دارم با خودم کلنجار میرم. کلی فکر کردم. حس بدی نسبت به خودم دارم. گویا زنگ تفریح مابقی هستم حتی ریرا.
دارم به خودم میگم اگه امروز نیومد دیگه بذارم بره. فکر کردن به اینکه از دور بیخودی دو نفر فقط برای هم دست بلند کنن حالم رو هر روز بدتر می کنه. سراسر ذهنم پر میشه از این اندیشه که آهای پسر نکنه سالها سواری بردن ازت. هی با خودم درگیر میشم. حس خیلی خیلی بدی دارم.
بین اینکه بگم خداحافظ یا برم سراغ انتقامجویی موندم. اونقدر دور شدن آدم ها که میدونم اینجا رو اصلا کسی نمی خونه. اینجا منم و دل خودم . مگه نه ریرا!؟
ساعت ۵ امروز خیلی چیزها رو روشن میکنه