دستان من نمی توانند
نه، نمی توانند
هرگز این سیب را عادلانه قسمت کنند.
تو
به سهم خود فکر می کنی
من
به سهم تو.
.: گروس عبدالملکیان
حاضرم سالها نخوابم،تا با صدای گریه ای بیدار نشوم.
قبل تر ها چقدر صاف بودم.دقیق مثل اون . . .
و خدا "من" را آفرید تا هر شاسکولی به آن بخندد.
پ.ن:شاید به جای "کوتاه نوشت"،باید نوشت "تلخ نوشت"
پ.ن2:"من" شاید خیلی بیشتر از این باشه که من بخوام خودم رو با اون صدا بزنم.
"من" شاید اون مردی باشه که برا عزت و شرف میره پی یه لقمه نون.
"من" می تونه مهندسی باشه که هنوز یاد نگرفته دروغ بگه و آدم بفروشه.
"من" بلد نیس برا آدما فیلم بیاد و هی چاپلوسی کنه.
"من" نمی تونه خیلی چیزا رو پله کنه.چیزایی مثل آدم هایی مثل خودش.
"من" هیچی نداره جز وجود خودش.
"من" بلد نیست التماس کنه.اون حرمت همه ی وجود ها رو حفظ ِ.
و به گمانم برا همین چیزاس که فقط شاسکول ها بهش می خندن.
بعضی وقتا تنهایی بزرگترین خوشخبتی س.
هی دعوا س و کفر و یادآوری نون خور بودن.
پ.ن:کاش این شب تموم نمی شد!
شاید حکایت اون دیواره ست،این داستان پرش هایی که همه دارن با این دل ما!
پ.ن:کسی پارتی نداره برا نفس کشیدن؟
خواستم بگویم، فاطمه دختر خدیجه ی بزرگ است، دیدم فاطمه نیست.
خواستم بگویم، که فاطمه دختر محمد است. دیدم که فاطمه نیست.
خواستم بگویم، که فاطمه همسر علی است. دیدم که فاطمه نیست.
خواستم بگویم، که فاطمه مادر حسین است. دیدم که فاطمه نیست.
خواستم بگویم، که فاطمه مادر زینب است. باز دیدم که فاطمه نیست.
نه، اینها همه هست و این همه فاطمه نیست. فاطمه، فاطمه است
.: دکتر شریعتی
پ.ن: اینجــــا هم بودم؟!!
امروز یکی از دوستان قدیمی با عینک دودیش و ماشینش سیخ زد ترمز و سوارم کرد.
موقع پیاده شدن با خنده گفت:این همه درس خوندی چیزی هم شد؟راضی ای؟
منم فقط گفتم: راضی ام.
پ.ن:شما روزی چندتا دروغ اینجوری میگید؟
اینجا اردیبهشت و نم نم بهاری و عطر بهار نارنج.
اینجا شاید زندگی را رنگی کرده باشیم.خمره های رنگرزی.خیال های خامی که خیلی وقت ها یادمان میبرد که هست.
عصمت پاکی که آرام آرام رامم می کند.تقدسی که آشکارا می رقصد و می رقصاند. و گاهی ها من ناشکرم.من شاید "بصیرت" داد زده را گمم.نمی دانم.هرچه باشد،شکرهای بی شکایت نشنیده ام.اما شرم می کنم گاه هایی که آن بالا را نگاهت می کنم.اینکه چقدر حقیر که آدمی عطر آفرین بکارت باشد.اینکه "هستی" آنی نیست که ما صبح تا شبش کانکتش باشیم. و باز می گویم شکر.گهواره ی آرام بودن با آن نوای زیستنی که لیاقت آدمی بایدش و عذر می خواهم.عذر می خواهم که ندیدم.ندیدم آن لب هایی که غنچه شدنش را عالمی آرزوست.
اینجا بهار نارنج.اینجا حیاط برکت روستایی با آن دیش مقدس اش.اینجا نیلوفرهای سبز پاسیون،چمن های کودکی خانه و منی که حالا دارم یاد می گیرم که آدمی هم می تواند بزرگ شود.همه را شکر.
پ.ن:"اردیبهشت" صفت محسوس شیراز زیبای ماست.تفسیری از خنکای غروب های بهاری.با آن عطرهایی که . . .
پ.ن 2:تصویر امیرحافظ آپدیت شد.