سالهاست که اینجا می نویسم . همان روزهایی که مشتاقانه تا کافی نت های تُلِ پروست می رفتم . بعدتر ها با اینترنت دایال آپ اونم با خط های تلفن بی سیم ، اونم با مرورگری که مجبور بودم اجازه ندم عکس ها رو لود کنه تا بتونم اینجا رو باز کنم و بنویسم.چه شوقی داشتم . و البته هنوز اینجا رو من عاشقم . روزهای سخت و دلتنگی هام رو اینجا جار میزدم. آرامشم بود. و اونقدر آمیخته هستم باهاش که فکر کنم فقط مرگ منو ازش جدا میکنه. البته بماند که من با فرهنگی بزرگ شدم که بایست همیشه متعهد می بودم. من همچنان بعد از 17 سال بلاگ اسکای را عاشقانه مرور میکنم. به ری را هم گاهی وقتا همینا رو میگم. که زریر متعهدانه همیشه هیچ سلامی را بدرود نگفته . و بماند که چشم بادامی قلب ما بوی خدا میدهد.
از آدم ها ناامیدم . و کم کم دارم دنبال کنج خلوت خودم میگردم. شاید همین بوده که الان اینجام . که باز خودم رو دوست دارم میان متن های وبلاگم بال دهم . که کمی با خودم تنهاتر عاشقی کنم. چه فروردین خنکی . خنکای بهار از میان پنجره ی نیمه باز سالن به کف پاها و ساق های برهنه م بهار رو نشونه میکنن. و کاش همیشه دل آدمی بتونه ساکت باشه . خدایا ! دلم بی حرفی و صبوری میخاد . دلم ری را نابم رو میخاد . دلم زیستن ، بودن ، شدن . دلم عاشقانه مردن . دلم زیبا بودن . دلم همه رو با هم میخاد.