گاه‌نوشت‌های یک زریر
گاه‌نوشت‌های یک زریر

گاه‌نوشت‌های یک زریر

برا تو که صدایت میکنند خدا

پروردگارا ! سلام .

خوبی ؟ از توانگری های هر روزتان چه خبر ؟

خداوندا ! گاهی در عجبم که چگونه شما هیچ خواب ندارید . 

می گویند مراقبی بنده هایت را .

می‌گویند از گِل سرشت آدمی دل آفریدی . در کالبدش تماما عشق را دمیده‌ای و در گوشش تمام دختران را لیلی خوانده ای . 

گویند حکمت تو فرهادِ دل پیشه‌ی کوه‌کن را بیشتر پسندیده . 

خدایا ! میخواهم رُک‌گوتر باشَمَت امشب . میدانی چیست ؟! به خیالم تمام داستانها را از زجر دل مجنون شنیده‌ای و با قلم شیرین نگاشته ای. 

پنداری خودت آنقدر ها هم که باید مروّت نداری.

پروردگارا ! دلم را آورده‌ام مداوایش کنی . آورده ام گلایه‌هایش را گوش باشی و بی زبانی‌اش را گویش .

خدایا ! در تمام سالهایی که حساب جهان به خیال من با مکتب منطق صاف بود ، نگو که به غلط دلم تخته سیاه چرک‌نویسی‌هایم بوده است.

و نمی دانم اسمش را چه بگذارم اما دوست دارم خوشبختی صدایش کنم . میدانی که را میگویم ؟ من صدایش میکنم ری‌را .

سالها با همان حکمت های تو‌ جنگیده. چشم هایش گودتر افتاده، دستهایش نحیف‌تر شده و اما دلش پر شده از تمام خوبی هایی که تو خدای لعنتی از کودکی های من ربوده بودی.

خدایا نمیدانم میان کدام چرخ بودن من ، چوب بی مهری و تنهایی گیر کرده بود اما ری‌را را فرشته وار فرستادی .

مریم دلش را در دست گرفته و هی غبار دل من را میتکاند با آن .

مریم زیستن را طعم بهارنارنج می‌دهد . 

و تمام تن او شده بدهی جهان به تن من . 

تمام مریم شده تعبیر جاودانگی . 

حتی زیر آن لباس زیر پلنگی .

همان اندامی که دخترانه است و من به چه تقدسی لمسش میکنم . 

خدایا ! قرار شد کمی گلایه کنم. 

میدانی دلم از کجایش می سوزد . اینکه بعد از این سالها که دلی چون مریم را یافته ام تو شروع کرده ای به آزمودن من . تو شروع کرده ای به مصلحت اندیشی . تو بعد از آن ۱۲ سال تنهایی مریم دقیقا میان همین چند ماه زندگی ، بارها هی این و آن را فرستاده ای که به زریر بگوید فقط میخواستم نیک بختی را ببینی و سهم تو از زندگی همان دلتنگی و تنهایی و سنگدلی و بی کسی ست.

خداوندا ! بپذیر که طاقتم تاب شود . بپذیر که بگویم آخر لعنتی چرا آن ۱۲ سال مریم را کسی دلسوز نبود ، فقط سوختن دل من را شایق هستی خدا ؟

خدایا ! دمت گرم بی معرفت .

دمت گرم ! 

در این چند ماهه عشق را هجی کردم . الفبایش را از بر شده و مشق های شبش را با شوق نوشتم. در این چند ماهه فهمیدم دل و تن و عشق و شهوت و ناله همگی در ظرف عاشقی چقدر خواستنی و دیدنی است . چقدر ترکیب و ترجیع خوبی است زندگی را .


و خدایا بار ها و هر روز شاکر داشتن مریمم بودم . 

اما لعنت به وجودت خدا ! 

لعنت به تو که هر هفته ات شده ربودنش . هر روزت شده آزارش . 

دلم میگیرد خدا .

دلم میگیرد وقتی میبینم شاخه گل زیبای مریمم را که به قول نیما به جان دادمش آب ، بخواهند در گلدان کسی و پشت پنجره دیگری بگذارند. 

دلم از آدم‌هایت پر است خدا . 

دلم از تمام آن سیاست های پول درآور تو پر است خدا .

دلم یک صافی و یکرنگی ابدی میخواهد . دلم مریمم را برای همیشه میخواهد . با همان دل و گونه و لب و سینه و آن اندام دوست داشتنی دخترانه اش. البته شورتش پلنگی نباشد زیباتر است .

خدایا ! تاب این همه آزار تو را ندارم . 

اینکه آنرا که عاشقم از من بستانی و دیگری را چشم رنگ کنی و بفرستی که هر دم احوالم را بگیرد . 

لعنت بود بودنت خدا .

من اگر چشم‌ آبی هایت را مشتاق بودم تمام آن ۳۵ سال بودن را به سیاه مشق نویسی نمیگذراندم .

خدایا نمیدانم آن ته وجود تو هنوز غیرتی وجود دارد یا نه . اگر چیزی باقی است به همان قسم که دلم را بیش از این خون نکن . 

مریمم را نگه دار .

من متنفرم از تمام آن تن‌های زنانه که پز ظرافت می‌دهند و ظاهراً می شوند نگران تنهایی های من .

من مریم خودم را لذیذ دوست میدارم . 

مریمم را خواهانم . 

مریم را نمیتوانم اسم بیاورم میان آن شناسنامه ی لعنتی . اما عقد دائمش کرده ام و نوشته ام بر مسند دل .

ولی خدایا تو گویی گوش‌ت به این خواستنی ها بدهکار نیست .

خدایا ! یا دلی را به شوق و عشق خو نده یا آنقدر ها مرد باش که دلبرش را همسر کن . که همسری به هم‌سِر بودن است . 

خدایا ! من به عشق‌دوستی تو‌ امید‌ها دارم . 

ناامیدم نکن .

نظرات 1 + ارسال نظر
ری رااا یکشنبه 5 اردیبهشت 1400 ساعت 06:03

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.