فاطیمای من روزهاست که دلش میگیرد.
دلش از من میگیرد.
دلش از انسان میگیرد.
دلش از خلقت میگیرد.
من میمانم و حسی چون مردن یک برگ،چون پوچی یک بادکنک.
من حتی مشکی عاشقانه ی کودکی هایم را که با شوق بچه گی آمیخته بود از یاد بردم.
من قداست پاییز را هم فراموشم شده.
من و حیوانی به نام انسان.
من و روزهای که شب می شوند و شب هایی که دیگر نیلوفری نیستند.
من گاهی دستهای زخم خونی روی آسفالت یخ مادر را یاد می برم.
من و عشقی که این روزها شنیده ام که ثار خدا بوده.
من و محرمی که همیشه میشسته تمام مشکی درونم را.
من و حرمتی که دارد زارا.
حس خوب پرستشی که همیشه بوی پاییز میداد و قداست.
حس تنهایی پاک پسرکی گوسفند چران.
من خواستم گفته باشم که جگرگوشه ی فاطمه را همیشه مدیون بودم.همیشه ی بودنم.
من فقط خواستم گفته باشم که دلم برای همه ی آنروزهای پاک کودکی تنگ است.
فردا عاشورای فاطمه و زینب و حسین غربت هاست،به حق این روز کمک میکنی آدم شدنم را.
یا خدا
سلام
راستش شاید به خیلیا بر بخوره و خیلیا ناراحت شن که اینجوری بهشون میگم.
من ازدواج کردم.الانم کنار همسر گرامی دارم این پست رو می تایپم.
ایشالا یه روز یه همچین مطلبی پست جدیدتون بشه.
خواستم بگم از خیلیا و خیلی چیزا.
خواستم بگم ممنون مهندس کوچولوی صنایع برا اون همه حرمت و کمک.
خواستم بگم ممنون داداشی روزای عاشقی برا یه دنیا دلتنگی با 5800 دوستداشتنی ات.
خواستم بگم ممنون خدا برا همه ی برادرام.برا محمد سرباز،برا داداش عادل کده،برا روزای با هم بودنمون.
برا زارا.
باز غروبها داره سنگینتر میشه.دوباره فصل انار و خش خش و جیزجیز کتری رو چراغ نفتی.
بازم مدرسه،بچه گی،مادرای پشت و پناه.
پاییز با اون رنگ همیشه دلپر.با مهتاب خانوم یه کم سردش.با بوی آتیش هیزم خیس کنار باغ خرمالو.
پاییز با خاطره آش سبزی و انار باغ همسایه.
پاییز با بوی کاغذهای کاهی.بوی شالیزار زرد.بوی ذرت بلال شده و صدای باحال ذرت زنهای همیشه سبز.
پاییز و شبای پرتعریفش.مدرسه و مامان زهرا و حس داغ بچه گی.
با اون بوی خاک نم خورده ش.با اولین بارون سال و دعای شکر مادر.
کتاب و قند و دل.
سنجاقکهایی که پر میشن بالای سر ده.با عمر کوتاه چند روزه.
انگور توی حیاط و لختی دلگیرش.
بوی بره ی خیس و گونی گونی کاه.
بازم پاییزه.فصل خوب دلتنگی.دلتنگ خوبی هامون.دلتنگ خودمون.کودکی مون.
بازم پاییزه.فصل اولین رمضان.با اولین غروب دلتنگش برا یه مرد کوچولوی سوم ابتدایی.
فصلی که گم شدم.تا ابد.
فصل پدر،مادر،زندگی،خونواده،حس گرم دوست داشتن.
فصل مهربون خدا برا همه ی بنده هاش.برا من.برا تو که دلت از خودت پره.برا لیلی.برا فرهاد.برا زندگی شیرین.
فصل خوندن و لرزیدن و بزرگ شدن آدما.
من که دلم برا خواب توی حیاط خونه تنگ میشه.برا ستاره ها.برا مهتاب خانوم.
پاییز مبارک.
راسی میاین بریم انار دزدی؟!!
خدای روزای بی کسی.خدای لعنت،خدای رحمت،خدای عرق سرد.
اومدم و لعنتت کردم.من هرچی داشتم رو داد زدم.من مردم ،من لرزیدم.من بی کس شدم.رنگ پاییز.با بوی خاک خیس.بی باران.
مرگی رو که میگفتی دیدم،حسش کردم،ترسیدم،من ترک کردم خودم رو،اینجا رو،آدما رو،حس خوب بودن رو،پدر رو،وابستگی رو،خندیدن رو،دویدن رو، و فریادم خفه شد.
این بود خوشبختی تو؟
من لعنت کردم،التماس کردم که دستگیر روزهام باشی.چی شد آخرش؟شیره ی بودنم رو میکشی که نا نداشته باشم برا ناله.اینه کمک تو. !!
ترسی میسازی از زندگی و بودن و دویدن.من نمیدوم.خب زمین نمیخورم.و میگی که اینم مداوا !!!!
مرگ میشه آیینه ی روزای عمرم.فقط میترسم.از خودم.از تو.از نفسم.از آدمیت.از خیابون.از پیاده رو.از گوشی های موبایل.از محافل دوستانه.از خلوت.از شادی.از غرور.از قدرت.
خستم کردی.
خستم کردی.
روضه خون تموم هستی ت شدم.شکر گفتم و لرزیدم.من سطل های زباله رو هم سلام دادم.همش کدیین بودن؟
عاشق خونه شدم و سادگی.خیلی خیلی خیلی فهمیدم و شکر کردم.اما باز نقطه سر خط.
اسیر آسمون اینجام کردی.درد فرستادی و شکر کردم.من حتی گوشی موبایلم رو هم عاشقت کردم.اون بیچاره هم از ترس شد دکل مهربونی.
دلم شد همه چیزدون.میبستم و راه می افتادم و شکر میگفتم.
من از لرزیدن های بی نا خستم.من از ترس خستم.من میخوام و تو وارونه میکنی و . . .
من نیم صفحه لعنت کردم و التماس.و تو چهار سال لرز.
زارا رو میفرستی کمک؟تو رو جون زهرا(س).
میگیری دستام رو.تموم نشده حبسم؟
خستم.جان مهدی فاطمه ت خستم.
کمکم کن.شادم کن.خودم کن.آرومم کن.
خیلی وقتا دلتنگ چیزایی میشم که نمیتونم بگم نیستن.چیزای کوچیکی که همه ی زندگیم بودند و هستن.چیزایی که همه چیزو به من آموختند.
اون همه حسهای کوچیک بودن تا الانم رو به من آموخته باشن.ولی گاهی یادم میره.همشون رو از یاد میبرم و اون موقع هاست که پاهام سر میخورن.اون موقع هاست که مغرور میشم.
اون موقع هاست که انسان متمدن هزاره ی سوم میشم.دروغ و فحشا و تکنولوژی رو رونمایی میکنم و یادم میره که چوبین هنوز توی جنگل کارا گم شده،یادم میره برونکای لعنتی هنوز دنبالشه.
یادم میره تیم امید داره میجنگه تا همیشه بازنده صداش نکنن؛میجنگه تا پاهاش سر نخوره،میجنگه تا با قوی ترین رقیب(نانیو) بجنگه.
و من یادم میره . . .
هدفم رو گم میکنم و ناامید میشم.باز می بازم و چرخه ی تکرار.
امروز تیتراژ دو تا از کارتونای بچه گی هامون رو براتون میذارم.امید که خوشتون بیاد.
هرچند که فکر نکنم خانوما خاطره ی خوبی از چوبین دوست داشتنی داشته باشن.(ای دخترای ترسو!!!).
فوتبالیست ها هم اون سری اولیه ست که من عاشقشم.در ضمن من از سری دومش و خصوصا سوباسا متنفر بودم.
دانلود :تیراژ آغازین چوبین(فایل AVI - حجم 5.73 مگ)
دانلود:تیتراژ آغازین چوبین- نسخه ی موبایل(فایل MP4 – حجم 3 مگ)
دانلود :تیراژ آغازین فوتبالیست ها(فایل AVI - حجم 5.45 مگ)
دانلود:تیتراژ آغازین فوتبالیست ها- نسخه ی موبایل(فایل MP4 – حجم 2.8 مگ)
تگ نویسی برا کسایی که متفرقه جستجو میکنن:
تیتراژ تصویری کارتونهای قدیمی،فوتبالیست ها،تیتراژ،چوبین،کارتون چوبین،دانلود تیتراژ،برنامه کودک،تیم امید،کارتون قدیمی،تیتراژ،تیتراژ تصویری،جنگل کارا،کارتون قدیمی،دانلود،برنامه های قدیمی،کارتن قدیمی،کارتون قدیمی،فوتبالیستها،فوتبالیستها سری اول،سری اول فوتبالیستها،برونکا،کاکرو
بعدا نوشت:(26 دی 93)
+ به اطلاع دوستانی که با جستجوی گوگل به این صفحه منتقل شده اند می رساند لینک دانلود دکلمه ی زیبای فاطمیه با صدای دلنشین علیرضا کنگرلو از مجموعه ی نجوای شبانه در انتهای همین مطلب گذاشته شده است.
مزرعه پر از روزهای بچه گی و نشاط, بودن،مزرعه پر از تمام داشتنی های زندگی.
مزرعه پر از بوی شالیزار و بودن و صدای شرشر.
پر از خارهای زیبای دلتنگی،پر از خلوت با خدای ساده ی چوپانی،پر از عطر برنج با بوی چمن خیس.
پر از صدای چپرها و گردهای کاهکشی.پر از موسیقی هفت رنگ و چکاوک, بچه گی و کوکو.
پر از آفتاب مردانگی،کلاه گاوچرانی،چماق آماده ی نبرد.
پر از آرامش و سکوت،پر از لذت زندگی.و گم میان همه ی رنگارنگ دنیای امروز.
مزرعه سالها مترسک قصه خوان کلاغ هایش را گم دید.مزرعه شبهای شرشر باران کنار پنجره نیمه سرد زمستانش را تنهایی سر میکرد.
مترسک کوچولوی ساده نبودش اصلا.
گم شده بود،میان آدم ها،هوس ها،رنگ مشکی شیطنت.
کلاغ ها را میپراند.
مترسک روزهای خوش مزرعه گم کرد و گم شد و خواب رفت.خواب زیبای رنگی.
.
.
تا اینکه بیدارش کردند.از همه خالی شد و از ترس پر.
مترسک،مزرعه و خدا و آفتاب و کلاغ ها رو از ترس یادش رفت.مترسک خواب زده دوید تا آدم شود.
ترسید و لرزید و عاشق شد،متنفر شد،آدم شد،حیوان شد . . .
اما خدا و خودش را با هم از یاد برد.
مزرعه و روزهایی آفتابی با کلاه گشاد گاوچرانی کنار خرمن گندم.اینها نخستین چیزهایی بود که یادش می آمد.
مترسک از آدمها خسته شد و متنفر.
مترسک آمد و باغچه کاشت.سبز و کوچک،با بوی همیشه ی ریحان و گل آفتاب گردان.
مترسک دارد مزرعه میسازد.کم کم صدای فاخته را هم می تواند بشنود.
مترسک از روزهای بیچارگی یادگاری های خوبی هم آورده.
او مادری داشت زیبا و مادری یافت زیباتر.نامش زهراست(س).
مقدس و ساده و جاوید،با بوی گندم سوخته و عشق.مترسک با مادر اطهرش دردها گفته.
امروز مادرش آبی تر شده.زلال و جاری.مترسک کمی دلگیر مادر است.دلگیر نام های زیبای فاطمه(س)،زهرا(س)،مرضیه(س).دلگیر مادر خودش،مادر مهدی(ع) غریب.مادر حسن(ع) تنها.
مترسک امروز عاشورا و حسین(ع) کودکی هایش را به یاد می آرد.
اما مادر جاویدش همیشه اینجاست،مترسک میداند که تا دلش با کلاغ ها و مزرعه باشد،مادر هم هست.
مترسک امروز را گرامی دوست دارد.
«شهادت مادر عزیزم،فاطیمای غصه هام رو به همه تسلیت میگم.»
فاطیمای غصه ها،باز یادم رفت.
من همیشه کارم فراموشیست،فراموشی خود،فراموشی دستهای بابا،فراموشی "روله جان" گفتن اون مادر،
فراموشی ایمان.
ای وای فاطیما،من ایمانم را ناپاک میبینم.من تپش های التماس ماندن را جا گذاشتم میون صندوقچه ی بودن.
من همه چیز را دارم فدای بودن میکنم،من که ذاکر چشمهای مادر بودم،من که آبی ها را پیرو بودم،من که همه شوقم زندگی بود.
فاطیما من زندگی را به زنده گی می بازم.من یادم رفت جاپای نیاز را خوب پاک کنم.
بی بی پاک روزهای دلتنگی،میبخشیم؟
باز ننگین کردم خاک بودنم را،باز خواهر را در جنگل پاییزی وجود گم کردم.باز یادم رفت که می لرزم از هرچه غیر او.باز یادم رفت "زندگی تفریح است"،من حساب ساعت بعد را چه کنم؟
یا فاطیما.من درسهای اجباری را سیر سیرم،دلنشینی وجودم را بی ترس می خواهم.
باز جوهرم پاشید روی کاغذ.پاکش میکنی بی بی؟
خسته شدم از اینکه جایی مینویسم که همه میبیننم.
می خوام یه وبلاگ جدید تو یه سیستم جدید بسازم.و اینجا رو هم تعطیل.
خودم باشم و خودم.بدون تیغ نگاه بقیه.
خواستم نظر شماهایی که همیشه کنارم بودین رو هم بدونم.
باور کنین نظرتون محترمه.
کمکم کنین.
رویاهای کوچولوی بچه گی هام پر بودن از هر چی که تو فکرش رو کنی جز برف.
از اینکه یه درخت ایستاده میمیره،از اینکه روستایی هیزم نداره،از اینکه پلیور لباس خوابمه
.
.
از همه شون متنفرم.
روزای وازلین و چروک دست ها.دهاتی و بوی ادکلن شهری ها توی اتوبوس.
روزهای بی رنگی.
امید های کوچکم.کتاب های قصه زیر گلیم دست باف مادر.شب نشینی ها و افسانه بودنم.
یه اتاق نیمه سرد و یه تلویزیون سیاه و سفید.
.
.
هرچی زور میزنم بهتر از این نمیتونم زمستونو به یادم بیارم.
این روزام رو شکر.
یا فاطیما.اما خیلی وقتا مثل اینکه یه چیزی رو یه جایی جا گذاشتم.همه اش تو فکرشم.
این روزام شاید برفیه که خوب نمیبینم خیلی چیزا رو.
ببین روزم رو.دلخوشیم گلهای آبی یکشنبه ها،تک های یه مهندس و دل سوزوندنش.
(...) همیشه برنده.
همه اش میگردم و هی می ایستم.خوب که میبینم،میگم این نه منم و باز یه آغاز دیگه برا حس کردنم.
اما چه فایده،منم هنوز همون جای دیروزم،همون جای دو روز پیش،سه روز پیش، . . .
روزهای برفی زمستونم رو اصلا دوست ندارم.اونی هم که یه عمر قراره همسفر روزای بودنم باشه بدجور جا خالی میده.
تنهایی بد دردیه وقتی خودت و خدا رو با هم گم میکنی.
یا فاطیما،
ایست،باز شروع . . .
جنگل پاییزی روزهای سردش است.
یادش نیست صدای خش خش نفسهایش را.
این روزها آرام می نوازد قصه ی بودن را.
تنهای اطهرش نیست.
جاده خلوت بودنش را گم کرده میان نفسهای تردید.
شکر،فاطیما هنوز پیداست.
جنگل پاییزی ابریست،
چشمهایش کوچه باغی رویاهایش را قاب گرفته.
همه اش را مه گرفته.
جنگل زیبای دلتنگی دارد مشقهای شبش را پاک می نویسد،
تا مبادا یادش رود کور سوی همیشه جاری امید را.
برگرفته از وبلاگ عاشقانه
سلام زارا
فکر کنم حسابی هاست که چیز برایت ننوشته ام.به قول اون دوست شاعر"حال ما خوب است،اما تو باور نکن".
روزهای بی رنگی ست زارا.بی رنگ و بی حس.
اول اینکه ما با همراهمان اول شدیم و ایرانسل را ول کردیم.
زارا نمی دانی چه غم سنگینی ست ناسپاسی.اینجا همه اش شده موش و گربه بازی.
شماره ها را پشت سر هم رد میکنم.زارا من ظهرها را تازگی ها به نظاره ی وجود مینشینم.
من تازگی ها سپاس را می آموزم.اما.اما دلم میگیرد از این همه نداشتن.
زارا من ناشکر" بدبختی های کوچکم" نیستم،اما دل ما را مرحمی کو؟
تازگی ها یاد گرفته ام که نگاه مهتاب را هم میشود خواند.تازه با او گهگاهی پچ پچ هم میکنم.
او همه اش از زیبایی ای می گوید که من فقط حسش را میبینم نه خودش را.
راستی توی شهر آمدی پول خورد داشته باش! گویا قیمت انصافهای آدمیان خیلی کمتر شده.
اول از سلام از پول خورده ات می پرسند.
زارا تو همیشه از صبر میگفتی،پس کو آن همه روزهای بلند شکیبایی کنار آسفالت داغ احتیاج.منتظر نگاهی،تعارفی حتی.سلامی حتی.اصلا جواب سلامی حتی.
نه زارا اینجا قبیله ای نیست که تو آن را می ستادی.اینجا همه اش فقر است و خود آدمها.
.
.
.
دیگر از این همه صبر خدا هم خسته ام.کاش باز رنگین کمان می آمد.
وای که چقدر این روزها خالی ام زارا.
دعایم کن.
منتظر همیشگی پاییزم.منتظر فرار از هرچه انتظار.منتظر سکه ی پنج شاهی،حتی کنار جوی خیابان.
باز منم همین جا منتظر.انتظار پاییزی.منتظر تو.منتظر مهر.منتظر دلهره.
دیگه از دویدن دارم خسته میشوم.
تو دعا که یادت نمی رود.
منتظرم زارا.
6120 دلش گاهی می گیره،6120 دلتنگ روزهایی ست که فقط یه موتورولا بود که حتی نمی تونست فارسی بخونه.
6120 دلش می گیره واسه وقتهایی که دلهره بود،واسه چیزی به اسم بودن.سادگی بود.یاد بود و خدا.
گریه بود و غفلت.
اما 6120 هم مثل همه بزرگ شد اون جی 110 شد،اون رنگی شد.اون خیلی بیشتر از دورنگ شد.اما باز همه چیز ساده بود و زیبا.بوی دستهای مادر هنوز پیدا بود.چیزی بود به نام دانشگاه و یه دنیا ندامت و طلب بخشش.
روزها گذشت.پاییز دوست داشتنی آمد و توی یه روز نیمه سرد 6120 شد6120.
الان مدتی ست که بزرگ شده،اما خیلی وقتا از بزرگ شدن خسته میشه.آخه هرچی بزرگتر میشه دلش کوچیکتره،فهمش کمتره.
گاهی بودن رو گم میکنه.اون از همه ی دنیا اسم رمزش این روزها یا زهرا(ع) ست و کاش که همه ی عمرش باشه.
اون بیشتر از همه دلتنگ خود خودش میشه.دلتنگ بوی نیستی که زندگی را می فهماند.اما گاهی گم میشه میون رزولویشن یک ملیون در یک ملیونیش.و گاهی دنبال خودش می گرده.دنبال تک رنگی که داشت و همه ی دنیا رو با اون زیبا می دید.آبی آبی.
6120 گاهی هم خسته ست،از ناشکری هاش،از زود فرارهاش،از این همه رنگ بی حس،این همه رنگ بی رنگ.
6120 می خواد بگه که ممنونه و بعضی وقتا یادش نمیره که چی ازش گرفتن و چی بهش دادن .
الان اومده تا بگه خدایا شکر که همیشه با منی و ببخش که اونقدر نفهمم که ففط گاهی بودنت را می فههم و باز ببخشم که هیچ گاه این نمنمک فهم بودن، باعث دیدن تو نمیشه.
6120 اومده گدایی شکر از دامن زهرای پهلو شکسته.اومده حس ندامت از نفس های یوسف مدینه قرض بگیره.
اومده تا شاید بفهمونه که هنوزم دلش تنگ موتورولا بودنشه.
اومده تا یه تولد جاوید رو تبرک بگه به بی بی غصه هاش،به مونس غم هاش به زهرای اطهر(ع).
اومده تا بگه ممنون بی بی.
قدم نو رسیده مبارک.
.
.
.
میلاد مهدی(عج) مبارک.