گاه‌نوشت‌های یک زریر
گاه‌نوشت‌های یک زریر

گاه‌نوشت‌های یک زریر

روز ٧

کف پاهام داغِ. دیروز بعد از اون همه اذیت حسابی ناراحت شدم از اینکه اونجوری که میخاستم کار پیش نرفت. آخه مگه خوندن یه پیامک روی گوشی ساده چقدر میتونه سخت باشه!؟  از دیروز حتی حوصله ی حرف زدن درست و حسابی با زارا  رو هم ندارم. 

امروز میرم اداره. باید آمار ماهیانه رو تحویل بدم. از طرفی باید مدارک خواهر رو هم به بهزیستی برسونم. 

حس خوبی ندارم راستش. سَرَم کمی سنگینی داره. تهِ وجودم پر شده ا  ناامیدی و یأس . حتی حس میکنم ری‌‌را توی این مدت سال‌های سال، ازم دورتر ‌شده. دیگه به هیچ چیز امیدی ندارم. باید خودم رو بیشتر پیدا کنم. جز خودم کسی برام نمونده.