پیش نویس پس نویس:
بنده از همین مکان و تریبون به خاطر به هم ریختگی سطر ها عذر می خوام.اینم اصلاح شده ش.
آخ داشت یادم می رفت.من از طرف مسئولان و مدیران و طراحان ایرانسل و سیاه پوست های افریقای جنوبی و دختر کوچیکه ی پسر خاله ی مادر پسرعمه ی بابام بابت قطعی یک ماهه ی پیامک عذرخواهی نمیکنم و بگم که که خیلی حال داد.یه رکورد جهانی توی گینس.
بعد هی بگین ما پیشرفت نمی کنیم!!!!!
بشکنه اووووووووووووون دستی که نمک نداره.
"من که هر آنچه داشتم اول ره گذاشتم، حال برای چون تویی اگر که لایقم بگو".
.
.
.
سطر اول رو برا دل خودم نوشتم و مابقی رو می خوام برا دلای شما ها بنویسم.
سلام به همه ی مهندس های بیکار،الاف،هکر،گوشی باز،اپدا باز و نمنمک عاشق،بروبچز6120. آدمای وبلاگ نویس سابق،فعالان عرصه ی سیاست و فناوری و کارتهای دی وی بی.
تپش قلبتون که میزونه ایشالا (به دل نگیرین منظورم ازدواج و نامزد بازی و سرکار گذاشتن ملت و از این حرفاست).گفتم بد نیست اینجا یه اعلامیه بزنم تا اگه هنوز دارین اکسیژن این کره ی بیچاره رو حروم میکنین یه کوچولو ندایی بدین.میگم یه وقت ورشکست نشین اینقدر زنگ میزنین و احوالات را جویا میشین.اون همه میمون بازی،مگه آدم یادش میره.اون همه زنگ برا مقاله ی آماده و . . . . آره و از اینا.!!!!!
یادش بخیر کامپیوتر هایی که پای تابلو ی کلاس تبلیغ میشدن اونم با چه اشانتیونایی(دیشب باباش رو دیدیم).
راستش دیدم نه از خودتون خبریه نه از پشرفت های حاصله در نانو تکنولوژی.
خیلی وقتا دل آدم میگیره خب.
فعالیت های اقتصادی کلان در کارگاه های تراش و پالایشگاه های جنوب اونم با خط های رند ایرانسل که طعم فالوده شیرازی میدن.
اینا رو ولش،نرم افزار باحال چی دارین؟
مقلی عزیز،مرد جنوب .کسی که کم کم داره جای رئیسعلی دلواری رو میگیره با اون همسر مهندسه ی گرام که قبلنا آبجی بزرگه بود.
بچه های شرکت سنگ شکن که خونشون هنوز قیرگونیه
از آقایون سرباز که دیگه نگو
خودمم،هی،شکر،خدایی خیلی خیلی شکر
راستی این پسره ان 72 کجاست،با اون گوشی بدقیافه ی کند عربیش.بهش بگین اگه محمد یاوری جدید داره بلینکه.
به هر حال خوشحال میشیم اگه اعلام وجود کنین.
.
....
اگه دلتون واسه خیلی چیزایی که یه زمانی بیشتر داشتیم تنگ شد یه سر به اینجا بزنین.یه نظری،اگه نشد یه اذانی بگین،اگه نشد چند تا لینک باحال نرم افزار بذارین،اگه هم شد شماره حساب بدم یه کم پول بریزین به حساب و اگه تونستین زن بگیرین یه کم بخندیم.
همچنان همه چیز این روزها نفتی است.
حتی فالوده ها هم گاهی نفتی می شوند.
.
.
.
.
و همچنان مثل اینکه گویا در حال زندگی کردنیم.
راستش من نمی خواستم چیزی بنویسم.
خیال می کردم فقط یه عکس بتونه خیلی چیزا رو نشون بده.اما مثل اینکه دوستان گرام بدجوری مخ شویی شدن.
من یادم نمیره توی ملاصدرا چه صداهای جیغی می اومد،من یادم نمیره که "زنده باد مخالف من" چه گندی زد به مملکت و هرچی بدبخت مثل من.
من اون حرفهای ادبی و تیپ های آنچنانی همشون یادمه.حالا تو بگو،اینا نون شب شد برا من و تو؟
بیا منم داد میزنم زنده باد مخالف من،منم می خوام با بنز بابایی تو چمران تیک بزنم و خانوم خشگل بلند کنم،منم می خوام پارتی برم،منم می خوام بابام از اداره ش خون بابا بزرگم رو بالا بکشه،منم می خوام با دختر خاله تو اتاق خودم . . .
منم می خوام چوپان کنار جاده ی کمربندی رو ببینم و دست تکون بدم و سیر بهش بخندم.
نه عزیز از این خبرا برا من و تو نیست.من و تو باید زیر پاشنه بلند خانوم . . . معالی آباد له بشیم.معلومه که هنوز خیلی بچه ای که به حرفهای من میگی جو گیری.
اصلا تف به فوتبال و ورزش.اینا برا من نون شب نمیشه.من کار میخوام،من مترو میخوام چون کرایه تاکسی ندارم،من قطار میخوام آخه بازم کرایه ندارم.حالا بذار این قطار رو هر چی که هست زیر سازی بشه.
چرا اون زنده باد مخالف من ها از این غلط ها نکردن.
رقصیدن تو استادیوم شهید شیرودی با موزیک غربی به نظر تو برامون پیشرفت اوورد؟!!
اون خاتمی که همش میگفت میخوام اما نمیگذارن،نمیگذارن یعنی اینکه نمیتوانم بدون اجازه ی آنها کاری کنم و منم همین رو میگم.من مانکن نمیخوام.من پوست سرخ آرایش شده ی پشت تریبون و ادبیات نو خوندن نمی خوام.من حقم رو میخوام و به کسی رای میدم که نخواد از کسی اجازه ی حرف زدن بگیره.
کجای کاری داداش.
چشم ها را باید شست،جور دیگر باید دید.
آدمک آخر دنیاست بخند
آدمک مرگ همین جاست بخند
دست خطی که تو را عاشق کرد
شوخی کاغذی ما ست بخند
آدمک خنده ی من،خنده ی بی دردی نیست
قصه ی غصه ی من شکل معماست بخند
آن خدایی که بزرگش خواندی
بخدا مثل تو تنهاست بخند
پ.ن:این بالایی را از یادگاری مانده بر نخستین صفحه ی یکی از کتابهای به قرض گرفته دیدم.
اگر شاعرش را شناختید در نظرها ذکر نمایید.
من خود مانده ام این میان که آدمکم آیا؟
بسیاری از خط خوردگی های این صفحه،روزهای بی خاطره ام بوده اند.این روزها هم همه چیز تاریکیست.
باز کوله بار میبندم،گر خدا خواهد.اما افسوس.باز نوشابه باز کن برای کارمند سیکل دار.
سلام های بی پاسخ.حرف های کینه دار خیلی هایی که انگار تو پدر گرامیشان را کله پا کرده ای.
عقده ای هایی شیک پوش و خوش صحبت و آزمندیانی مست از ادبیاتی سرودن.
کرایه هایی که نداری و همه فکر تو اند.
تف به هر چه که نامش فرهنگ است.نامه های اتوبوسی و مهندس صنایع یاور.
یاور کوچولوی ما داد میزند از سرودن،پریدن و ماندن.برادرهایی چون خودم.سید هم ایرانسلی می شود.
خانه ای برمه گونه.آرزویت می شود پالوده شیرازی.
.
.
.
و باز خواهم گشت.کم کم دارم انصاف را گم می کنم.و وای گر صداقتم را نبینم.
رک بگویم و رک جوابم را بده:
تو اگر پدرت داشت میمرد از خدا می خواستی نگهدارش باشد یا میگفتی هر چه صلاح خداست؟
منصف باش و پاسخ گوی.
خیابانهای همیشه عشق شیراز و عطر نیک اردیبهشتش و دنیایی از خاطره.
خیانت هایی که به خود می کنم و تلاش هایی برای زندگی.عشق های خنده دار همسایه،
مسافر استانگرد،عشایری های شهری،سیمای استانها،
6120 عاشق،پیامک های رمزدار و زارای پشت خط آزاد.
این ها همه چیز این روزهایم است،دیواری که میچینمش تا آخر دنیا،ولی افسوس،
دوباره میچینم این بار ایمانش را میسنجم،اما باز هم افسوس.
خیلی وقت ها هم خسته از زنده بودن بی عشق،تهی از لیاقت زارای دلخسته،
گم شده میان چیزی به نام حیا و حرفهای نگفته ی یک دل.شرمنده از مهتاب کنار آوای رود،
دلتنگ حس نفس های گرم لیلی خود.
راستی زارا تو این روزها را چه کاره ای،زارای جبهه گرد،زیبای رویاها.تو نبودی،ما کوچه را شبنم نامیدیم تا
شاید عطر زندگی را یادمان آورد.
سوغاتی من فراموشت نشده که ؟!
چیزهای دیگری هم بود،آبجی های دهن سوز را قبل ها دور انداختم،
اما کم کم میبینم داداش ها هم تا زمانیست که کاری پیشت گیر باشد.
من عاشق هر چه تُرک که خیری در فارس بودن نخواهم دید.
آخر غیرت را گر در خون نداری،نخواهی داشت.
دعایم کنین،همیشه محتاجم.
به دلهره های پاک تو زیبا.
من همه فکرم زندگی بود.
من و شب کوتاه تابستانی و دنباله های امید.
مدتیست لب بسته ای!
من زیاد دویده ام، اما زیبا،خلاصی از نگاه لب ها را نمی دانی چه دشوار است.
گاهی خیالم این است که سکوت ارزشم می بخشد، اما . . .
من تازه فهمیده ام که زندگی را باید طواف کرد.
سلام
به خاطر ارج نهادن به دل هایی که زمانی یکی شدن
و یاد آوری اینکه ماها هم گاهی که آدم می شویم دنیایی را می آفرینیم
یک گروه از سرودهای انقلابی را براتون گذاشتم.
پیاده (دانلود) کنین ضرری نداره.
یه عالمه انسانیت رو باز یادمون میندازه.
پیشاپیش دهه ی فجرتان نیز گرامی باد.
سرودهای انقلابی
-------------------
الله الله(ایران ایران ایران،رگبار مسلسل ها)
الله اکبر
امریکا امریکا
بسیج
به لاله ی در خون خفته
بوی گل سوسن و یاسمن آید
بهاران خجسته باد
شهید
سرود ملی جمهوری اسلامی ایران
همگی توی یه فایل فشرده (ZIP)قرار داده شدن.
پیاده کنید(دانلود):حجم MB 3.8
چه نیک بی خیال نداشته هایمان شده ای،این روزها را چه کاره ای؟
زیبا من بوی چادر نمازها را به کل یادم رفته.
دیشب خواب بهنام و کار و یابو را دیدم.
مدتی است که همه چیز را یادم رفته.من اسم ها را هم بیگانه می دانم.
کاش نبینی زیبا،کاش نبینی.
روزهایی که همه چیزت را به حراج می گذاری تا شاید جا پای لبخندی را
یادت آید.
دیریست ندیده امت،شاید دعاهایت فراموشت شده.
زیبا من دلم می گیرد از آدم ها،من چشیده ام که نداری یعنی چه.
شاید خنده ات گیرد،همه ی آن آبجی های دهن سوز جا ماندند و منم تف کردم.
تو راست می گفتی،دنیای غریبی دارند.
تو تا بگویی من پوسیده ام،من امسال یادم رفت حرمت عباس(ع) چیست،
من "مولانا" و" امریکن پای" را اشتباه می گیرم.
می ایستی تا من هم بیایم،زیبا؟
دعایم کن جا پاهایت را گم نکنم،من عِطربودن را هم غریبه شده ام.
من دو دستی کفش هایم را چسبیده ام،من نمی دانم چگونه راه می رفتم.
من مدتیست که عشق را خیالم شهوت است و از آن بیزارم.
من خود را به کودکی هایم قسم میدهم تا یادم نرود که نباید بزرگ شوم،
آخر آدم هایی که بزرگ می شوند فکر می کنند خواهر کسیست که نامش کنار
نامشان در شناسنامه ی پدر است و مابقی را اندام هایی می بینن از جنس تمدن شهوانی.
من نیز گاهی حیوان می شوم،زیبا.
دعایم کن،من از سُر خوردن های بی تو می ترسم.
بهشتی است پاییزی،بادها چه غمگین می خوانند.
گویی کعبه را وارون دیده باشند.
مست از رفتن.
گوسپندی پاییز رنگ،نقاشی زیبایست.
زن افغان،جاده ای خاکی،نیزاری پر شوق.
دلی می خندد به نداشتن.باغی چه پر رویا،پر علف،آهن هم دارد.
ابرهایی ساجد،
خاتونکی مقدس،همه از کودکی ها می خواند.
زندگی شاید همین باشد.
پسرک گیسوی او را چه زیبا می کشد،مادری پر از هیچ.
گاهی زندگی را از کلاغی باید آموخت.
بارانی ست نم نم.
بزی سردش است،گوسپندمان هنوز می چرد.
شوق یعنی این.
خدایا . . .
امسال همه چیزم با هم قاتی شده.چیزایی دیدم
و می بینم که حالم ازشون به هم می خوره.
کسایی که فقط بلدند پیامک های آنچنانی بفرستن.
امسال خوب یادگرفتم که خداست و خودم و جعفر.
ای خدا قربون بزرگیت،بابا نامرد ما یاتاقان زدیم.
امسال مینیمم مطلق اقتصادیم،امسال عقده های ناگفتنی دیدم،
امسال شعارهای خیابانی دیدم.
تا دلم بخواد.
خیلی وقتا سیر میشم از بودنم،اونم اینجایی که همیشه سر یه تکه نون دعواست.
بازم قربون بزرگیت خدا،خسیس هم که شدی.بارونت رو واسه کی گذاشتی. . . .
آی می خندن بهمون،نون خشکی هایی که کراوات می زنن. زن می گیرن
و چهچه می زنن.
هیئت های محرمی که فقط واسه چشم چرونی های فارس های محلمونه.
آخی،خلاصه بد رقمی داغونیم.هیچیش واسم مهم نیست.
بذار فارسها تو هیئت های
عزاداری(!) ناموس هم دیگه رو . . . .بذار نون خشکیه آهن بخره زیر فی از افغانی.
بذار تا دنیات پره از این همه کثافت بارونت هم نیاد اما بی خیال بابایی ما.
بازم شکرت به قول اون یاروها چیزها دانستم از غمزه ها.
اما یادم بده که هیچم و اومدم که باشم،یادم بده . . .
بی خیال هیچی یادم نمی آد. .............صفر مطلق.
خوشا به حال لک لکا که خوابشون « واو» نداره
خوشا به حال لک لکا که عشقشون «قاف » نداره
خوشا به حال لک لکا که مرگشون «گاف» نداره
خوشا به حال لک لکا که لک لک اند . . .
.:حسن پناهی
روزگاری زیبا،عشق هایی جاوید،تن هایی بی دست و دل هایی بی زمان.
واین ها، همه چیزمان بود.
مادرانی گریان،دست هایی لرزان ، سقفی از قرآن و کاسه هایی جاری از اشک های خواهر.
مردهایی از خاک.دل ها همه باران شوق و لب ها همه بوسه گاه عشق.
آدم هایی که با تن های بی سر و بی دست چیزی خلق کردند به نام ناموس،وطن،عشق.
پوتینی خیس از هر چه تو خواهی و جانمازی همه از خاک.
کسانی که یادمان دادند که چیزی داریم به اسم غیرت.کسانی که دست ها را چه زیبا بال کردند.
و حالا من.منی که تنها می دانم چیزی است به نام گوگل و مرورگری به نام کروم.
منی که چه راحت خلیج فارسم را می دزدند و می گویند شماها دزدید.
منی که گمانم است که خمپاره ها همیشه آمدنشان را زوزه می کشند.منی که متمدن اینترنت گشته ام.
اما افسوس که حتی یک نمازم را هم فرشتگانش نمی شمارند.
منی که دینم را تنها در گوشه ی اتاق خلوتم جا گذاشته ام.
یعنی من مسلمانم؟
من برادرهایی داشتم همه نور.آنها گواه خلوص بودند.
اما حال چه؟برادر همکارمان زیرآبی می رود تا شاید خانووووم رئیس تحسینش کند
وعجیب اینکه دلیلش این است که چرا ما کاغذ های بیت المال را مال خودمان نمی دانیم.
دلیلش این است که چرا ما فکر می کنیم که کار مردم همان کار خودمان است.
دلیلش این است که چرا ما بیشتر می دانیم.
دلیلش این است که چرا ما باید مهندس باشیم و او آقای ر...
دلیلش این است که چرا همه را خواهر و برادر میدانیم.
دلیلش این است ...
مائیم آیا وارثان آن همه شهید؟!!
ایثار را چه خوب می بینیم.برای ماهی 270 هزار تومان ما حتی وجدانمان را از یاد می بریم.
من خلوصم کجاست؟من که چیزی نمی دانم چه اصراریست این همه طبل را.
من برادرهایی دارم که گمنام خوابیده اند و حتی تکه فلز هویتشان را هم ریا دانستند و حال ما داد بزنیم،ما زیرآب بزنیم،ما غیرت مردانه را به لبخند یک خانووووم مهندس بفروشیم که چه؟
شکر که خالصانمان نیستند تا زجر ما را هم . . .
ماها بودنمان نیز ظلمیست در حق برادری داناتر.پس چرا ظالمان با وجدانی نباشیم؟!!!
ما هزاران هزار کفن سه رنگ داشتیم.
ما چرا سرخی پرچممان را زود از یاد می بریم.
یعنی 270 هزار تومان ناموس و وطنمان شده.وای که چه ارزان فروشیم.
تکرار هایی زیبا به قول شریعتی و همنشینی هایی از جنس خلوص.
همه خوب یادمان مانده روزهای نخستین دبستان را،دلهره و دستهای کوچکی که چادر های مادرانمان را چسبیده بودند.
آنجا مهر بود.ترس بود ستاره های سحر و گلوگاهی که گاهی می لرزید.
و تازه فهمیدیم که زندگی چیزی دارد به پاکی آب و بابا نان آوریست شب های طولانی را.
چراغ های نفتی و مشق هایی که گمانمان این بود که تنها بایست شب نوشته شوند.
آن روز نمی دانستیم که روزی خواهد آمد که حسرت خور مهرهای کودکی باشیم.
پاییز با مزه ی انار و خرمالو.شب های بخاری نفتی و پدرهای از جنس تکرار.تکرار چیزی به نام عشق.
مرد های که در باران می آمدند،حرف هایی چون آسمان بی انتها.
این همه تنها شاید یک روز کودکی هایمان بوده.
و حال کار،کلمه ای به نام "مهندس"،زن،ازدواج،چیزی که مادر "عشق" صدایش می زند،
آدم هایی قفل دار ذهن های پر فکر و تنها حسرت.
آغاز پر مهر دبستان عشقتان را تبریک.
رمضان،عروج،محمد نمازی و مهندس های که می دانند کامپیوتر ها به برق وصل می شوند.
فرهمند هایی گیگابایتی،آرشیوی از بهترین های هالیوود و دکتر هایی که چه زیبا تلفظ می شوند.
جدال وجدان با تن،خربزه هایی که می لرزاند و دل هایی که گاهی سرد می شود،
گاهی می خندد و گاهی هم پیامک می خواند.
خود خوری و دنبال کسی بودن چون رومی،نامه های الیزا و حرف هایی که می بوساند
هر چه خاک وطن است را بر لب.
و باز هم رمضان،صدای موذن.152،138 وحرف هایی مردانه شاید.مهندسک های فن آور.
اینترنت 800 کیلویی و دانلود هایی بی هدف.
اینجا ما کارآموز(!) هستیم.حسرت هایی که می بینی و حضوری سرشار از صداقت.
پدر می دود و رضایت می خواهد.داداشی متواریست.و من بی لیاقت شده ام،باز هم و می گردم تمام میهمانانش را.
تلفن های بی بوق . . . شهرام ناظری.مولانا.جهان بخش.
من نمازم را می خواهم.من باز هم بوی شالیزار و هاوایی را با هم خواستم و تهی شدم از آدمیت.
این روزها گاهی غروب ها را چشم ها چه مشتاق می شود.ولی افسوس.
این روزها مادری پروانه شد.او تمام گفتن را آفرید.
روزهای بی روزه.روزهای بی نام.روزهای بی خاطره.
پ.ن:همین که اول و آخر تو هستی،به محتاج تو محتاجی حرومه.
امروز گفتم همش خودم اینجا رو منبر نباشم،واسه همین هم گفتم چند مطلب باحال که از یه وبلاگ دیدم واستون بذارم.
درس اول : یه روز مسوول فروش ، منشی دفتر ، و مدیر شرکت برای ناهار به سمت سلف قدم می زدند… یهو یه چراغ جادو روی زمین پیدا می کنن و روی اون رو مالش میدن و جن چراغ ظاهر میشه… جن میگه: من برای هر کدوم از شما یک آرزو برآورده می کنم… منشی می پره جلو و میگه: «اول من ، اول من!… من می خوام که توی باهاماس باشم ، سوار یه قایق بادبانی شیک باشم و هیچ نگرانی و غمی از دنیا نداشته باشم»… پوووف! منشی ناپدید میشه… بعد مسوول فروش می پره جلو و میگه: «حالا من ، حالا من!… من می خوام توی هاوایی کنار ساحل لم بدم ، یه ماساژور شخصی و یه منبع بی انتهای آبجو داشته باشم و تمام عمرم حال کنم»… پوووف! مسوول فروش هم ناپدید میشه… بعد جن به مدیر میگه: حالا نوبت توئه… مدیر میگه: «من می خوام که اون دو تا هر دوشون بعد از ناهار توی شرکت باشن»
نتیجهء اخلاقی اینکه همیشه اجازه بده که رئیست اول صحبت کنه!
درس دوم: من خیلی خوشحال بودم… من و نامزدم قرار ازدواجمون رو گذاشته بودیم… والدینم خیلی کمکم کردند… دوستانم خیلی تشویقم کردند و نامزدم هم دختر فوق العاده ای بود… فقط یه چیز من رو یه کم نگران می کرد و اون هم خواهر نامزدم بود… اون دختر باحال ، زیبا و جذابی بود که گاهی اوقات بی پروا با من شوخی های ناجوری می کرد و باعث می شد که من احساس راحتی نداشته باشم… یه روز خواهر نامزدم با من تماس گرفت و از من خواست که برم خونه شون برای انتخاب مدعوین عروسی… سوار ماشینم شدم و وقتی رفتم اونجا اون تنها بود و بلافاصله رک و راست به من گفت: اگه همین الان ۵۰۰ دلار به من بدی بعدش حاضرم با تو …………….! من شوکه شده بودم و نمی تونستم حرف بزنم… اون گفت: من میرم توی اتاق خواب و اگه تو مایل به این کار هستی بیا پیشم… وقتی که داشت از پله ها بالا می رفت من بهش خیره شده بودم و بعد از رفتنش چند دقیقه ایستادم و بعد به طرف در ساختمون برگشتم و از خونه خارج شدم… یهو با چهرهء نامزدم و چشمهای اشک آلود پدر نامزدم مواجه شدم! پدر نامزدم من رو در آغوش گرفت و گفت: تو از امتحان ما موفق بیرون اومدی… ما خیلی خوشحالیم که چنین دامادی داریم… ما هیچکس بهتر از تو نمی تونستیم برای دخترمون پیدا کنیم… به خانوادهء ما خوش اومدی!
نتیجهء اخلاقی: همیشه کیف پولتون رو توی داشبورد ماشینتون بذارید
درس سوم: یه شب خانم خونه اصلا” به خونه بر نمیگرده و تا صبح پیداش نمیشه! صبح بر میگرده خونه و به شوهرش میگه که دیشب مجبور شده خونهء یکی از دوستهای صمیمیش (مونث) بمونه. شوهر بر میداره به ۲۰ تا از صمیمی ترین دوستهای زنش زنگ میزنه ولی هیچکدومشون حرف خانم خونه رو تایید نمیکنن
یه شب آقای خونه تا صبح برنمیگرده خونه. صبح وقتی میاد به زنش میگه که دیشب مجبور شده خونهء یکی از دوستهای صمیمیش (مذکر) بمونه. خانم خونه بر میداره به ۲۰ تا از صمیمی ترین دوستهای شوهرش زنگ میزنه. ۱۵ تاشون تایید میکنن که آقا تمام شب رو خونهء اونا مونده!! ۵ تای دیگه حتی میگن که آقا هنوزم خونهء اونا پیش اوناست!!
نتیجهء اخلاقی: یادتون باشه که مردها دوستهای بهتری هستند!
منبع: