گاه‌نوشت‌های یک زریر
گاه‌نوشت‌های یک زریر

گاه‌نوشت‌های یک زریر

باغ کوچک زندگی




باغ خرمالو را که خاطرتان هست؟!!
چه دلهره ای داشت پرچین کوتاهش.خار و خاک و مزه ی گسش.
دیروز ما هم خرمالویی بود.
انارهای بچه گانه قاب های کوچکی اند که “الان بودنم” را ساختند.
و سپاس خدایا برای ذره ذره ی اون دلهره ها.
سپاس برای غروب های که اردبیلی مفسرش بود و هست.
.
.
هر روز زندگی لختیست برای فهم این که هستی،این که هستم.
زندگی هر روزش موهبتیست،مثل بوی نان تازه ی مادر.
مثل گریه های نیمه شب کوچولوی قنداقی،مثل "صبح های من" که همیشه حس سحر دارند.
حرف ها گاهی "چیزیست" که باید گفت تا فراموش نکنم که
پاییز شکریست که همیشه ممنون آنم.
فراموش نکنم آمده ام تا باشم،تا ابد،بروم و بشوم و او راضی.
رستگاری گاهی تلخی کوچکی را نوش کند!!
قدر عافیتش است،شاید.
شکواییه ی تلخ به گمانم سیلی کوچکیست دل را تا که بداند هست بوی انار سرخ باغ همسایه.

خصلت زشتیست عادت

شکردانه های زندگی را خو میگیریم،
چه خصلت زشتیست عادت!!
به تمام نداشته هایمان،به داشته هایی که روزگاری همه آرزو بودند،به نیت آب رفته ی خود،
به نرگس معطر گوشه ی حیاط دل،به چکه های نرم کتری روی چراغ نفتی،به گلیم هایی که هر نقشش شبی ست،
به خود،به کودکی،به گریه های نیمه شب.فقط عادت میکنیم.
حسرت های هر روز کودکی یادم میرود گاهی.من چه احمق می شوم.
می خندم به خود،به دروغ هایی که کم کم قلقلکم میدهد.
میروم برای تجربه هایی که می دانم ناکجاآباد زندگی اند و بی فهمی را نثارم می کنند.
و باز خریت می کنم.
خریتی مثل خنده،مثل سوالهایی که میدانی هیچ نیست جز فراموشی حرمت ها.
شکر برای این همه شکردانه.برای بذر پاشی پاییزی.برای بوی خیس خاک مزرعه.برای دل کوچکمان که گاهی میگیرد.
خب میگیرد دلمان دیگر.
برای لغزشی که بوی مرداب دارد،بدون نیلوفرش.
شکر که هستیم.شکر که گاهی حتی خر هم می شویم.

پسرک تشریف فرما شدند!!!

امروز ساعت ۳ و ۳۵ دقیقه بعدازظهر پسر کوچولوی من تشریفشون رو آوردن.
گفتم از همین تریبون به همه ی آبجی،داداشای مهربونم اطلاع داده باشم.
کادوهاتون رو پست کنید.
دعا مثل همیشه فراموش نشه.
درضمن یه وبلاگم با عنوان "پسرک" براش ساختم و لینکش رو هم با لوگو کنار وبلاگ گذاشتم.
فعلا تا "بابا آب داد" یاد بگیره خودم رو وبلاگ براش و براتون می نویسم.
از همه ی دلای مهربونی که همیشه دلواپس هوای ابری من هستن سپاس دارم.
باز هم سپاس و تنها شکر. . .
 

پاییز با دماغ سرخ سوخته

نماز های بی گاه اینروزها شده دردی که همیشه حس میکنی که هست.
دردهای شیرین کودکی.حس هایی که همیشه یه چیزش کم بود و تو هیچ نمیدانستی که چیست.

مادر (Aney)



Bu akşam aklıma yine sen geldin
Dersi bıraktım, çalışamadım
Saat bire geliyordu Aney
Yatamadım, uyku gözüme girmedi.
Sen bu saatlardan eskiden
Benim beşiğimi sallardın
Uykunu harap ederdin benim için
Agladığım zaman
Sancılandığım zaman
Kalkardın süt verirdin
Nane kaynatırdın.

Aney
Canım Aney kurban Aney

.:: suz: Mehmet Atilla MARAŞ

خواستم نگم

خواستم نگم اما همش اذیت میشم
خواستم نگم نگاهای عمو،سر کوچه ی بیکاری
خواستم نگم طعنه های زهردار بیچاره ی ترشیده
خواستم نگم پوزخندهای نون خشکی چهارراه
خواستم نگم بی پولی،
خواستم نگم تنفر از نگاه آدمکا
خواستم نگم تحقیر،نگم کثافت شده زندگی
نگم که کارمند پشت میز بانک دولتی از من و تویی فراریه که عشقش بود
خواستم نگم تف به بنده هات خدا،
اما دیدم اگه اینجا چندتا فحش آب دار ندم ته دلم هوای کودکی نمیکنه.
خواستم که نگم شیشه ی نوشابه ارزونی تون،
نگم که زندگیتون زجر بودنه،
فضاحتیست بودنتون،بوی قسم های خورده میده دهنتون
مثل بوی گند کنایه های زهردار.
.
.
اما با دوپای کودکانه میدوم من همچو آهو
خندیدن هنر نیست،زندگی این روزها و همیشه م خواهد بود.
شکر خدایا....
شکر که نفسهام بوی کنایه نداره و پوزخند.

نوبهار دلم

“به داد دل ای قرار دلم ،نوبهار دلم،میرسی پس کی؟” 

 

یه وقتایی  خنده های مزه دار تابستونه،یه وقتایی بچه گی من و بچه بازی،یه وقتایی بوی اجاق رب گوجه گیری،
اما وقتایی همه چیز روقاتی کردیم. وقتایی نگاه های طعنه دار،خنده های زورکی ،سلام های از سر اجبار.
وقتایی زندگی هامون میشه خود بزرگ بودن،خود بزرگ کردن.حتی برا سطل زباله بیشتر از خودمون زندگی میکنیم.
هر روز صبح جلو آینه تمرین.تمرین اینکه زندگی جز پولش مابقی حرف مفت آدم دیروزی هاست.تمرین اینکه خنده ی مصنوعی ما از کدام نیمرخ طبیعی ست.تمرین صورت زیبا با هر چی بوی مزخرف که میگیم عطر و ادکلن.تمرین قسم های دروغی که با اسم مصلحتی باید امروز بخوریم.
تو دلمون میمونه حسرت صد متر دوچرخه سواری،تو دلمون میمونه خنده های بلند، سرکوچه و توپ پرسی،شرط بندی های عجیب...
اما قصه های پری کوچولو فقط یه وقتایی ست!
نمی ارزه به خدا.یه نگاهم بالا بندازیم.هنوزم ستاره ها چشمک میزنن.چند ساله که ستاره ندیدی؟!!

رمضان کریم مبارک

رمضان،شاید وقتهاست که دعای سحرت رو نشنیدم،

من سردی صبحگاهی آلوده به خواب ناز سحر،

با اون اضطراب اذان رو دیگه یادم نیست.

ولی این روزها جرات گام هام هر روز بیشتر میشه.

من باز دارم همون بچه ی شر کوچه خاکی و انبار آذوقه میشم.

رمضان کریم،اونقدر دلتنگ اذان مغربت با صدای ربنا میشم که انگار نیمی از عمرم رو جا گذاشتم.

اما هنوزم از روزه ت میترسم.

من دلتنگ ذوق بچه گی هامم،روزهای روزه ای.روزهایی که حس میکردم هر روز بچه تر میشم.

رمضان عزیز الان که دنیای بچه گی هام همه دارن تک تک میان تو هم کمک کن.

من هر روز هستم.من شاکر بودنمم.من عاشق زندگیمم.من خوب میدونم خوبی هایی که هر روز میان برکت زندگی زیبامه.

و شکر رمضان،شکر برا این همه داداشای مهربون،آبجی های فهیم.

رمضان،من سالهاست که میدوم تا تو رو با نم سحری و بوی مادر و حس بچه گی با هم داشته باشم.

و خدا را شکر.شکر که آنتن ماهواره ی من صدای اذان میگیره،شکر که اینترنتم بوی وبلاگ میده،شکر که نی نی کوچولوی من بوی بچه گی های خودم رو میده،شکر که رمضان شده ذوق خنک بچه گی توی دلم.

رمضان،من دلم برا روزه گرفتن تنگ شده،هوای ما رو که داری؟



پ.ن:دانلود ربنا و تصنیفی که قبل ها قبل از اذان با صدای شجریان پخش میشد

      دانلود ربنا

      دانلود مناجات


منم پدر شدم

به اطلاع تمام دوستان گل میرساند که به سلامتی و مبارکی من صاحب یه پسر گل مثل خودم(!!!) خواهم شد.البته یه دو ماهی تا اومدنش مونده.

اسمشم امیرحافط انتخاب کردیم.

از دعاهایی که همیشه آبجی و داداشای گلم برام دارن خیلی خیلی خیلی ممنونم.

ایشالا نوبت شما،مخصوصا این نصیحتی بچه ی بندر!



ای ول اینترنت

این روزها به لطف پیچ و مهره های شهرک صنعتی و پول سرمایه داری ما هم بالاخره اینترنت دار شدیم.

ایشالا که بیشتر آپ  کنم اما قول نمیدم.

به هر حال من از همین جا از تمامی عوامل مربوطه و غیر مربوطه که تلاشهاای وافری در پیشرفت دانش بشری و اونترنت بنده داشته اند سپاسگزاری می نمایم.

1-آدم خوبه:برا جواب دادن های واضح و غیر تلگرافی و سریع پیامکی

2-جاده ی گاز و دوستان:برای زباله های گرامی و خوش بو،یعنی به شهرک صنعتی نزدیک می شوید

3-سید:با تکنولوژی فرا زمینی زحمت اینترنت بنده را می کشیدند

4-برزو:ایشان هیچ تاثیر مثبتی نداشتند و ذکر نامشان فقط به دلیل بند پ ست

5-محمد ن:ایشان جغد شب بندر بودند و ترافیک شبانه دیتا را میسنجیدند(ز.ذ)

6-مهدی و مهرداد:سپاس فراوان برای کله های قناس و تراشیده و کچلشان که ما را به قیافه و زندگی امان امیدوار کردند

7-مسلم:نصاب،پشتیبان نرم افزاری،حامی روحی و شریک پروژه های کدنویسی

و

خودم،چون در کل خیلی خیلی خیلی با مرامم


کودکی،تابستان و دیوار باغ ده

متن زیر رو یکی از دوستان گل برام ایمیل کرده بود.دیدم خیلی شبیه کودکی خودمه.
برا همین گذاشتم رو وبلاگ.

در ضمن امروز سالگرد درگذشت دکتر شریعتی ست.یادش گرامی.





مذهب شوخی سنگینی بود که محیط با من کرد
و من سال ها مذهبی ماندم
بی آنکه خدایی داشته باشم
                                  سهراب سپهری
 
کوچک که بودم پدرم بیمار شد. و تا پایان زندگی بیمار ماند.پدرم تلگرافچی بود.در طراحی دست داشت.خوش خط بود.تار می نواخت. او مرا به نقاشی عادت داد. الفبای تلگراف را به من آموخت . در چنان خانه ای خیلی چیزها می شد یاد گرفت.
من قالی بافی را یاد گرفتم و چند قالیچه ی کوچک از روی نقشه های خود بافتم . چه عشقی به بنایی داشتم. دیوار را خوب می چیدم. طاق ضربی را درست می زدم. آرزو داشتم معمار شوم. حیف،دنبال معماری نرفتم.
در خانه آرام نداشتم. از هر چه درخت بود بالا می رفتم. از پشت بام می پریدم پایین. من شر بودم. مادرم پیش بینی می کرد که من لاغر خواهم ماند.من هم ماندم. ما بچه های یک خانه نقشه های شیطانی می کشیدیم.
روز دهم مه 1940 موتور سیکلت عموی بزرگم را دزدیدیم، و مدتی سواری کردیم. دزدی میوه را خیلی زود یاد گرفتیم.از دیوار باغ مردم بالا می رفتیم و انجیر و انار می دزدیدیم.چه کیفی داشت! شب ها در دشت صفی آباد به سینه می خزیدیم تا به جالیز خیار و خربزه نزدیک شویم. تاریکی و اضطراب را میان مشت های خود می فشردیم. تمرین خوبی بود.هنوز دستم نزدیک میوه دچار اضطرابی آشنا می شود.
خانه ما همسایه صحرا بود. تمام رویاهایم به بیابان راه داشت. پدر و عموهایم شکارچی بودند. همراه آنها به شکار می رفتم.
بزرگتر که شدم عموی کوچکم تیراندازی را به من یاد داد. اولین پرنده ای که زدم یک سبز قبا بود. هرگز شکار خوشنودم نکرد. اما شکار بود که مرا پیش از سپیده دم به صحرا می کشید و هوای صبح را میان فکرهایم می نشاند. در شکار بود که ارگانیزم طبیعت را بی پرده دیدم. به پوست درخت دست کشیدم. در آب روان دست و رو شستم. در باد روان شدم. چه شوری برای تماشا داشتم!
اگر یک روز طلوع و غروب آفتاب را نمی دیدم گناهکار بودم. هوای تاریک و روشن مرا اهل مراقبه بار آورد. تماشای مجهول را به من آموخت.
من سال ها نماز خوانده ام.
بزرگترها می خواندند، من هم می خواندم. در دبستان ما را برای نماز به مسجد می بردند.
روزی در مسجد بسته بود.بقال سر گذر گفت:"نماز را روی بام مسجد بخوانید تا چند متر به خدا نزدیکتر باشید!"
مذهب شوخی سنگینی بود که محیط با من کرد. و من سال ها مذهبی ماندم ، بی آن که خدایی داشته باشم!

از کتاب هنوز در سفرم....
سهراب سپهری

برا منم دعا میکنی؟

سلام

اینرروزها یه عزیز پر کشید برا بودن.

رفته تا اون دورا،اونجا که ما فهم دیدنش رو نداریم.

براش دعا کنین و طلب مغفرت.

برا من و برا خودتون،برا همه دعا کنین.

دعا کنین صبور باشم یا باشیم.

دعا کنین یادم باشه زندگی تابلوی ایست نداره.

.

.


.


ممنون از همه داداش ها و آبجی ها.

بهار

نم نم بارون خدا روی کانال کولر
و یه حس خوبی که بوی سبز میده
مثل بهار.
خدایا شکر،
شکر برا بارونت که خوب بلده چجور ساز عروسی بزنه و نعمت نیک بهاریش.
خدایا،همه عمر شاکر یک صبح تو بودن بازم ناشکریه.
من خوب میدونم اونجا توی دل یه مادر چه ذوق خنکی انداختی،من خوب میدونم پیرمرد لنگ با اون جورابای لنگه به لنگه ش چند بار خاکت رو بوسید.
من  سبزی آرام باغچه رو هر روز اینجا مینویسم.
و باز شکر.
شکر که کم کم میدونم چی میخوام.
شکر که بادیدن هر بچه میگم شکر.
خدایا،برا بوی بابونه ی اینروزا ممنون.
برا سلامتی ای که فقط گاهی یادمون می افته،اونم شاید.
برا همه نفسهایی که بی نام تو میکشم و هنوز فکر میکنم زنده م.
برا امیر یا هر کس دیگه ای که هست.
برا برکت پاک سفره.
برا اسم نیک زندگی.
برا همه . . .
شکر.

Le Yare

دلم میسوزد.برای خودم.

کودکی هایم پر از رویا بودند.پر بودند از زندگی.

کودکی هایم،من و مرگ دوست های دوستداشتنی بودیم.

مرا کشت خدا.من از همه ی خوبی های زندگی مردم.

من الان سالهاست که می دانم مرده ام.

من خدا را هم از ترس میبینم.

من راه بودن را گم کرده ام.من از همه چیز میترسم.

الان سالهاست که بی ترس نخندیده ام.

رفتن کابوس همیشگی ست.

من از بزرگ شدن متنفرم.من از هر چه صلاحیت است حالم به هم میخورد.

تف به شهر و تمدن و پیشرفت.

اینجا گاهی یادم می آید چه بوده ام.

حتی "من" گفتن را غریب میبینم.

یاد پسرک خندان نفهم خوش.

یاد روزهای وبلاگی با طعم شیطنت.روزهای گرم جنوبی.روزهای بهارنارنجی.

الان من باشم و یک مادر.من و یک دنیا کفر روزانه.

من و ترس لعنتی از خودم.

تف به عرفان.تف به انسانیت.

عنوانش رو تو بذار

شب و نیمه ی پر مهتابش.فقط آسمون هست و ستاره ها.

فکر کنم باز خدا یادش رفت که کسایی دعای بارون خوندن.

کم کم زمین و آسمون اینجا  داره یه رنگ میشه.تا چشم کار میکنه بوی کهنگی وغبار پیری.

بیچاره گوسفندای ما.دلم برا مادر میسوزه.

دیگه نون سنگک رو باس توی گاوصندوق نگه داشت.

هی،به کجا رسیدیم!!!

صبح تا شب دنبال ضامن برا یه وام 4 میلیونی و خایه مالی رییس شعبه.

فکر اینکه پول نون و برق و نفتت رو از کجا بیاری.فکر 80 تومنی که سهم طلب کارا شد.

فکر بارونی که همه چیزو داره ازت میگیره

چه روزگار پر برکتی.

دولت خدمت گزار و جوونایی که همشون با مدرک فوق لیسانس پلاسن کنار ننه.

دلم برا سفیدی یه دنیا خیسی تنگ شده.

برا بوی خیس زمین و تکه چوب باغ خرمالو.

زمستانه

نیزار خشک زمستانیم را اینروزها ندارم خدا