گاه‌نوشت‌های یک زریر
گاه‌نوشت‌های یک زریر

گاه‌نوشت‌های یک زریر

بی‌برگ که باشی دیگر پاییز نیستی

هر صبح رفته‌گر پارک با جاروی بلند نارنجی پلاستکی می‌آید. انگاری به او گفته‌اند که نارنجی فقط می‌تواند لباس و جاروی تو باشد. سعی می‌کند از هیچ برگی نگذرد. همه رو بروفد و اخرش میان پلاستیک مشکی پر کند و ببرد. خب درخت بی فصل ، فصل بی پاییز و پاییز بی‌برگ کجایش زیباست !!!!

چه تمیزی مصنوعیِ حال بهم‌زنی می‌شود .