دیشب خواب دیدم دارم میمیرم. خواب دیدم وقت مرگم سَرَم رو گذاشتم روی زانوی مادر و دارم اشهد خودم رو میخونم. خواهر هم بالای سرم بود. پدر کمی دورتر و نامادری هم بود. گویی زیاد نگران رفتنم نبودن. تلویزیون روشن بود و روی صفحه ش درشت داشت اشهد گفتن رو آموزش میداد . حس مبهمی بود. برا خودم بیشتر بازی بود .
نَمُردم. بعدتر بلند شدم. یهویی انگاری داشتم کارای اداره رو انجام میدادم. دنبال مرخصی ساعتی بودم.
خوب نخوابیدم و کمی حس بدی دارم.
ولی خدا رو شکر که اینجام. پیش وبلاگ دوستداشتنی خودم که هر وقت دلم گرفته میتونم بنویسم . امروز روز خوبی میشه. همه ی روزا خوبن. حتی روز مرگ آدمی . مگه میشه تقدیر و تغییر داد. پذیرش لذتمندترن نعمت خداست.
خدایا امروز خبرهای خوبی از علی و مجتبی بهم برسون.