سلام
راستش شاید به خیلیا بر بخوره و خیلیا ناراحت شن که اینجوری بهشون میگم.
من ازدواج کردم.الانم کنار همسر گرامی دارم این پست رو می تایپم.
ایشالا یه روز یه همچین مطلبی پست جدیدتون بشه.
خواستم بگم از خیلیا و خیلی چیزا.
خواستم بگم ممنون مهندس کوچولوی صنایع برا اون همه حرمت و کمک.
خواستم بگم ممنون داداشی روزای عاشقی برا یه دنیا دلتنگی با 5800 دوستداشتنی ات.
خواستم بگم ممنون خدا برا همه ی برادرام.برا محمد سرباز،برا داداش عادل کده،برا روزای با هم بودنمون.
برا زارا.
باز غروبها داره سنگینتر میشه.دوباره فصل انار و خش خش و جیزجیز کتری رو چراغ نفتی.
بازم مدرسه،بچه گی،مادرای پشت و پناه.
پاییز با اون رنگ همیشه دلپر.با مهتاب خانوم یه کم سردش.با بوی آتیش هیزم خیس کنار باغ خرمالو.
پاییز با خاطره آش سبزی و انار باغ همسایه.
پاییز با بوی کاغذهای کاهی.بوی شالیزار زرد.بوی ذرت بلال شده و صدای باحال ذرت زنهای همیشه سبز.
پاییز و شبای پرتعریفش.مدرسه و مامان زهرا و حس داغ بچه گی.
با اون بوی خاک نم خورده ش.با اولین بارون سال و دعای شکر مادر.
کتاب و قند و دل.
سنجاقکهایی که پر میشن بالای سر ده.با عمر کوتاه چند روزه.
انگور توی حیاط و لختی دلگیرش.
بوی بره ی خیس و گونی گونی کاه.
بازم پاییزه.فصل خوب دلتنگی.دلتنگ خوبی هامون.دلتنگ خودمون.کودکی مون.
بازم پاییزه.فصل اولین رمضان.با اولین غروب دلتنگش برا یه مرد کوچولوی سوم ابتدایی.
فصلی که گم شدم.تا ابد.
فصل پدر،مادر،زندگی،خونواده،حس گرم دوست داشتن.
فصل مهربون خدا برا همه ی بنده هاش.برا من.برا تو که دلت از خودت پره.برا لیلی.برا فرهاد.برا زندگی شیرین.
فصل خوندن و لرزیدن و بزرگ شدن آدما.
من که دلم برا خواب توی حیاط خونه تنگ میشه.برا ستاره ها.برا مهتاب خانوم.
پاییز مبارک.
راسی میاین بریم انار دزدی؟!!
خدای روزای بی کسی.خدای لعنت،خدای رحمت،خدای عرق سرد.
اومدم و لعنتت کردم.من هرچی داشتم رو داد زدم.من مردم ،من لرزیدم.من بی کس شدم.رنگ پاییز.با بوی خاک خیس.بی باران.
مرگی رو که میگفتی دیدم،حسش کردم،ترسیدم،من ترک کردم خودم رو،اینجا رو،آدما رو،حس خوب بودن رو،پدر رو،وابستگی رو،خندیدن رو،دویدن رو، و فریادم خفه شد.
این بود خوشبختی تو؟
من لعنت کردم،التماس کردم که دستگیر روزهام باشی.چی شد آخرش؟شیره ی بودنم رو میکشی که نا نداشته باشم برا ناله.اینه کمک تو. !!
ترسی میسازی از زندگی و بودن و دویدن.من نمیدوم.خب زمین نمیخورم.و میگی که اینم مداوا !!!!
مرگ میشه آیینه ی روزای عمرم.فقط میترسم.از خودم.از تو.از نفسم.از آدمیت.از خیابون.از پیاده رو.از گوشی های موبایل.از محافل دوستانه.از خلوت.از شادی.از غرور.از قدرت.
خستم کردی.
خستم کردی.
روضه خون تموم هستی ت شدم.شکر گفتم و لرزیدم.من سطل های زباله رو هم سلام دادم.همش کدیین بودن؟
عاشق خونه شدم و سادگی.خیلی خیلی خیلی فهمیدم و شکر کردم.اما باز نقطه سر خط.
اسیر آسمون اینجام کردی.درد فرستادی و شکر کردم.من حتی گوشی موبایلم رو هم عاشقت کردم.اون بیچاره هم از ترس شد دکل مهربونی.
دلم شد همه چیزدون.میبستم و راه می افتادم و شکر میگفتم.
من از لرزیدن های بی نا خستم.من از ترس خستم.من میخوام و تو وارونه میکنی و . . .
من نیم صفحه لعنت کردم و التماس.و تو چهار سال لرز.
زارا رو میفرستی کمک؟تو رو جون زهرا(س).
میگیری دستام رو.تموم نشده حبسم؟
خستم.جان مهدی فاطمه ت خستم.
کمکم کن.شادم کن.خودم کن.آرومم کن.
بعدا نوشت:(26 دی 93)
+ به اطلاع دوستانی که با جستجوی گوگل به این صفحه منتقل شده اند می رساند لینک دانلود دکلمه ی زیبای فاطمیه با صدای دلنشین علیرضا کنگرلو از مجموعه ی نجوای شبانه در انتهای همین مطلب گذاشته شده است.
مزرعه پر از روزهای بچه گی و نشاط, بودن،مزرعه پر از تمام داشتنی های زندگی.
مزرعه پر از بوی شالیزار و بودن و صدای شرشر.
پر از خارهای زیبای دلتنگی،پر از خلوت با خدای ساده ی چوپانی،پر از عطر برنج با بوی چمن خیس.
پر از صدای چپرها و گردهای کاهکشی.پر از موسیقی هفت رنگ و چکاوک, بچه گی و کوکو.
پر از آفتاب مردانگی،کلاه گاوچرانی،چماق آماده ی نبرد.
پر از آرامش و سکوت،پر از لذت زندگی.و گم میان همه ی رنگارنگ دنیای امروز.
مزرعه سالها مترسک قصه خوان کلاغ هایش را گم دید.مزرعه شبهای شرشر باران کنار پنجره نیمه سرد زمستانش را تنهایی سر میکرد.
مترسک کوچولوی ساده نبودش اصلا.
گم شده بود،میان آدم ها،هوس ها،رنگ مشکی شیطنت.
کلاغ ها را میپراند.
مترسک روزهای خوش مزرعه گم کرد و گم شد و خواب رفت.خواب زیبای رنگی.
.
.
تا اینکه بیدارش کردند.از همه خالی شد و از ترس پر.
مترسک،مزرعه و خدا و آفتاب و کلاغ ها رو از ترس یادش رفت.مترسک خواب زده دوید تا آدم شود.
ترسید و لرزید و عاشق شد،متنفر شد،آدم شد،حیوان شد . . .
اما خدا و خودش را با هم از یاد برد.
مزرعه و روزهایی آفتابی با کلاه گشاد گاوچرانی کنار خرمن گندم.اینها نخستین چیزهایی بود که یادش می آمد.
مترسک از آدمها خسته شد و متنفر.
مترسک آمد و باغچه کاشت.سبز و کوچک،با بوی همیشه ی ریحان و گل آفتاب گردان.
مترسک دارد مزرعه میسازد.کم کم صدای فاخته را هم می تواند بشنود.
مترسک از روزهای بیچارگی یادگاری های خوبی هم آورده.
او مادری داشت زیبا و مادری یافت زیباتر.نامش زهراست(س).
مقدس و ساده و جاوید،با بوی گندم سوخته و عشق.مترسک با مادر اطهرش دردها گفته.
امروز مادرش آبی تر شده.زلال و جاری.مترسک کمی دلگیر مادر است.دلگیر نام های زیبای فاطمه(س)،زهرا(س)،مرضیه(س).دلگیر مادر خودش،مادر مهدی(ع) غریب.مادر حسن(ع) تنها.
مترسک امروز عاشورا و حسین(ع) کودکی هایش را به یاد می آرد.
اما مادر جاویدش همیشه اینجاست،مترسک میداند که تا دلش با کلاغ ها و مزرعه باشد،مادر هم هست.
مترسک امروز را گرامی دوست دارد.
«شهادت مادر عزیزم،فاطیمای غصه هام رو به همه تسلیت میگم.»
روزگاری زیبا،عشق هایی جاوید،تن هایی بی دست و دل هایی بی زمان.
واین ها، همه چیزمان بود.
مادرانی گریان،دست هایی لرزان ، سقفی از قرآن و کاسه هایی جاری از اشک های خواهر.
مردهایی از خاک.دل ها همه باران شوق و لب ها همه بوسه گاه عشق.
آدم هایی که با تن های بی سر و بی دست چیزی خلق کردند به نام ناموس،وطن،عشق.
پوتینی خیس از هر چه تو خواهی و جانمازی همه از خاک.
کسانی که یادمان دادند که چیزی داریم به اسم غیرت.کسانی که دست ها را چه زیبا بال کردند.
و حالا من.منی که تنها می دانم چیزی است به نام گوگل و مرورگری به نام کروم.
منی که چه راحت خلیج فارسم را می دزدند و می گویند شماها دزدید.
منی که گمانم است که خمپاره ها همیشه آمدنشان را زوزه می کشند.منی که متمدن اینترنت گشته ام.
اما افسوس که حتی یک نمازم را هم فرشتگانش نمی شمارند.
منی که دینم را تنها در گوشه ی اتاق خلوتم جا گذاشته ام.
یعنی من مسلمانم؟
من برادرهایی داشتم همه نور.آنها گواه خلوص بودند.
اما حال چه؟برادر همکارمان زیرآبی می رود تا شاید خانووووم رئیس تحسینش کند
وعجیب اینکه دلیلش این است که چرا ما کاغذ های بیت المال را مال خودمان نمی دانیم.
دلیلش این است که چرا ما فکر می کنیم که کار مردم همان کار خودمان است.
دلیلش این است که چرا ما بیشتر می دانیم.
دلیلش این است که چرا ما باید مهندس باشیم و او آقای ر...
دلیلش این است که چرا همه را خواهر و برادر میدانیم.
دلیلش این است ...
مائیم آیا وارثان آن همه شهید؟!!
ایثار را چه خوب می بینیم.برای ماهی 270 هزار تومان ما حتی وجدانمان را از یاد می بریم.
من خلوصم کجاست؟من که چیزی نمی دانم چه اصراریست این همه طبل را.
من برادرهایی دارم که گمنام خوابیده اند و حتی تکه فلز هویتشان را هم ریا دانستند و حال ما داد بزنیم،ما زیرآب بزنیم،ما غیرت مردانه را به لبخند یک خانووووم مهندس بفروشیم که چه؟
شکر که خالصانمان نیستند تا زجر ما را هم . . .
ماها بودنمان نیز ظلمیست در حق برادری داناتر.پس چرا ظالمان با وجدانی نباشیم؟!!!
ما هزاران هزار کفن سه رنگ داشتیم.
ما چرا سرخی پرچممان را زود از یاد می بریم.
یعنی 270 هزار تومان ناموس و وطنمان شده.وای که چه ارزان فروشیم.
خدایا! آنچه را تو از من بدان آگاه تری،بر من بیامرز.پس اگر به گناه بازگشتم،تو نیز از
در بخشندگی به آمرزش بازگرد.
خدایا! بر من بیامرز عهدی که با خویش کردم و بدان وفادار نماندم.
خدایا! بر من بیامرز! آنچه را به زبان خواستم به تو نزدیک شوم ولی دلم از آن سر باز
زد.
خدایا! بدبینی ها، بیهوده گویی ها، آرزوهای دلخواسته و لغزش های زبان مرا بر من
بیامرز.
::از همدم تنهایی های چاه کوفه، علی(ع)
::Celine Dion
تا حالا شده یکی بیاد با دفتر شصت برگ آز الکترونیک بزنه تو سرت
ساقیا بار دگر مست می دیوانه سازت گشته ام
در خماری از شرابت با وجودم تار سازت گشته ام
تا بگیری دست این مسکین بی کس در جهان
بار دیگر با وجــودی از شــرر پـر در نمازت گشته ام
در پی یک خانــه ی کوچــک در آن فردوس نــاب
در قنوتی پر ز خواهش از وجود بی نیازت گشته ام
تــا بـیــامــرزی مــــرا در صــبــح روز رســتــخیـز
در شـب تاریـک دنبـال نوای چاره ســازت گشته ام
عشق یعنی ...