ها چقدر فقیرند. چقدر دلم امشب از خودم و سادگیام گرفت . دلم چقدر کودکی ام را خواست . دلم تنهایی و مزرعه و غروب سرد پاییزی و بوی علف نیمه خشک روی هیزم انار را خواست . دلم خدا را خواست امشب . دلم خودم را خواست . خود سادهام را . که نشستهام انتهای تنهایی و با خدا داستانسرایی میکنم . من میگویم و او میخندد.
چقدر الان نیازت دارم. چقدر تنهام . چقدر ساده م .
خدایا چنین زمان هایی را آنقدری که باید نمیفهمم . هوای این روزهای شهر پاییزوار بود و من چقدر دلم برای ریرا تنگ .
دلم سخت تنگ است برای آن همه شوقی که داشتم تا به پهلو گرفته باشم او را ، به خود فشرده باشم و سرش بر شانههایم و گیسوانش را بو کنم .
مثل امشبی اصلا حال دلم خوب نیست . مثل اینکه تمام حقارت جهان را یکجا جمع کرده باشد در انتهای یک استکان و بهم گفته باشند که بایست سر بکشم .
امشبم را از خدا گلایه دارم . خودش خوب میداند من تمام این سال ها را هیچوقت نخواستم هیچ شهوتی را از گوشه خیابان بخرم . حتی هیچ گاه هیچ دستی را لمس نداشتهام جز ریرا . که حتی ریرا هم باور ندارد این گفته را . و حالا چون امشبی بایست برای ساده ترین حق خودم،حقیر شوم و هی هزاران بار به خودم لعن بفرستم که کاش نبودم . حس خیلی بدی دارم . یادم باشد خودم را خوب تنبیه کنم . خدایا ! توی لعنتی خوب میدانی هیچوقت نخواستهام جز تعهد چیزی در زیستنم باشد . خودت خوب یادت است که همیشه خواستنی هایی را که راحت میشد داشته باشم را قایم کرده ام در صندوقچه ی حسرت هایم. خدایا توی لعنتی فکر میکنی من دلم آغوش ری را نمی خواهد ؟ دلم نمیخواهد گم شوم در میان آن سینه ها و سال ها آمیزش بی عشق را فراموش کنم . دلم نمیخواهد از گلو تا آن ناف را ببوسم و هی پر شوم از احساس و آخر سر تمام من او شود و تمام او من . چرا می خواهد . خیلی خیلی دلم میخواهد . اما جز آن بار دیگر حتی به ریرا هم اصرار نداشته ام . حس کمی نیست . اما این همه سال یاد گرفته م سرکوبش کنم. لااقل تا الان که اینگونه بوده . و کاش امشبم به جای خواستن باز سرکوبگر بودم . لااقل الان حس مردی را نداشتم که انگاری لذتی را به گدایی رفته باشد . حس خیلی بدی است . حاضر بودم هزاران حس دیگر را میداشتم جز اینی که الان با من است. کاش خیانت را مثل تمام آن مابقی بلد بودم . می رفتم سراغ هر غلطی که دلم میخواست. بی عشق می رفتم و با هزار منت و ادا و اطوار من بودم که باید انتخاب میکردم . کاش این چیزها را بلد بودم . نه اینکه بلد نباشم . اصلا نمیخواهم یاد بگیرم . نمیخواهم بی عشق تنی در دستانم باشد . و کاش ری را این را بداند . کاش ریرا میدانست که تنش را که می بوسم حقم است . کاش بداند آنجایش قداست عاشقانه دارد . و آمیزش با او مثنوی عشق است .
حالم خوب نیست . وقت آن هم نیست که پناه ببرم به تنهایی های طلاییه . شاید نوشتن آرامم کند و بعد کنج آن تشک دو نفره هندزفری را بگذارم و هی با خودم رویابافی کنم تا شاید کمی یادم برود . و بدانم حداقل در این حس امشب تنهایم.
خدایا خوبتر که به خودم نگاه میکنم میبینم چقدر ظالمم در حق تو .و چقدر بی انصافم.
خدایا من سالهای پیشتر را برخی زمانها از یاد میبرم. هنگامی که تمام دلخوشی من خنکای غروب تابستان میشد و تمام امیدم خیالبافی های شبانه روی پشت بام منزل پدری . رو به آسمان بودم. من بودم و تو و ستارههایت . و هی از تو آن همه خواسته داشتم. همیشه پر توقع بودم و هی سر تو غُر میزدم .
چقدر با تو رفاقتها داشتم خدا .
ظاهراً همیشه تنها بودم . از بچهگی مرد بودم و باید ایستاده میخوابیدم . همواره گلایه داشتم . وقتی که هم سن و سالهایم دنبال توپ روانهی کوچه بودند، من باید با حسرت عرق خشکیدهی بر پریشانی ام را در آن تابستان های لعنتی را می چشیدم و اما الان می فهمم که چقدر خوشبخت هستم .
خدایا منِ ناشکر، همان رفیق سالهای قبل تو هستم. همانی که با هم دوتایی دراز میکشیدیم رو به آسمان و از ابرها رویا می بافتیم . همانی که عاشق بوی شالیزار بودم و تو رقص ساقههای برنج را نشانم میدادی .
خدایا ببخش که گاهی ها کم فهم میشوم . فراموشکار می شوم و یادم می رود رفیق سالهای دورم هنوزم هست .
خدایا شکر .
ممنونم بابت این همه پاکی که توی زندگی من جاری کردی .
خدایا شب های تابستان را یادت است . من میان ملحفه ی سفید روی آن پشت بام بزرگ ! تنهایی از تو می خواستم لیاقت عشقم دهی .
یادت است که همیشه زن ها برایم غریب بودند . آخر همیشه فقط من بودم و تو . کسی نبود که برایم غریب نباشد .
خدایا الان بعد از آن همه تنهایی که با خودم داشتم آمده ام که بگویم ممنونم .
ممنونم که دلم را به مهر فرشتهای چون ریرا آرام کردهای. و تو چقدر خوب آغوش ریرایم را مرهم دردهایم ساخته ای .
خدایا با وجود آن همه دعوایی که با هم داشته ایم همیشه حس میکردم که رفیق تمام عمرمی. می دانستم که روزگار را میگویی آنقدر دلم را تیشه زند تا عیاری که تو خواهانی را داشته باشد .
و باز هم ممنونم .
خدایا ، رفیق همیشگی ! بارها شکر برای ریرا .برای دلش که جانم را فزونی است . برای لب هایش که دیدار را طراوت است . برای چشم هایش که پنجرهی رو به امید من است . خدایا چشم های ریرا دیده ای آیا؟ وای که چقدر بوسیدنی است وقتی پلک هایش را بسته و سرش را گذاشته روی شانه های زریر .
خدایا لیاقتم ده. تمام تلاشم این است که یار باشم برای ریرای یاور . مرد باشم برای آن همه زنانگی . پشت باشم برای آن همه پناه خستگی بودن .
و ممنون که اینقدر زیبا عاشقم کردی.
عاشقِ دلی که دنیاست . و چقدر مریمانه زیستن بوی خوبی میدهد . چون عطر تن ریرا. تو میدانی جانم شده . تمام بودنم بوی مریم میدهد .
ممنونم خدا . ممنونم رفیق .
خدایا چقدر بغض دارم وقتی صدایت میکنم . چقدر دلگیرم . چه تنهایی سردیست .
گاهی وقتها آنقدر کسی برایت عزیز ، محترم و دوست داشتنی است که باید رهایش کنی تا پرواز کند . باید خودت را جدا کنی تا سبکبال باشد . تا خوشبخت شود .تا زندگی کند.
میدانی خدا ! نمیدانم خودت درد این بخشش را کشیدی یا نه . لعنتی تو فقط آفریدی . اما آیا خودت هم درک میکنی که چقدر دل آدم می سوزد . چقدر سخت می شود زیستن .
راستش خدا من از اینکه زمان همه چیز را کم رنگ کند متنفرم . آخر مگر می شود کسی را که جان بود و جانتر هست بسپاری به فراموشی . مگر میشود آغوشی را که تنها پناهگاه بود را بگذاری لب طاقچه روزگار که شاید از یاد برود.
چقدر بی رحمی تو خدا . و چقدر دلگیرم از تو.
خدایا شادش کن . حس خوب خوشبختی را در تمام زندگی اش جاری کن . و نگذار حتی ذرهای دلتنگ چون زریری شود .
خدایا بگو که همیشه محترم بوده برام . همیشه دوستش داشتم و همیشه دوستترش خواهم داشت .
بگو که نبودنم برای ارزشمندی اوست .
بگو که همیشه تمام عصر ها فقط یاد اوست و تمام خیابان ها از طلاییه تا پل گچی انگاری بوی تن او را میدهند .
بگو که راستیییییییییییی
بگو که صبحانه اش را خوب نوش جان کند.
بگو که آرامتر حرف بزند و خودش را زیاد خسته نکند.
بگو مراقب دلش باشد .
بگو دلش را دو دستی بچسبد و بداند که یه بخشی از اون دل فقط برا زریر بوده و خواهد بود .
بگو همیشه دوستش دارم و همیشه دلتنگش خواهم بود .
بگو بخندد به زندگی .
بگو که سیمانهای چقدر بیرنگ و بی حس شدهاند .
بگو که شبها را زود بخوابد .
بگو همیشه چند تا شکلات با خودش داشته باشد .
بگو کفش هایش را راحت تر بگیرد تا پاهای ظریف دوست داشتنی اش را نفشارد.
بگو زندگی اش مال اوست و مابقی ارباب و مالک و آمر نیستند . آنها باید به حرف دل مهربانش باشند.
بگو خوب زندگی کن .
بگو که همیشه ریرای تنهایی های زریر هست.
بگو که خیلی دوستش دارم.
سلام زارا . دلم پر است . از خودم سیرم . و گویی خیلی به این دلم بدهکارم . زارا بعد از تو ماهها ریرا را نوشتم . عاشقانه خواستمش . برایش گاهی وقت ها گریستم . دلم را که چون سنگی همیشه تنگ در بغل داشتم به دستانش سپردم و اما ..
حالا گم شده ام . گم شده ام میان رفتارهایی که نمیتوانم درک کنم . من هنوز آن رفتنش را نفهمیده ام . اصلا هر چه فکر میکنم نمیدانم دلم را به که باخته ام . بغضم میگیرد زارا.
میدانی زارا . تو خوب میدانی تمام آن سالها را چقدر مردانه زیسته ام . خوب میدانی که چه تن هایی را میتوانستم در آغوش داشته باشم و همیشه دلم را پس زدم . ۳۵ سال دو دستی تمام دلم را چسبیدم تا نکند کسی با ناخن ظریف زنانه خراشش دهد.
زارا ! من همیشه میان تمام صحنه های دلم چون روز اول ایستادم . و همیشه مابقی میروند .
زارا ! تو رفیق تنهایی های من بودی. خوبترم میشناسی .اینروزها اما گم شده ام . این روزها جایی ایستاده ام که هی دلم میگیرد . حس خوبی ندارم . آخر همه اش دارم از خودم و غرورم خرج میکنم که آخرش چه ؟! آخرش این شود که مثلا من یکی را سوار کنم و به فلان مسیر برسانمش . که نیم ساعت سرکوچه معطل باشم تا ۱۰ دقیقه ای برسانمش . تا که وقتی زنگ تلفنش میخورد بگوید با اسنپ می آید . تا اینکه در جواب آنهمه عاطفه و قربان صدقه نوشتن هایم صرفا شکلک ببینم . امروز خیلی خسته بودم زارا .
من گفتم که خسته ام و در جواب باز شکلک دیدم . دریغ از یک خسته نباشید گفتن .
میدانی زارا هیچوقت جایی که مرا نخواسته اند نبوده ام . و اینروزها حس میکنم دیگر اولویت شهرزاد قصه های سیمانی نیستم . حس میکنم برق حضور یکی بعد از ۱۲ سال چشم هایش را گرفته . و حیف که این ره که میرود بی بازگشت است .
زارا ! وقتی تمام داشته ام را با آن غائب ۱۲ ساله قیاس میکنم میبینم که تاب ندارم باشم . تاب ندارم دومین یک زندگی باشم . تاب ندارم تلفنی بی بهانه و صرفا بخاطر دستپاچگی قطع شود . تاب ندارم حتی صبح بخیر هایم با شکلک جواب داشته باشند . گفتم که ! حس میکنم دیگر اولویت کسی نیستم . و تو خوب میدانی زارا وقتی اولویت کسی نباشم ، اولویتم نخواهد بود . من نمیتوانم داماد سرخانه باشم . بروم و سالها استراحت کنم و بعد از اینکه یک زن زندگی را ساخت و بچه ام را مرد کرد حالا برگردم و ساک ورزشی را به دوش بکشم و ادای پدر ها را در بیاورم و با پسرم بروم باشگاه . آخر میدانی زارا ، پسری را که من بزرگ نکرده باشم که دیگر بچه ی من نیست .چه با آب کمر من درست شده باشد یا اینکه اصلا توی آزمایشگاه ساخته باشندش .
وای زارا که بعضی ها حتی نر هم نیستند . فکرش هم آزارم میدهد .
وقتی میان تمام این مسایل میبینم که این منم که باز باید گدایی یک عکس را کنم بیشتر حالم بد می شود .
زارا من هیچ نیازی به هیچ عکسی ندارم . اما فقط درخواست میکنم تا بدانم چقدر ارزشمند هستم. بدانم که منی که آبرویم رو میان این رابطه گذاشته ام ، آیا آن سمت هم کسی حاضر است تا آبرویش را بگذارد . و میبینم که نه .
زارا من رفتن هایم همیشه بی بازگشت بوده . و خدا را همیشه با خودم و دلم داشته ام.
دارم کوله پشتی ام رو جمع میکنم. من نمیتوانم در سایهی مردی باشم که با بچهی کس دیگری پُز پدر بودن میدهد ، نمیتوانم در کنار کسی باشم که حتی شب بخیر ساده را سخت می تواند بگوید . نمیتوانم با کسی باشم که وقت آنرا ندارد که متن تایپ کند. آنقدر سرش شلوغ است که من باید به همین شکلک ها قانع باشم و دلخوش.
اما زارا انگاری فراموششان شده که چند ماه قبل آنقدر چت میکردند که صفحه هی پر میشد پاک میکرد و میگفت باز خیلی زود پرش میکنیم . انگاری فراموش کرده که آنقدر مینوشت که میگفت امروز هیچکاری نکرده ام . اصلا به هیچ کاری نرسیده ام . چون انروزها اولویت بودم.
الان وقت ندارد بگوید خسته نباشی .
الان از مثلا شوهرش میترسد که بنویسد شب بخیر .
چه روزگاری شده زارا .
من میروم زارا.
می آیم و باز با هم قلدرانه معامله میکنیم . باز برای پدر ، پدری میکنم. برای خواهر باز هم پدرتر می شوم . هوای فتحی را خواهم داشت و به هیچ آغوشی پناه نمیبرم . باز می آیم و ایستاده میخوابم . و هر شب خدا را شاکر میشوم . تجربه ی خوبی بود زارا .
منتظرم باش . که زریر مغرور تر از قبل کمی دلسنگ تر ، اندکی عاقل تر دارد کوله اش را میبندد .
پروردگارا ! سلام .
خوبی ؟ از توانگری های هر روزتان چه خبر ؟
خداوندا ! گاهی در عجبم که چگونه شما هیچ خواب ندارید .
می گویند مراقبی بنده هایت را .
میگویند از گِل سرشت آدمی دل آفریدی . در کالبدش تماما عشق را دمیدهای و در گوشش تمام دختران را لیلی خوانده ای .
گویند حکمت تو فرهادِ دل پیشهی کوهکن را بیشتر پسندیده .
خدایا ! میخواهم رُکگوتر باشَمَت امشب . میدانی چیست ؟! به خیالم تمام داستانها را از زجر دل مجنون شنیدهای و با قلم شیرین نگاشته ای.
پنداری خودت آنقدر ها هم که باید مروّت نداری.
پروردگارا ! دلم را آوردهام مداوایش کنی . آورده ام گلایههایش را گوش باشی و بی زبانیاش را گویش .
خدایا ! در تمام سالهایی که حساب جهان به خیال من با مکتب منطق صاف بود ، نگو که به غلط دلم تخته سیاه چرکنویسیهایم بوده است.
و نمی دانم اسمش را چه بگذارم اما دوست دارم خوشبختی صدایش کنم . میدانی که را میگویم ؟ من صدایش میکنم ریرا .
سالها با همان حکمت های تو جنگیده. چشم هایش گودتر افتاده، دستهایش نحیفتر شده و اما دلش پر شده از تمام خوبی هایی که تو خدای لعنتی از کودکی های من ربوده بودی.
خدایا نمیدانم میان کدام چرخ بودن من ، چوب بی مهری و تنهایی گیر کرده بود اما ریرا را فرشته وار فرستادی .
مریم دلش را در دست گرفته و هی غبار دل من را میتکاند با آن .
مریم زیستن را طعم بهارنارنج میدهد .
و تمام تن او شده بدهی جهان به تن من .
تمام مریم شده تعبیر جاودانگی .
حتی زیر آن لباس زیر پلنگی .
همان اندامی که دخترانه است و من به چه تقدسی لمسش میکنم .
خدایا ! قرار شد کمی گلایه کنم.
میدانی دلم از کجایش می سوزد . اینکه بعد از این سالها که دلی چون مریم را یافته ام تو شروع کرده ای به آزمودن من . تو شروع کرده ای به مصلحت اندیشی . تو بعد از آن ۱۲ سال تنهایی مریم دقیقا میان همین چند ماه زندگی ، بارها هی این و آن را فرستاده ای که به زریر بگوید فقط میخواستم نیک بختی را ببینی و سهم تو از زندگی همان دلتنگی و تنهایی و سنگدلی و بی کسی ست.
خداوندا ! بپذیر که طاقتم تاب شود . بپذیر که بگویم آخر لعنتی چرا آن ۱۲ سال مریم را کسی دلسوز نبود ، فقط سوختن دل من را شایق هستی خدا ؟
خدایا ! دمت گرم بی معرفت .
دمت گرم !
در این چند ماهه عشق را هجی کردم . الفبایش را از بر شده و مشق های شبش را با شوق نوشتم. در این چند ماهه فهمیدم دل و تن و عشق و شهوت و ناله همگی در ظرف عاشقی چقدر خواستنی و دیدنی است . چقدر ترکیب و ترجیع خوبی است زندگی را .
و خدایا بار ها و هر روز شاکر داشتن مریمم بودم .
اما لعنت به وجودت خدا !
لعنت به تو که هر هفته ات شده ربودنش . هر روزت شده آزارش .
دلم میگیرد خدا .
دلم میگیرد وقتی میبینم شاخه گل زیبای مریمم را که به قول نیما به جان دادمش آب ، بخواهند در گلدان کسی و پشت پنجره دیگری بگذارند.
دلم از آدمهایت پر است خدا .
دلم از تمام آن سیاست های پول درآور تو پر است خدا .
دلم یک صافی و یکرنگی ابدی میخواهد . دلم مریمم را برای همیشه میخواهد . با همان دل و گونه و لب و سینه و آن اندام دوست داشتنی دخترانه اش. البته شورتش پلنگی نباشد زیباتر است .
خدایا ! تاب این همه آزار تو را ندارم .
اینکه آنرا که عاشقم از من بستانی و دیگری را چشم رنگ کنی و بفرستی که هر دم احوالم را بگیرد .
لعنت بود بودنت خدا .
من اگر چشم آبی هایت را مشتاق بودم تمام آن ۳۵ سال بودن را به سیاه مشق نویسی نمیگذراندم .
خدایا نمیدانم آن ته وجود تو هنوز غیرتی وجود دارد یا نه . اگر چیزی باقی است به همان قسم که دلم را بیش از این خون نکن .
مریمم را نگه دار .
من متنفرم از تمام آن تنهای زنانه که پز ظرافت میدهند و ظاهراً می شوند نگران تنهایی های من .
من مریم خودم را لذیذ دوست میدارم .
مریمم را خواهانم .
مریم را نمیتوانم اسم بیاورم میان آن شناسنامه ی لعنتی . اما عقد دائمش کرده ام و نوشته ام بر مسند دل .
ولی خدایا تو گویی گوشت به این خواستنی ها بدهکار نیست .
خدایا ! یا دلی را به شوق و عشق خو نده یا آنقدر ها مرد باش که دلبرش را همسر کن . که همسری به همسِر بودن است .
خدایا ! من به عشقدوستی تو امیدها دارم .
ناامیدم نکن .
پروردگارا ! سلام .
خوبی ؟ از توانگری های هر روزتان چه خبر ؟
خداوندا ! گاهی در عجبم که چگونه شما هیچ خواب ندارید .
می گویند مراقبی بنده هایت را .
میگویند از گِل سرشت آدمی دل آفریدی . در کالبدش تماما عشق را دمیدهای و در گوشش تمام دختران را لیلی خوانده ای .
گویند حکمت تو فرهادِ دل پیشهی کوهکن را بیشتر پسندیده .
خدایا ! میخواهم رُکگوتر باشَمَت امشب . میدانی چیست ؟! به خیالم تمام داستانها را از زجر دل مجنون شنیدهای و با قلم شیرین نگاشته ای.
پنداری خودت آنقدر ها هم که باید مروّت نداری.
پروردگارا ! دلم را آوردهام مداوایش کنی . آورده ام گلایههایش را گوش باشی و بی زبانیاش را گویش .
خدایا ! در تمام سالهایی که حساب جهان به خیال من با مکتب منطق صاف بود ، نگو که به غلط دلم تخته سیاه چرکنویسیهایم بوده است.
و نمی دانم اسمش را چه بگذارم اما دوست دارم خوشبختی صدایش کنم . میدانی که را میگویم ؟ من صدایش میکنم ریرا .
سالها با همان حکمت های تو جنگیده. چشم هایش گودتر افتاده، دستهایش نحیفتر شده و اما دلش پر شده از تمام خوبی هایی که تو خدای لعنتی از کودکی های من ربوده بودی.
خدایا نمیدانم میان کدام چرخ بودن من ، چوب بی مهری و تنهایی گیر کرده بود اما ریرا را فرشته وار فرستادی .
مریم دلش را در دست گرفته و هی غبار دل من را میتکاند با آن .
مریم زیستن را طعم بهارنارنج میدهد .
و تمام تن او شده بدهی جهان به تن من .
تمام مریم شده تعبیر جاودانگی .
حتی زیر آن لباس زیر پلنگی .
همان اندامی که دخترانه است و من به چه تقدسی لمسش میکنم .
خدایا ! قرار شد کمی گلایه کنم.
میدانی دلم از کجایش می سوزد . اینکه بعد از این سالها که دلی چون مریم را یافته ام تو شروع کرده ای به آزمودن من . تو شروع کرده ای به مصلحت اندیشی . تو بعد از آن ۱۲ سال تنهایی مریم دقیقا میان همین چند ماه زندگی ، بارها هی این و آن را فرستاده ای که به زریر بگوید فقط میخواستم نیک بختی را ببینی و سهم تو از زندگی همان دلتنگی و تنهایی و سنگدلی و بی کسی ست.
خداوندا ! بپذیر که طاقتم تاب شود . بپذیر که بگویم آخر لعنتی چرا آن ۱۲ سال مریم را کسی دلسوز نبود ، فقط سوختن دل من را شایق هستی خدا ؟
خدایا ! دمت گرم بی معرفت .
دمت گرم !
در این چند ماهه عشق را هجی کردم . الفبایش را از بر شده و مشق های شبش را با شوق نوشتم. در این چند ماهه فهمیدم دل و تن و عشق و شهوت و ناله همگی در ظرف عاشقی چقدر خواستنی و دیدنی است . چقدر ترکیب و ترجیع خوبی است زندگی را .
و خدایا بار ها و هر روز شاکر داشتن مریمم بودم .
اما لعنت به وجودت خدا !
لعنت به تو که هر هفته ات شده ربودنش . هر روزت شده آزارش .
دلم میگیرد خدا .
دلم میگیرد وقتی میبینم شاخه گل زیبای مریمم را که به قول نیما به جان دادمش آب ، بخواهند در گلدان کسی و پشت پنجره دیگری بگذارند.
دلم از آدمهایت پر است خدا .
دلم از تمام آن سیاست های پول درآور تو پر است خدا .
دلم یک صافی و یکرنگی ابدی میخواهد . دلم مریمم را برای همیشه میخواهد . با همان دل و گونه و لب و سینه و آن اندام دوست داشتنی دخترانه اش. البته شورتش پلنگی نباشد زیباتر است .
خدایا ! تاب این همه آزار تو را ندارم .
اینکه آنرا که عاشقم از من بستانی و دیگری را چشم رنگ کنی و بفرستی که هر دم احوالم را بگیرد .
لعنت بود بودنت خدا .
من اگر چشم آبی هایت را مشتاق بودم تمام آن ۳۵ سال بودن را به سیاه مشق نویسی نمیگذراندم .
خدایا نمیدانم آن ته وجود تو هنوز غیرتی وجود دارد یا نه . اگر چیزی باقی است به همان قسم که دلم را بیش از این خون نکن .
مریمم را نگه دار .
من متنفرم از تمام آن تنهای زنانه که پز ظرافت میدهند و ظاهراً می شوند نگران تنهایی های من .
من مریم خودم را لذیذ دوست میدارم .
مریمم را خواهانم .
مریم را نمیتوانم اسم بیاورم میان آن شناسنامه ی لعنتی . اما عقد دائمش کرده ام و نوشته ام بر مسند دل .
ولی خدایا تو گویی گوشت به این خواستنی ها بدهکار نیست .
خدایا ! یا دلی را به شوق و عشق خو نده یا آنقدر ها مرد باش که دلبرش را همسر کن . که همسری به همسِر بودن است .
خدایا ! من به عشقدوستی تو امیدها دارم .
ناامیدم نکن .
خدایا خود خوب میدانی که هیچگاه نخواسته ام به بهانه عشق ، شهوت را داشته باشم .
و خوبتر می دانم که آمیزش با معشوق چه لذت وصفناپذیریست.
خدایا لیلی دلتنگی های من این روزهایش تنهاترین زن این شهر است و میدانم در خلوت خودش مچاله شده و هی خودش را قضاوت میکند و محکوم کرده و به مجازات میکشد .
خدایا به ریرای بیکسی های من بگو که زریر تمام جانش را به اخم تو فدا میکند . بگو که تنت پناهگاهش است . بگو که لبانت چه شیرین میکند زندگی اش را .
بگو که چقدر لذت دارد آن سیاهی روی بدنت را دیدنش . بگو که تمام این همآغوشی را بنویس عشق . بنویس وفا. بنویس حق . بنویس لذت. بنویس باید . بنویس خدا. اما بدان که گناهی نبود و نخواهد بود .
خدایا به ری را بگو که بنویسد .
بگو که باشد .
بگو که زریر چقدر دلش تنگ عکسی است که چهرهات باشد .
خدایا به تو بگو که دوستش دارم .
بگو که منتظرم .
آی ریرا
چه دلم تنگ است برا کنار حضورت بودن.
چقدر بی تابم تا صدای قلبت نوازشگر روح بیکسیام باشد .
ریرا وجودت همهاش لطف خداست در حق زندگی من.
و گسیوانت چه دلبرانه در خاطرم میرقصند .
ریرا بیتاب تو بودن هم عشق است . چه دلبری شیدایی دارند چشم هایت و چقدر به دعا میبرم دلم را که تو را داشته باشم .
ریرا تنگ است دلم .
چقدر دستانت را مشتاقم .
چقدر آغوشت را نیازمندم .
کجایی حضرت یار ؟
گاهی وقت ها چنان دلم از آدم ها میگیرد که مثل اینکه تفنگ چوبی بچهگی ام را شکسته باشند. دنیای عجیبی داریم . آدم هایش چه زود فراموششان میشود دیروز را .
شبی چون الان دلم از من گلایه میکند و به نظرم حق با او باشد. مگر آخر چقدر می شود هی توقع نداشت . مگر آخر چقدر می شود کوله پشتی بیخیالی را برداشت و میان کوچه ی دلتنگی درب دل ریرا را زد؟
وای ریرا ! ببخش که دل کوچک تو را هم تنگ فشردهام به خوناب دلتنگی هایم.
ببخش که تمام ناتمامم شدهای میان بهانهجویی های این دل ناصبورم .
آی ریرا ! به جانت که جانم شدهای .
به تمام رخ مهتابِ همین الان که خیره به چشم هایش مینگارم،قسم که دلت پناه خستگی هایم است .
ری را من میان دستهایت عاشقی میخوانم و میان لبهایت چه آرام میمیرم . من از خود میروم و میشوم تمامِ تو .
و چه دلم تنگ بود امشب .
ری را چقدر تو را امشب کم دارم .
کاش بودی و آغوشت میشد تمام داشته ی امشبم .
کاش آرام میان سینه های تو از دلتنگی هایم میگفتم و صدای قلبت را مرهم زخم های دنیا میکردم .
کاش چشم های بستهات را می بوسیدم و گم می شدم میان آن موج گیسویت .
چقدر بی تابم امشب .
ریرا آسمان را گفتهام سلامات رساند. گفتهام بگویدت دلم تنگ است چون تُنگِ کوچک ماهی قرمز هفت سین .
گفته ام بگویدت که دوستت داشتنت چقدر شیرین است.
بگویدت که نگارِ نگارههای دل تَنگِ زریر شدهای .
بگویدت که چقدر دوستت دارم .
اسفند همیشه امید کودکیهایم بود . دیگر لازم نبود از ترس زمستان دست های کوچک ترکخوردهام را بگذارم زیر بغل و هی فوت کنم.
اسفند بوی تازگی میداد و آزادی . اسفند آن مدرسه ی لعنتی کلاس هایش بینظم میشد و چوپانی هایم اما همان نوای آرام همیشگی را داشت .
اسفند تمام بهار من بود. هنوز تنهایی های دوست داشتنی خودم را داشتم و بهار بازیچهی چشم هایم بود.
اسفند که میشد شوق سبزه داشتم و ذوق نان شیرین های مادر و درختکاری .
اسفند همیشه برایم آرامش را هدیه میآورد . میان برگهای تازه نارنج حیاط پدر و با بوی گلهای آبشاری روی دیوار و بابونه های کنار جاده . اسفند بود و شببوهای عاشق. و من مست از بودن .
میدانی ریرا ! هنوز هم اسفند غافلگیرم میکند .
اسفند درست میانه ی عاشقی ، درست پانزده روزش که میشود تازه شروع میکند به خواندن آواز دلسپردگی. تازه شروع میکند به خالق بودن . اسفند در پانزدهمین روزش سبزی درخت هایش را به قدوم تو مبارک میکند.
اسفند هنوز هم دوست داشتنی است.اصلا حالاها دیگر دوستترش میدارم و معلم عاشقی ام شده.
اسفند همان عطر تن توست . اسفند همان گونه و لبی است که کدیین تمام بیتابیهایم است .
اسفند بوییدن گیسوی یار و بوسیدن پیشانی شوق است.
اسفند تپشهای قلب کوچکم و گرمی وجودم است.
اسفند همان آغوش آرام است . همان دستهایی است که به دور کمرم کنار آن رودخانه حلقه میشود .
و چقدر زیبا و خواستنی است .
اسفند تویی ریرا.
سلام ریرا
اینروزها حال دلم زیاد خوب نیست . دیروزت مبارک . روز عشق را میگویم . و وقتی سردی دستهای تو را دیدم مثل اینکه چکمه های قرمز بچهگی را باز میان همان گودآب گلآلود نزدیک خانه گم کرده باشم . همان قدر سخت بود برایم .
ری را نمیدانم این گفتن ها خوب باشند یا نه ، اما بدان بعضی دل ها ، چون همانی که سمت چپ سینهات نشسته ، سمفونی عشق است و مثنوی وفا .
ری را ! تو همانی که کناری ایستاده و قلب بر دست تمام شوق رو از چشم هایش ارزانی میدارد و من با آبی فیروزهای نظارهگر تمام خلاقیت خدا در آفرینش این همه مهربانی .
دلم خیلی وقتها میگیرد، تنگ می شود و چون کودکی بهانهی تو را دارد . اما همه اش به حرمت آن سینهی پر از شوقِ تو فقط می شود شعر . میشود یک « مراقب خودت باش » .
ریرا ! مراقب خودت باش . مراقب تمام آن کودکیهایت باش .
و خیابانها چقدر بوی طراوت میدهند . و تمام من می شود طعم شکلات عاشقی میان این همه دلهره و اضطراب دلپذیر.
و برای تو .
برای تمام آن سالها که کنارم بودی و نترسی و تعهد را میآموختی مرا.
برای تو . برای تمام اشکهایی که نچکید . برای دستهایت که نلرزید. برای دلت. برای آن سالهای بیبرادری. برای مانایی پدر که رفت . برای مادری که آرام خوابش برد میان سبزه های آن بلوار لعنتی .
برای تو زیبا. برای تو میان آن همه سختی و نبودن ها و نداشتن ها . برای تو که به حرمتت آسمان رزق میبارد برایمان و برایم . برای آن لبخند همیشه بر لبت . برای آن دل همیشه راضی و بیگلایهات. برای دعاهای هر روزت . برای بودنت ای همه وفا و تعهد و قداست .
و سپاس برای تمام صبوری هایت با من ناصبور . سپاس بابت دلت که تمام ناتمام من را میپذیرد . سپاس برای آن همه آرامش که میرقصد در نگاهت.
بودنت مبارکم.