گاه‌نوشت‌های یک زریر
گاه‌نوشت‌های یک زریر

گاه‌نوشت‌های یک زریر

عدالت...

دستان من نمی توانند

 نه، نمی توانند

 هرگز این سیب را عادلانه قسمت کنند.

 تو

به سهم خود فکر می کنی

 من

به سهم تو.


 .: گروس عبدالملکیان


پ.ن:دلم یه کتاب داستان کوچیکِ آروم میخاد :) 
       کسی نیس بهم هدیه بده؟!! :D

من و خودم

شاید کمتر بیام اینجا.خیلی خیلی از دوستان همیشه همراه ممنون.دادشای گلی که عاشقونه مینویسن و روژین وار می نوازن.بیست و یک سالگی نوشته میشه تا دلی آروم بگیره،بیست و یک سالگی استامینوفن شش سال از زندگی من بوده و گر خدا خواهد باز هم خواهد بود.اینجا دید من رو از زندگی میبینین،و باور کنین بیشتر من اینجاس.خیلی وقتها میبینم ادب زیبایی که قوامی گل دارد و تاکنون منم داشتم،بیشتر مرا از تاکسی جا میگذارد تا کار خاص دیگری کند،خیلی وقتا فکر میکنم مودب ها از زندگی باز می مونن.اینجا که اینجوره.دارم ارزشهام رو ریست میکنم.اما همیشه همون زریر محرم،راستگو خواهم بود.این دوتا رو نمیتونم کاریش کنم.اگر گاهی بچه گی من دلی رو می آزارد عذر میخام.

زنده گی

شاید برم.دیگه هیچی برام نمونده.
از خایه مالی های اون ساختمون مسخره هم خسته شدم.کاش پول توش بود.
شاید اون بیچاره ی مرتد راس میگه.
شاید منم برم قرآن بفروشم تا کک نخرم.
از اینجا هم حالم بهم می خوره.از اینجا هم.
از CSS،HTML،ASP،PHOTOSHOP و ... (از همه ی این اسم های آشغال حالم بهم می خوره).
از تخصص هایی که اندازه چوپانی هم به درد نخوردن.
اسم هایی که هیچی توش نیس...
کاش منم یکی از شکم گنده های نزول خور سرچهارراه بودم.
رساله ها رو میخام بالا بیارم.
من از صدای گریه نمی ترسم بیدل جان ، ترسم از فقره.
از گزش های زندگی.
حالا عبدخدا هر چی میخاد مودب بگه.اما زندگی من های چوپان بهتر از این نمیشه.

بی خوابی

حاضرم سالها نخوابم،تا با صدای گریه ای بیدار نشوم.

مادر

به تمام مادران سرزمینم
به غربت نشین قلبهای نوجوانی،به رنج کش کودکی هایم،به چشمهای همیشه پر آب،به مغرب های مقدس،به نام پاک اطهرت،به تو مادر.
قبل ها هم گفته ام،شاید هیچ گاه اینجا نیایی و نخوانی و ندانی.آخر تو سواد را فقط تا چشم های من رفتی،و شاید برای همین بود که هیچ وقت دروغک هایم را باور نبودی.
شاید ندانی مادر که من می دیدم آب چشم های سحری ات را با طعم نان بازاری.
شاید ندانی که من هم شدم مفسر دعاهای هر روز مغربت.شاید ندانی مادر،روزهایم،زندگی ام و الانی که اینم را فقط برای تو نفس کشیدم.
اما باز من کجا و لیاقت تو؟!!!!
مادر:داستان خوان شبهای چایی خوری کنار اتاقک نیمه برهنه.
مادر:شاعر و مفسر چشم های کودکی من میان آن جوی همیشه مزخرف.
مادر:دستگیر زریر بی خدا،هنگامه ی لرز میان اتاق.
مادر:معجزه گر کاغذهای سیاه و سفید سادگی،
مادر:قرآن ناطق همه ی عمرم.
من میفهمم دردهای طعنه دار آن 21 سال را،من میدانم شوق شنیدن صدای گریه کودکی را،
من سال هاست که پسر تو بودم،قبل از همه ی آن چیزهایی که فکر دیگران است که هستم.
من هنوز هم فراموشم نشده،وقتی گفتم چشم پس خواهد شد.
حمام پلاستیکی میان حیاط را یادت هست،با آن شلنگ گازش؟
راستی آن پیرمرد درختکار خاطرت هست؟نهار نخورده،تو رفتی و من با آن پاهای کوچکم تا می توانستم می دویدم،می دویدم و زار گریه می کردم،اما رسیدم.
از همان روزها یادم دادی که باید تا آخر رفت.
وقتی گفتم چشم باید تا آخر رفت.
خیلی های دیگر است که نمی شود هی گفت و هی گفت و هی گفت.
راستش تا آن 26 مهر نیامده بود،تا وقتی که نام پسرک توی آن صفحه ی دوم شناسنامه ام نرفته بود،همه اش میگفتم مادری وظیفه است.حال هر چه این پسرک بزرگتر می شود،تو هی بیشتر آن قرآن ناطقم می شوی.
شاید هدیه ی روزت شد یک بستی با قهوه.اما دلم باشد برایت.مثل همیشه دعایم کن.
روزت مبارک...



قبل تر ها

قبل تر ها چقدر صاف بودم.دقیق مثل اون . . .



<div id="no_embed" style="width: 390px; text-align: center; font-family: arial; font-size: 13px; color: #ff0000;"><br><b>Embed capable browser is required to view this content!</b><br><br></div>

پ.ن: لینک دانلود ویدئوی بالا برای سرعت های پایین [کلیک]
پ.ن2: تکه ای پرخاطره از آرشیو بود.

من !

و خدا "من" را آفرید تا هر شاسکولی به آن بخندد.


پ.ن:شاید به جای "کوتاه نوشت"،باید نوشت "تلخ نوشت"

پ.ن2:"من" شاید خیلی بیشتر از این باشه که من بخوام خودم رو با اون صدا بزنم.

"من" شاید اون مردی باشه که برا عزت و شرف میره پی یه لقمه نون.

"من" می تونه مهندسی باشه که هنوز یاد نگرفته دروغ بگه و آدم بفروشه.

"من" بلد نیس برا آدما فیلم بیاد و هی چاپلوسی کنه.

"من" نمی تونه خیلی چیزا رو پله کنه.چیزایی مثل آدم هایی مثل خودش.

"من" هیچی نداره جز وجود خودش.

"من" بلد  نیست التماس کنه.اون حرمت همه ی وجود ها رو حفظ ِ.

و به گمانم برا همین چیزاس که فقط شاسکول ها بهش می خندن.


تُفدِگی

تف به هر چه که نامش زندگی ست و اسمش پدر.



پ.ن:من نمی خوام نصیحت بشنوم.

تنهایی

بعضی وقتا تنهایی بزرگترین خوشخبتی س.

هی دعوا س و کفر و یادآوری نون خور بودن.


پ.ن:کاش این شب تموم نمی شد!

درس های پرتغالی

فوتبال پرتغالی چلسی با اون بازی های مردونه ش،دیشب خوب حالِ مدعی ها رو گرفت.فوتبال پرتغالی چلسی دیشب گفت که این فقط پول نیست که تیم می سازه.یه تیم رو بازیکنانی می سازن که میان و مثل مرد می دَوَن،نه امثال این خودی های آشغالِ زن صفتِ ابرو بردار،که صد تای قیمت خون من سقف قرارداد آقا خانومه ست.
فوتبال پرتغالی دیشب،یادم داد توی زندگی من باید بدوم و حقم رو بخوام.حق رو نمیدن پسر.
یادم داد تا نترسم از اسم های مزخرف و گنده ای که هر روز بزرگترش میکنن.
یادم داد که منم شاید بتونم مثل اون آقاهه برم و با پا بکوبم توی اون در معروفه که همه جاش دوربینه و بگم،بنویس:
من،زریرم...

پ.ن: چلسی :)   من:|

پ.ن2:با عذرخواهی از تمام دوستان بابت این تغییرات،و تشکر فراوان از درخت وحشی،دامنه ی bidel.in بنا به دلائلی واگذار گردید.اینجا همیشه با saansiz.ir باقی ست،گر خدا خواهد. :)

باید منو پیدا کنی!

شاید حکایت اون دیواره ست،این داستان پرش هایی که همه دارن با این دل ما!


پ.ن:کسی پارتی نداره برا نفس کشیدن؟

فاطمه(س)

خواستم بگویم، فاطمه دختر خدیجه ی بزرگ است، دیدم فاطمه نیست.

خواستم بگویم، که فاطمه دختر محمد است. دیدم که فاطمه نیست.

خواستم بگویم، که فاطمه همسر علی است. دیدم که فاطمه نیست.

خواستم بگویم، که فاطمه مادر حسین است. دیدم که فاطمه نیست.

خواستم بگویم، که فاطمه مادر زینب است. باز دیدم که فاطمه نیست.

نه، این‌ها همه هست و این همه فاطمه نیست. فاطمه، فاطمه است 


.: دکتر شریعتی


پ.ن: اینجــــا هم بودم؟!!

راضی ای؟

امروز یکی از دوستان قدیمی با عینک دودیش و ماشینش سیخ زد ترمز و سوارم کرد.

موقع پیاده شدن با خنده گفت:این همه درس خوندی چیزی هم شد؟راضی ای؟

منم فقط گفتم: راضی ام.


پ.ن:شما روزی چندتا دروغ اینجوری میگید؟


نماز

امروز صبح نماز خوندم.

خدا کنه باز جانزنم.

شکرانه



اینجا اردیبهشت و نم نم بهاری و عطر بهار نارنج.

اینجا شاید زندگی را رنگی کرده باشیم.خمره های رنگرزی.خیال های خامی که خیلی وقت ها یادمان میبرد که هست.

عصمت پاکی که آرام آرام رامم می کند.تقدسی که آشکارا می رقصد و می رقصاند. و گاهی ها من ناشکرم.من شاید "بصیرت" داد زده را گمم.نمی دانم.هرچه باشد،شکرهای بی شکایت نشنیده ام.اما شرم می کنم گاه هایی که آن بالا را نگاهت می کنم.اینکه چقدر حقیر که آدمی عطر آفرین بکارت باشد.اینکه "هستی" آنی نیست که ما صبح تا شبش کانکتش باشیم. و باز می گویم شکر.گهواره ی آرام بودن با آن نوای زیستنی که لیاقت آدمی بایدش و عذر می خواهم.عذر می خواهم که ندیدم.ندیدم آن لب هایی که غنچه شدنش را عالمی آرزوست.

اینجا بهار نارنج.اینجا حیاط برکت روستایی با آن دیش مقدس اش.اینجا نیلوفرهای سبز پاسیون،چمن های کودکی خانه و منی که حالا دارم یاد می گیرم که آدمی هم می تواند بزرگ شود.همه را شکر.


پ.ن:"اردیبهشت" صفت محسوس شیراز زیبای ماست.تفسیری از خنکای غروب های بهاری.با آن عطرهایی که  . . .

پ.ن 2:تصویر امیرحافظ آپدیت شد.


من و خدا

اینکه اینجایم و دارم مینگارم باز از خود و از تو.
اینکه روزها می آیند و باز این تکرار بایست و برو برای من و تو.
و حالی که هیچ مپرسش جز ناسپاسی هایی که خود خوب میدانی کجاها را –ست.
فرشته کوچولو با اون مسیر انحرافی برای مشعل شبانه اش و منی که هی هستم و هستم و هستم و هستم و...
و تو، تویی که هر روزمان شکراب است.و باز استاپ.
میروم و همه ی فریادم این شده که چقدر گمی تو!چقدر تاریکم من.
عجب حکایتی است این بیست و یک سالگی.break را برایش ننوشته اند.
و تویی که کنار گوش من هی وزوز موجودیت میخوانی و شکر و نعمت،اما تنگ چشمی هایم با آن پادگان لعنتی دارد همه چیزم را میگیرد.من تا یاد دارم قصه همین بوده!من بودم و تو و یه جای شلوغ.اونقدر شلوغ که نیافتن خر روزگارم را باز بهانه می کردم برای فرار،برای اینکه من قهرم ، من میروم و خواهم شد.موج هایت که یا می کوبند و یا کالسکه ی تایتانیک را یدک میکشند.
و من خیلی وقت ها شک میکنم و گاهی هم،شکر.
باز گمم،میان الفباهایی که حالا خیلی بیشتر از آن جواب مسخره به خانم معلم است.مردی که دیگر نمی شود صدایش زد و بی طاقتم چقدر من!!
میروم تا فاضلاب شویی تا شجره ی طیبه!تا هرجایی که بوی نانی باشدش.من چه حقیرم اینروزها.
پسربچه ای که خودشکن این روزهای من شده با آن صداقتی که فقط غبطه اش را می خورم.
اینجا را هم آلوده می کنم با آن آبی آرامش،که بیشتر شرمسارم می کند تا آرام!
گاهی حتی از نوشتن هم خجالت می کشم و شکر.شکر که این یکی را لااقل دارمش.
و من و تو و آن مسواک لعنتی.
باشد.کات.
The machin restarting  . . .

پ.ن:(90/01/20) مترسک نمیداند چقدر خوش به حالش است!

منت

حکایت ما هم شده همون .... منت قصاب.

یادم باشه...


پ.ن:برای تو که شاکر اویم!