایی که می تاخت و می زد.تا چشم ها را سو بود.تا گاهی حتی سپیده خانوم شهری ها.می خواند و میزد بر پشت زخم های روزگار تا شاید جا نماند گلیم خاطره ها از بافتن.و من هی می خواندم.من بودم و کتاب های آن دبستان لعنتی.اما یاد می گرفتم که باشم و هستم.من گرگ سپیده دم شهری ها بودم نه میش اش.
زمستان را خوب خاطرم است.اولین چایی ای که بیدارم ماند.بوی خوش دود هیزم خیس خورده و ذاغ و اسفندهای  مادر.باران های سیراب و موهای خیس من و دلتنگی های بی خودی برای پدر.چکمه هایی که همیشه سوراخ بودند و زخم هایی که گاهی هم گرم ات می کرد.
و من یاد می گرفتم.اینکه خیلی چیزها خیلی هم خوب اند،مثل مزه ی خون گوسفندی.مثل صدای جیر جیر سالن بزرگ خانه با آن خاک های مودار.مثل جاروب های میان بارانی.
زمستان را خوب یادم است.اوائل عاشق برف هایش بودم،اما هر روز بهتر می فهمیدم که بی-برف راحت تر می شود با کفش های خیس خورده دوید.بی-رحم راحت تر می شود مرد این روزها ماند،زنده بود و زندگی کرد.اینکه قداست پاهای خشک شده ی آن حیوان به گهواره ی کودکی هایمان،به بزرگی ظرف ایمانی است که در آن فهمش می کنیم.
و افسوس که بعضی ها فراموشم شد.فراموشم شد داستانک های تفاهمانه ی شهری های اتو کشیده،هیچ نیست جز  لذت پس از شهوتشان.شهوت ماندن و بودن و شدن.بی هیچ جنگی.و این با مرام مردی خیلی ها کج بود.
یادم رفت که زندگی همان بود که من داشتم.و شدم زاغک معروف آن دشت فراخ.یادم رفت دستهای خوناب مادر وقت بازگشتش.دست هایی که تمام زندگی را اینجا روبروی دیده هایم رژه می روند.
حال روزهاست که زمستان را خوب یادم می آید.گرگ زاده ای که آمده تا ابد بماند.تا خود خدا.میدود تا نشنود بوق های فرهنگ بی تمدنی را.و می جنگد.دوست دارد شبهای زمستانی اش را.و هنوز هم زمستان است،با شبهایش.و پسرک و نوت بوک و یک باطری ته شارژ.
چه لذتی دارد آنی که فقط تویی و او.سکوتش.گهواره ای حالا شده نور چشمی همان پدری که با باران دلتنگش می شدی.و باز میدویم.تا نان شب فردا.تا مرد کوچک یک خانه.من هستم.دفترچه ی یادداشتم همان دستهای سر خورده.همان آسفالت یخ زده ات زمستان.می آیم و باز خانوم ابرو کمان شهری هستی برایم.باز زانو خواهی زد.به همان اندام ظریفت قسم.به شرافت شیفته گل فراهانی ات قسم.خوب می خوانی با ساز نا جور دل من ها،خوب می دانم.خوب.

زندگی



روزهای زندگی میدوند و میروند.و من اینجایم...

اینجایم تا بفهم بودنِ آبگیر کوچک خیال را.

اما هستند دلهره هایی که فقط می آیند تا جوهر وجودمان را جلا دهند و من گاهی میترسم.

میترسم چون ایمانش را ندارم شاید،من شک میکنم گاهی.

همه را با ترازوی کوچک کم بینی ام میسنجم و این،بیراهه های کم طاقتی ام را می سازد.

من شاکر شب های امیرحافظی ام.من یاد خواهم گرفت لذت نفسهای بی ریایی را.

روزهای زندگی،همه سرشارند از امید.از اینکه من هستم و شاکرم.

من میدوم و میدوم و میدوم.من لیاقتم به اندازه ی ایمانم به خود است.

و باز فلسفه ی سنجش و زخم های بی طاقتی.



من و کوچه باغی پاییزی،من و حس لذتی که که هر روز داشتمش،
من و دوستی به نام خدا،
و گاهی چیزهایی هستند که به تردیدت وا میدارند،مثل نصیحت های آدم خوبه ی مسکنی،مثل چشمک های قوقی،مثل پا درد مادر،مثل صبحانه های آپاراتی،مثل قصه ی همیشگی نان.
و باز من میدوم.
رسیده ام،خوب میدانم.
زندگی همین جاست.

باغ کوچک زندگی




باغ خرمالو را که خاطرتان هست؟!!
چه دلهره ای داشت پرچین کوتاهش.خار و خاک و مزه ی گسش.
دیروز ما هم خرمالویی بود.
انارهای بچه گانه قاب های کوچکی اند که “الان بودنم” را ساختند.
و سپاس خدایا برای ذره ذره ی اون دلهره ها.
سپاس برای غروب های که اردبیلی مفسرش بود و هست.
.
.
هر روز زندگی لختیست برای فهم این که هستی،این که هستم.
زندگی هر روزش موهبتیست،مثل بوی نان تازه ی مادر.
مثل گریه های نیمه شب کوچولوی قنداقی،مثل "صبح های من" که همیشه حس سحر دارند.
حرف ها گاهی "چیزیست" که باید گفت تا فراموش نکنم که
پاییز شکریست که همیشه ممنون آنم.
فراموش نکنم آمده ام تا باشم،تا ابد،بروم و بشوم و او راضی.
رستگاری گاهی تلخی کوچکی را نوش کند!!
قدر عافیتش است،شاید.
شکواییه ی تلخ به گمانم سیلی کوچکیست دل را تا که بداند هست بوی انار سرخ باغ همسایه.

پسرک تشریف فرما شدند!!!

امروز ساعت ۳ و ۳۵ دقیقه بعدازظهر پسر کوچولوی من تشریفشون رو آوردن.
گفتم از همین تریبون به همه ی آبجی،داداشای مهربونم اطلاع داده باشم.
کادوهاتون رو پست کنید.
دعا مثل همیشه فراموش نشه.
درضمن یه وبلاگم با عنوان "پسرک" براش ساختم و لینکش رو هم با لوگو کنار وبلاگ گذاشتم.
فعلا تا "بابا آب داد" یاد بگیره خودم رو وبلاگ براش و براتون می نویسم.
از همه ی دلای مهربونی که همیشه دلواپس هوای ابری من هستن سپاس دارم.
باز هم سپاس و تنها شکر. . .
 

پاییز با دماغ سرخ سوخته

نماز های بی گاه اینروزها شده دردی که همیشه حس میکنی که هست.
دردهای شیرین کودکی.حس هایی که همیشه یه چیزش کم بود و تو هیچ نمیدانستی که چیست.

خواستم نگم

خواستم نگم اما همش اذیت میشم
خواستم نگم نگاهای عمو،سر کوچه ی بیکاری
خواستم نگم طعنه های زهردار بیچاره ی ترشیده
خواستم نگم پوزخندهای نون خشکی چهارراه
خواستم نگم بی پولی،
خواستم نگم تنفر از نگاه آدمکا
خواستم نگم تحقیر،نگم کثافت شده زندگی
نگم که کارمند پشت میز بانک دولتی از من و تویی فراریه که عشقش بود
خواستم نگم تف به بنده هات خدا،
اما دیدم اگه اینجا چندتا فحش آب دار ندم ته دلم هوای کودکی نمیکنه.
خواستم که نگم شیشه ی نوشابه ارزونی تون،
نگم که زندگیتون زجر بودنه،
فضاحتیست بودنتون،بوی قسم های خورده میده دهنتون
مثل بوی گند کنایه های زهردار.
.
.
اما با دوپای کودکانه میدوم من همچو آهو
خندیدن هنر نیست،زندگی این روزها و همیشه م خواهد بود.
شکر خدایا....
شکر که نفسهام بوی کنایه نداره و پوزخند.

رمضان کریم مبارک

رمضان،شاید وقتهاست که دعای سحرت رو نشنیدم،

من سردی صبحگاهی آلوده به خواب ناز سحر،

با اون اضطراب اذان رو دیگه یادم نیست.

ولی این روزها جرات گام هام هر روز بیشتر میشه.

من باز دارم همون بچه ی شر کوچه خاکی و انبار آذوقه میشم.

رمضان کریم،اونقدر دلتنگ اذان مغربت با صدای ربنا میشم که انگار نیمی از عمرم رو جا گذاشتم.

اما هنوزم از روزه ت میترسم.

من دلتنگ ذوق بچه گی هامم،روزهای روزه ای.روزهایی که حس میکردم هر روز بچه تر میشم.

رمضان عزیز الان که دنیای بچه گی هام همه دارن تک تک میان تو هم کمک کن.

من هر روز هستم.من شاکر بودنمم.من عاشق زندگیمم.من خوب میدونم خوبی هایی که هر روز میان برکت زندگی زیبامه.

و شکر رمضان،شکر برا این همه داداشای مهربون،آبجی های فهیم.

رمضان،من سالهاست که میدوم تا تو رو با نم سحری و بوی مادر و حس بچه گی با هم داشته باشم.

و خدا را شکر.شکر که آنتن ماهواره ی من صدای اذان میگیره،شکر که اینترنتم بوی وبلاگ میده،شکر که نی نی کوچولوی من بوی بچه گی های خودم رو میده،شکر که رمضان شده ذوق خنک بچه گی توی دلم.

رمضان،من دلم برا روزه گرفتن تنگ شده،هوای ما رو که داری؟



پ.ن:دانلود ربنا و تصنیفی که قبل ها قبل از اذان با صدای شجریان پخش میشد

      دانلود ربنا

      دانلود مناجات


منم پدر شدم

به اطلاع تمام دوستان گل میرساند که به سلامتی و مبارکی من صاحب یه پسر گل مثل خودم(!!!) خواهم شد.البته یه دو ماهی تا اومدنش مونده.

اسمشم امیرحافط انتخاب کردیم.

از دعاهایی که همیشه آبجی و داداشای گلم برام دارن خیلی خیلی خیلی ممنونم.

ایشالا نوبت شما،مخصوصا این نصیحتی بچه ی بندر!



ای ول اینترنت

این روزها به لطف پیچ و مهره های شهرک صنعتی و پول سرمایه داری ما هم بالاخره اینترنت دار شدیم.

ایشالا که بیشتر آپ  کنم اما قول نمیدم.

به هر حال من از همین جا از تمامی عوامل مربوطه و غیر مربوطه که تلاشهاای وافری در پیشرفت دانش بشری و اونترنت بنده داشته اند سپاسگزاری می نمایم.

1-آدم خوبه:برا جواب دادن های واضح و غیر تلگرافی و سریع پیامکی

2-جاده ی گاز و دوستان:برای زباله های گرامی و خوش بو،یعنی به شهرک صنعتی نزدیک می شوید

3-سید:با تکنولوژی فرا زمینی زحمت اینترنت بنده را می کشیدند

4-برزو:ایشان هیچ تاثیر مثبتی نداشتند و ذکر نامشان فقط به دلیل بند پ ست

5-محمد ن:ایشان جغد شب بندر بودند و ترافیک شبانه دیتا را میسنجیدند(ز.ذ)

6-مهدی و مهرداد:سپاس فراوان برای کله های قناس و تراشیده و کچلشان که ما را به قیافه و زندگی امان امیدوار کردند

7-مسلم:نصاب،پشتیبان نرم افزاری،حامی روحی و شریک پروژه های کدنویسی

و

خودم،چون در کل خیلی خیلی خیلی با مرامم


کودکی،تابستان و دیوار باغ ده

متن زیر رو یکی از دوستان گل برام ایمیل کرده بود.دیدم خیلی شبیه کودکی خودمه.
برا همین گذاشتم رو وبلاگ.

در ضمن امروز سالگرد درگذشت دکتر شریعتی ست.یادش گرامی.





مذهب شوخی سنگینی بود که محیط با من کرد
و من سال ها مذهبی ماندم
بی آنکه خدایی داشته باشم
                                  سهراب سپهری
 
کوچک که بودم پدرم بیمار شد. و تا پایان زندگی بیمار ماند.پدرم تلگرافچی بود.در طراحی دست داشت.خوش خط بود.تار می نواخت. او مرا به نقاشی عادت داد. الفبای تلگراف را به من آموخت . در چنان خانه ای خیلی چیزها می شد یاد گرفت.
من قالی بافی را یاد گرفتم و چند قالیچه ی کوچک از روی نقشه های خود بافتم . چه عشقی به بنایی داشتم. دیوار را خوب می چیدم. طاق ضربی را درست می زدم. آرزو داشتم معمار شوم. حیف،دنبال معماری نرفتم.
در خانه آرام نداشتم. از هر چه درخت بود بالا می رفتم. از پشت بام می پریدم پایین. من شر بودم. مادرم پیش بینی می کرد که من لاغر خواهم ماند.من هم ماندم. ما بچه های یک خانه نقشه های شیطانی می کشیدیم.
روز دهم مه 1940 موتور سیکلت عموی بزرگم را دزدیدیم، و مدتی سواری کردیم. دزدی میوه را خیلی زود یاد گرفتیم.از دیوار باغ مردم بالا می رفتیم و انجیر و انار می دزدیدیم.چه کیفی داشت! شب ها در دشت صفی آباد به سینه می خزیدیم تا به جالیز خیار و خربزه نزدیک شویم. تاریکی و اضطراب را میان مشت های خود می فشردیم. تمرین خوبی بود.هنوز دستم نزدیک میوه دچار اضطرابی آشنا می شود.
خانه ما همسایه صحرا بود. تمام رویاهایم به بیابان راه داشت. پدر و عموهایم شکارچی بودند. همراه آنها به شکار می رفتم.
بزرگتر که شدم عموی کوچکم تیراندازی را به من یاد داد. اولین پرنده ای که زدم یک سبز قبا بود. هرگز شکار خوشنودم نکرد. اما شکار بود که مرا پیش از سپیده دم به صحرا می کشید و هوای صبح را میان فکرهایم می نشاند. در شکار بود که ارگانیزم طبیعت را بی پرده دیدم. به پوست درخت دست کشیدم. در آب روان دست و رو شستم. در باد روان شدم. چه شوری برای تماشا داشتم!
اگر یک روز طلوع و غروب آفتاب را نمی دیدم گناهکار بودم. هوای تاریک و روشن مرا اهل مراقبه بار آورد. تماشای مجهول را به من آموخت.
من سال ها نماز خوانده ام.
بزرگترها می خواندند، من هم می خواندم. در دبستان ما را برای نماز به مسجد می بردند.
روزی در مسجد بسته بود.بقال سر گذر گفت:"نماز را روی بام مسجد بخوانید تا چند متر به خدا نزدیکتر باشید!"
مذهب شوخی سنگینی بود که محیط با من کرد. و من سال ها مذهبی ماندم ، بی آن که خدایی داشته باشم!

از کتاب هنوز در سفرم....
سهراب سپهری

بهار

نم نم بارون خدا روی کانال کولر
و یه حس خوبی که بوی سبز میده
مثل بهار.
خدایا شکر،
شکر برا بارونت که خوب بلده چجور ساز عروسی بزنه و نعمت نیک بهاریش.
خدایا،همه عمر شاکر یک صبح تو بودن بازم ناشکریه.
من خوب میدونم اونجا توی دل یه مادر چه ذوق خنکی انداختی،من خوب میدونم پیرمرد لنگ با اون جورابای لنگه به لنگه ش چند بار خاکت رو بوسید.
من  سبزی آرام باغچه رو هر روز اینجا مینویسم.
و باز شکر.
شکر که کم کم میدونم چی میخوام.
شکر که بادیدن هر بچه میگم شکر.
خدایا،برا بوی بابونه ی اینروزا ممنون.
برا سلامتی ای که فقط گاهی یادمون می افته،اونم شاید.
برا همه نفسهایی که بی نام تو میکشم و هنوز فکر میکنم زنده م.
برا امیر یا هر کس دیگه ای که هست.
برا برکت پاک سفره.
برا اسم نیک زندگی.
برا همه . . .
شکر.