دیروز زنگ زده بود به زارا و احوال منو می پرسید. شاید پول لازم داشته باشه. دلم براش می سوزه. تمام تلاشم رو بستم که روزای خیلی بهتری براش هدیه بیارم. از خدا میخام عمرم و عمرش قد بده. دلم نمیخاد فرداها آه و افسوس دچار اندیشیدن هام بشه.
پدر مخصوصا توی این سالهای آخری خیلی هوای منو داره که حرفی نزنه که باعث آزارم بشه. هیچوقت خواسته هاش رو نمیگه. کلی مراعات میکنه. توی خانواده کم خواسته ترین هست.