این روزا کسی منتظره. بد جوری داره با خودش دعوا می کنه و ما هم دفترچه تلفنیم شایدش.
آدم خوبه ی من(رضای گل) دیگه حال نداره با دفتر شصت برگ آز الکترونیک بزنه تو سر من.
و همش از دعا می گه.
این روزا آدم خوبه ی من صداش خسته س. و باز از دعا می گه.
این روزا یه آبجی داره می پره.به بهشت زمین. به مکه. اون داره می ره و . . .
و اونم از دعا می گه. می گه حلالم کنین.
این روزا سید گل، دلش تنگ شده و من تازه می فهممش اونم بعد از چهار سال.
و اونم دعا می خواد.
وای، خطای دوست داشتنی، بچه مثبت یونی(دانشگاه)، اونم دلش گرفته. ولی کاش می تونست حرف بزنه.
می دونین اونم دعا می خواد.
و خودم. این روزها که چه عرض کنم،بهتره بگم این ماهها، دارم می گردم، همه ی وجودم رو
آخه می خوام خودمو پیدا کنم.
می خوام بدونم چرا علی توی اون چاه گریه می کرد. راستی زهراش الان کجاس؟
چرا "عجب صبری خدا دارد"؟
چرا اومدیم؟ و کجا باید بریم؟
این ماهها من تمام شیطنت هام رو دارم می شمارم.غیبت ها، اذیت ها، بی نمازی ها، و . . .
و اون موقع بیشتر گم می شم .تازه از خودم می ترسم. و می رم دنبال علی(ع) .
توی نهج البلاغش.سر قبر زهراش.کنار تن بی سر حسینش.
یا شاید میون دستای عباسش(س).
و تازه می فهمم که منم دعا می خوام.
حالا هم اومدم گدایی دعا.واسه همه ی دلای دنیا.
کمکم می کنین؟
راستی خانوم مهندس ما روی شما حساب ویژه باز کردیم.
(داشتن کسی با اسم مقدس زهرا لیاقت می خواد، دعا کنین لایق بشیم).
سلام
اومدن بهار و سال نو، هفت سین و شیرینی،
خنده ها و فیلم های سینمایی،سفرهای نوروزی همه و همه مبارکتان.
امید دارم هر چی تو دلای بزرگتونه دنیای کوچیکمون بده بهتون.
و سالی داشته باشین سراسر از خدا.
این بار گفتم هم سال نو رو بهتون تبریک گفته باشم و هم اینکه یه چیزی ازتون خواسته باشم.
البته من پول ندارم مثل بلاگ اسکای جایزه بدم.
درخواستم اینه که هر کسی هر چیزی توی دلشه و از خدا می خواد که امسال براش پیش بیاد
رو تو بخش نظرات بگه.اسمم ننویسین مهم نیست.
شاید خدا با دیدنشون تو رودربایستی گیر کنه.
فقط یادتون باشه خدامون آدم کوچیکی نیست پس سعی کنین چیزای بزرگی ازش بخواین.
موفق باشین و خدایی.
Bahar gülür səndə gülüm gül barı
Gül, gətirsin ömrün günün gül barı
Qəmin dərdin qara dönsün ərisin
Yaz gətirsin sevdamızın pərisin
:: İsmayıl Cəmili
بهاریست مانده به راه و آسمانی که برای گریستن خجالتی شده.
و یک ایل. اما نمی بینمش. کو زنانش،من برنو می خواهم.
من ایمان می خواهم، من زندگی می خواهم. و چشم هایم چون بهار مانده اند به راه.
ایل من گم شده است. من پی هر صدای زنگوله ای . من صدای تیر می شنوم.
من دلم می گیرد. ایلم را خواهانم و می گردم در پی اش.
آنجا پشت چراغ قرمز نه شاید الان مولتی ویژن پخشش می کند.
شهر شلوغ است کمکم میکنی؟
ملاصدرا،سینما سعدی، بلوار چمران، چهارراه زند، حافظیه، هتل پارس،
ستار خان، همه را گشتم نبود.
تو پاساژها را بگرد. راستی باغ مهر و تولد(!) دوباره هنوز مانده اند.
ایلم ، جانم
نفسهایمان تو را می شمارند.
درد بی غیرتی خردمان میکند
.مردانت همه غیرت تریاکی دارند.
و زنانت. زیبایانت، عروسانت، عزرائیل سکوت دشتانت، خیابان ها را اندام می نمایند.
ایلم، گلم
نیستی و کودکانت را ضایعات، نان شب شده.
جوانانت کوچه نشین های خوبی شده اند. دیگر عباس(س) تو را بیمه ی دانایی آمده.
امارت های سیاه پوش دشتانت، حاشیه شهر ها، بی آب ، بی گاز و حتی آدمی را آرزویت.
ایلم، رویایم
عاشقان جشن هایت، چشم ها را می چرانند.
و مسافر کش های نیت خیر گشته اند. راستی ناموسشان الان کجاست؟
وای داشت یادم می رفت، زبانت، سرودت همه رفته اند از یاد و زمان.
ایلم، دلم
تو نترس، من هنوز می گردم چیز هایی یافته ام.
این بار جنوب را می گردم، حاشیه ها را. مگر نمی خواستند ساکنت کنند.
کتس بس، کرونی، بنی هاشمی، شیخ علی چوپان،ده پیاله،کشن. چیز ها اینجاست.
و تو نیز هستی. نه شاید تو نباشی.غیرتی نمی بینم، ناموسی نیست،
همسایه را کس نمی شناسد.
دختر خاله را نامحرم می دانند. اینجا خواهر ها چه کم اند.
تویی آیا؟
این بودن نیست.این ماندن نیست.
خود کی می آیی؟ حیاط خانه را اجاق کنده ایم و به آن قسم می خوریم.
دیوارهایمان را بوی نم چادرانت می دهیم. عباست بیمه گر است.
ما گاهی حرف هم می زنیم.( هارا گدمیشنگ سن؟)
می آیی؟
امروز رو به نظر می رسه، شاید، آره، حتما، بهش می گم.
گذشته از شوخی امروزی که داریم آخرین ساعتهاش رو نفس می کشیم تولد کسی بوده که خیلی وقت ها برا داشتن دلی مثل دل اون حسرت خور بودم.
کسی که فقط با لبخند هاش هست که می تونم تصورش کنم، اصلا همین لبخند هاست که کاملش می کنن.
بهترین مسئول کارگاهی که تا حالا داشتیم. با مرامترین جهرمی که وقتی از دلت می خوایی بگی از خجالت صورتت گل می اندازه نه از ترس.
من هنوزم اون جمله اش رو یادمه :«-شماها نماز ظهر خوندین. آی نامردا !!!!»
جمله ای که به نظر من طوری با حسرت گفته شد که از خودم بدم اومد و من موندم یه عالمه حس غبطه.
امروز تولد محمد جهان بخش گل، کوچولو ترین دوست دانشگاهی منه.(البته همه باید بدونن که تا آدما کوچولو نشن دلاشون
بزرگ نمی شه، خب).
خیلی وقتا دلم خواسته از خیلی چیزا بپرسم و بگم اما خوب که نگاه میکنم میبینم آدم خوبه هایی داره که من . . . نمی دونم.
خب حالا تولد این آدم خوبه ی دوم هستش. و من چی دارم که بهش بدم جز چند کیلو فضای قرضی بلاگ اسکای.
سخته بخوای اونی باشی که نیستی و اونم نمی تونست اونی باشه که بعضی وقتا تظاهر میکرد، آخه می دونین دل های بزرگ رو خیلی سخت می شه قایمش کرد.
همیشه میگفتم وقتی نبودی و دلی آخ گفت بدون زندگیت ارزش نفس کشیدن داره و من فکر میکنم زندگی آقا محمد ما خیلی با ارزشه.
من شاید بلد نباشم مثل آدم خوبه (که الان دلش تو کاشانه) حرف بزنم اما دوست دارم همیدیگرو دوست بدونیم تا ابد.
تولدت مبارک.
در گردش است زمانه با آن گل هایی که ارمغان اند بسیاری را.در این میان تویی و بدبیاری هایت.
می دوی، می روی، دیده نمی شوی، عجیب پیدا نیز نمی شوی!
می خندی به تک تک لحظه هایی که آفریدی و دادی به زمانش و افسوس که خنده ات
تلخ می شود. تو مرده بودی؟!
دست و پای می زنی و خواهی که انسانی باشی نیک. گویا خواهان شیعه بودنی، اصلا توانی؟
آدم ها دل می دهند به گل هایشان و پیامک هایی که شیپور عشق می زنند و تو اندر عجب که . .
می خشکی بر جای، گیرایش نیستی و تنها خدایت را خواهانی.
به هر مکان آدمک هایی که آدمیان زندگی تو باید باشند و اصلا که گفته که آدمک اند.
سخن می رانی و آدم ها از گل هایشان می گویند و تو گل نمی خواهی .
تو شاید اما نمی دانم. آری! گم شده ای و خدایت این را داند و تو . . .
و تو نفس نمی خواهی.
و آدم ها باز از دل هایشان می گویند.آنها می گویند و تو کج فهم و شاید هم نفهم شده ای.
آرزومندی این را آیا؟ نه و تو عزیز نمی خواهی.
هنوز گمی .پس کدام کس می یابدت؟ می گیرد دلت و در اندیشه ای که اگر من نیز گلی . . .
نه، تو باز هم گل نمی خواهی.
خود خوب دانی که دردت نیست درد گل و نفس و عزیز! ! !
پس تو چه می خواهی و باز آدم هایند و نگارهایشان. آدم هایند و پیامک ها و آدم هایند و عشق.
درست گفتم آیا، عشق؟!!
و تو میمیری. حال دلت خواهد گفت. او توست. نه او بیش از این ها می نماید.
چه صفایی دارد او و کاش زودتر می مردی.گویند دل است ، اما ندیده اند که دل چیست
و تو نیز هم.
اگر می مردی می دانستی و تو شاید . . . یعنی می فهمی.
آری تو خدای خود خواهی، نه گل خاکی.
می نمایانی بر من و افسوس که حضوری است که لایقش را نیست.
می هراسانی ام و خیالت که آدمیت را کاسب شوم و دگر بار افسوس که لایقش نیست.
می نامی کاینات را نامت ...تو گویی که من بینایت ام؟
میدمم تو را اما بازدمم را یادی از دم نیست.
و من اندر این کار حیران که سگان را صفت که آموخته؟
توسهراب رادانستی راز گل سرخ، لطفی نما شاید سهراب را راز گشایم.
می بخشیم ؟ تو عذرم را پذیرایی آیا؟