ای وای باز آن آشنا با من غریبی میکند مرگم نمی خواهد ولی فکر صلیبی میکند
با ساز او رقصیده ام هر دم نوایی میزند امروز خنجر فردا طبیبی میکند
من عاشقم مگر من را نمی خواهد چرا از پشت سر او دوستی با هر رقیبی میکند
من عشق را فهمیده ام هرگز نداده ام شکوه ای
من را بخوان ای آشنا دل نا شکیبی میکند
من کاسه ها پر کرده ام صبرم نمی آید به سر
گر باز هم آن آشنا با من غریبی میکند
ابتدای دفتر سی پلاس پلاس غریبانه
هم صدایم باز کن در را به من
من ندارم طاقت دوری تو
من غریبانه گذشتم از دلم
تا گزندی ره نیابد سوی تو
من اگر یک شب گرفتارت شدم
تا ابد هم زنده ام با بوی تو
می روم تا از کنارت بگذرم
این مسافر می رود از کوی تو
کوله بارش خاطرات بی زوال
قلب او زنجیر در جادوی تو
تو غریبانه گذشتی از دلش
این غم غربت شبیه موی تو
باز کن در را به رویش لحظه ای
تا غریبانه نمیرد از غم دوری تو
از غریبانه(فریبا بلوکی)
جمعه 25 فروردین 1385 ساعت 20:14