بچه که بودم با مادرم میرفتم. هم پدر و هم مادرم دامداری میکردند. چوپانی میکردند.
بچه که بودم منم آویزان صحراگردیهای مادر بودم. همیشهی خدا، من بودم و مادر و به قولی دیگر هیچ.
سرگرمی من شده بود بازی با تمام آنچه که میدیدم. سرگرمی من شده بود تماشای مسیرهای مورچهای و خیلی که بیکار بودم اگر، دست به کار طراحی و راهسازی میشدم.
مادر برای همهاشان اسم داشت. برای تمام انواع مورچههایی که میدیدم. آرامترینها را پیاده مینامید. و من عاشق آرامش مورچههای پیادهام بودم. همه چیزشان آرام بود. .
.
و بعد از همهی اون سالها، حالا پسرکم شده معمار جادههای مورچهای. و چه علاقهای هم دارد.
دلم برای کودکیهایم تنگ میشود گاهی.
چقدر زود بزرگ میشویم !!
پینوشت:
- تصویر مربوط به گذر مورچههاست که پسرک با ذوق هنری خودش :) با اصرار و ساخت پل براشون ایجاد کرده.
امروز گوجهچینی سالهای قبل رو باز تجربه داشتیم. یه مزرعهی کوچیک بین چند تا دیوار بلوکی. یادمه قبلترها باغ بود.بیآبیهای این سالها همهاش را ویران کرد. فعلا سبزی و گوجه و بادمجان و فلفلش را میکارند.
یادش بخیر. گوجه دزدیهایی داشتیم. شب با چراغنفتیهای دستسازمان میرفتیم.
پاییز ما پر بود از بوی اجاقهای رب سازی. تنورکهای مادرانمان. روزهای خوشی بود.
خوب که نگاه میکنم هیچ رشد و پیشرفتی نبوده. فقط افسوس گذشته را داریم.
امروز با پسرک بودیم. تقریبا تمامی اسامی محصولات کشاورزی را میداند. دلم برای بچهگیهایم تنگ شد.
دلم برای تمام غروبهای پاییز، برای دلگیری عصرگاهیاش،برای طعم گس خرمالوهای باغ قاسمی، برای انارهای خاتونکاش تنگ است.